میوه ممنوعه(مرصاد)🍎


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


🍎تنها کانال رسمی میوه ممنوعه در تلگرام🍎

نویسنده هانی هنرمند
😍❤

عاشقتونیم خواهشا حمایت کنید دوستاتون بیارید

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


❌توجه کتید👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل مرصاد رو داشتن نویسنده اطلاع دادن کاملش آماده شده این رمان بسیااااار طولانیهههه هر کی کاملش میخواد پیام بده👇👇👇👇👇👇

@Tabliq660


#پارت83

مریم_صدای چی بود؟ حرفش تموم نشده بود

متوجه دستم شد!

مریم_خاک به سرم! آقا دستتو...

مریم تنها زنی بود بی ریا و بدون هیچ چشم

داشتی مثل مادر دوستم داشت و واسم دل

میسوزوند!

با خوش رویی گفتم: سلام! اول صبح تمرین

بوکسم گرفته بود! توی آینه حواسم نبود حریف رو به روم خودمم!

مریم هراسون بدون دادن جواب سلامم گفت:

میرم یه چیزی بیارم دستتو ببندی! به دستم نگاه

کردم و قبل خروجش گفتم: خیلی زخمش

کوچیکه مریم خانوم، دستمو گل وگچ نکنی!! یه

چسب زخم کافیه! به در اتاقم که توسط مریم

بسته شده بود خیره شدم! باخودم زمزمه کردم:

بیخیالش میشم! نیم ساعت بعد، مریم بعد از

چسب زدن دستم و کلی نصحیت از اتاقم بیرون

رفت!صدای اسمس گوشیم توجهمو جلب کرد!

ماهک بود! باخوندن متن پیامش پورخندی زدم

این دختر خیلی شیطونه! بلده حرص دربیاره

ازش خوشم میاد! حیف که دختره مجتبی ست!

حیف! گوشی رو پرت کردم روی پاتختی و

خودمو انداختم روی تخت و دست هامو پشت

سرم تکیه دادم! به بابا فکر کردم! به خونه ای که

نزدیک به یک ماهه پامو اونجا نذاشتم! به مریم

مهربونی که وقتی فهمید قراره تنها زندگی کنم

تنهام نذاشت و همراهم اومد! به خونه ی جدید و

کوچیکم! به آبروی ریخته ی مجتبی! به ضرر

میلیاردی که بهش زدم! به بدجنس شدنم تو این

روزا! به مهران که اخلاقش عوض شده و سعی

میکنه ازم دوری کنه! به همه چی فکرکردم! با

صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم! به اسمش خیره شدم! "ماهک"

اسمشو مخاطب قرار دادم و گفتم: برو دختر! تنت میخواره مگه! اه!


#پارت82

شمارش و که گرفتم با شنیدن صدای اولین بوق

وجدانم بهم نهیب زد! سریع قطع کردم! من دارم

چیکارمیکنم؟ خراب کردن زندگی این دختر چه

سودی واسه من داره؟رو به روی آینه ایستادم و

به خودم نگاه کردم! آروم زمزمه کردم: _چقدر

پست شدی!!!!

بلندترگفتم: توام یه عظیمی هستی!

بلندتر: تو پسر اتابکی! دستم مشت شد! عصبی

بودم! نمیدونم چرا! بخاطر گریه های سارا؟ خب

نه! شایدم آره!مشتمو محکم توی آینه کوبیدم و

داد زدم: من نمیخوام پامو جاپای اون بزارم

نمیخـــــــــــــــــــواام! درد طاقت فرسایی توی

دستم پیچید و با دیدن رد خون روی آینه متوجه

خرابکاریم شدم! دستمو از آینه جداکردم و

چندبار توی هوا تکون دادم! خیـــــلی دردگرفته

بود داشتم دستمو نگاه میکردم که در اتاقم

بازشد مریم با چهره ای آشفته وارد اتاق شد!


بریم برا ادامه رمان بسیااار زیبای مرصاد😍


❌توجه کتید👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل مرصاد رو داشتن نویسنده اطلاع دادن کاملش آماده شده این رمان بسیااااار طولانیهههه هر کی کاملش میخواد پیام بده👇👇👇👇👇👇

@Tabliq660


#پارت81
***
مرصاد



با صدای آلارم گوشیم چشممو باز کردم! صدای

زنگ و خاموش کردم و کش وقوسی به بدنم

دادم! امروز جمعه اس! روزی که قراره ماهک به

من ببازه! مهران به پیشنهاد من با نازنین دوست

شد و اطلاعات ماهک رو ازش میگیره! به گفته

ی مهران ماهک حریف قدریه! دیشب سارا پیشم

بود که ماهک زنگ زد! و اون شد شروع یه دعوا

و قطع رابطه ام با سارا! سارا هم نفرینم کرد!

اونم مثل بقیه آرزو کرد جوون مرگ بشم و تو

زندگی خیر نبینم! اونم بعداز بازشدن چشم هاش

و دیدن حقایق اشک ریخت و نفرین کرد! اصلا

من چرا دارم بهش فکرمیکنم؟! از جام بلند شدم

و بعد از گرفتن یه دوش ده دقیقه ای تصمیم

گرفتم به ماهک زنگ بزنم و قرار امشب و تایین

کنم!


#پارت80

مامان_چته تو؟

تند و بی وقفه گفتم: مامان من امشب مهمونم و

اگه قرارم کنسل بشه آبروم میره و از یک ماه

پیش دعوت شدم، محاله،محاله ممکنه قرارم و کنسل کنم!

بعد از یه مشاجره ی خیلی طولانی که آخرش با

خوردن دمپایی های مامانم تو سرم تموم شد!و

من موفق شدم امشب و بپیچونم!

صدای غرغرهای مامان بیرون از اتاق که معلوم

بود داره شکایتمو پیش بابام میکنه به گوشم

میرسید! به مرصاد پیام دادم! ساعت دوازده و

نیم ظهر بود! متن پیام:

زنگ زدی؟

پیامو ارسال کردم و تک خنده ای کردم! بدون

شک با خوندن متن پیام عصبی میشه!! خب به

من چه!!! هر چقدرصبر کردم جواب نداد! زمان

داره میگذره وقت من کمه! بدون فکر شمارشو

گرفتم و منتظرجواب شدم! اما آقا خیلی عقده

ایه و رد تماس زد! عصبی شدم، بدون فکر کردن

به کارم سریع واسش نوشتم: _به درک! گوشیمو

پرت کردم روی تخت و اتاق و ترک کردم!!!!!


بریم برا ادامه رمان بسیااار زیبای مرصاد😍


❌توجه کتید👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل مرصاد رو داشتن نویسنده اطلاع دادن کاملش آماده شده این رمان بسیااااار طولانیهههه هر کی کاملش میخواد پیام بده👇👇👇👇👇👇

@Tabliq660


#پارت79

مامان_نشنیدم بگی چشم!

باحرص نگاهش کردم و بلند وکش دار گفتم:

چشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم!

مامان_ چشمت بی بلا! بدو برو دوش بگیر امشب

عمه سوری اینا میان اینجا، میخوام حسابی خوشگل و آراسته باشی!

با تصور اومدن قوم مغول لرز به تنم نشست! عمه

سوری عمه ی ناتنی مادرمه اما... با اینکه خیلی با

هم صمیمی هستن خیلییی هم با هم رقابت

دارن!هر دفعه که دیدن هم میرن هزار جور غذا و

میوه و شیرینی و.... درست میکنن!بدتر از اون

دو تا پسر جلف به اسم شروین وشاهرخ داره!

درسته اسماشون پسره اما دست دخترا رو از

پشت بستن بس که جلف و خودنما هستن!

مامان_ماهک!
با صدای جیغ مانند مامان به خودم اومدم!و با

بهت نگاهش کردم!


#پارت78

_اتو گالری هلما... مدیریت:مرصاد عظیمی!

پوزخندی گوشه ی لبم نشست!

_این دیگه چه نوعشه!

توی همین فکرها بودم که خوابم برد! صبح با

صدای جیغ جیغ های مامان از خواب بیدارشدم!

مامان_ ماهک پاشو لنگ ظهــــــــره!با شنیدن کلمه

ظهر سیخ تو جام نشستم!

_وای نه! خواب موندم!

مامان_ کجا تشریف میبردی؟

_وایـــــــــــی مامان! امروز قرار بود با...

یه دفعه یادم اومد اونی مقابلم ایستاده مامانمه‌و من داشتم سوتی میدادم!

مامان_قراربود با؟؟؟؟؟؟

_امممم ای بابا قرار بود با نازنین و هانیه بریم کوه!

مامان موشکافانه نگاهم کردو با لحن حرص

دراری گفت:امروز جمعه اس وشما هیچ جا

نمیری! یه امروزم واسه خانوادت باش!!!

الان سه روزه از اون روز مهمونی و پیشنهاد

مرصاد میگذره و من دیشب به مرصاد زنگ زدم و

قرار شد صبح زنگ بزنه و ساعت و مکان مسابقه

رو بهم بگه!!! بدون توجه به حرف مامان به

سمت گوشیم خیز برداشتم و توی دلم دعا کردم

مرصاد زنگ نزده باشه، وگرنه فکرمیکرد ترسیدم

و جا زدم! اما با دیدن میس کال از طرف مرصاد آه از نهادم بلند شد! نـــــــــه! یک ساعت پیش

زنگ زده و من متوجه نشدم!!!!

مامان_دارم با دیوار حرف میزنم؟

_مامان جان! عزیزم! یه بارگفتی گفتم چشم دیگه!

و بازهم به گوشیم خیره شدم!


بریم برا ادامه رمان بسیااار زیبای مرصاد😍


Репост из: آزمون استخدام بخش خصوصی
⭕️ فردا، پایان مهلت نام‌نویسی استخدام در سال ۱۴۰۰

🔺پالایش نفت جی، ایپکو ایران‌خودرو، سن‌ایچ، دیجی کالا، پاک، همراه اول، بانک گردشگری، لبنیات صباح، اسنوا، گلدیران و کویر موتور از جمله ۴۸۰۰ سازمان و شرکت متقاضی استخدام از طریق پنجمین آزمون استخدام بخش خصوصی کشور

✅ ثبت‌ نام آزمون استخدام بخش خصوصی تا فردا ادامه دارد و علاقه‌مندان جهت ثبت‌نام می‌توانند از طریق www.inre.ir اقدام نمایند.

🌐 www.inre.ir


❌توجه کتید👇

عزیزانی که درخواست رمان کامل مرصاد رو داشتن نویسنده اطلاع دادن کاملش آماده شده این رمان بسیااااار طولانیهههه هر کی کاملش میخواد پیام بده👇👇👇👇👇👇

@Tabliq660


#پارت77

مهران_ من قصد مهمونی رفتن نداشتم که‌ منو

آوردی اینجاها! واسه چی منو تنها گذاشتی؟

_وای مهران گفتم که دارم میام دیگه! دو دقیقه دیگه پیشتم!

مهران_نمیخوام پیشم باشی! زود باش بیا بابا این

دختره مغزمو خالی کرد از بس وراجی کرد! الانم

اومدم سرویس بهداشتی از دستش خلاص بشم!

اه! این دیگه کیه! دختره ی سیریش بجای نخ طناب که هیچ سیم بوکسور میده!

با حرف مهران بلند زدم زیر خنده!

مهران_بخند! خدا انشالله نصیبت کنه!
باخنده گفتم: خدانکنه!
****

ماهک:



توی تنهایی زیرنور ضعیف آپاژور اتاقم نشسته

بودم و به کارت ویزیت توی دستم نگاه میکردم زیرلب زمزمه کردم:


#پارت76

یعنی ممکنه خودش باشه؟ شاید.. شایدم نباشه

بدون مقدمه ازش پرسیدم اما انگاری روحشم از

خط انداختن و... خبر نداشت، پس بیخیال

پرسیدن و وقت تلف کردن شدم... اما باورم

نمیشد با یه پیشنهاد مسخره به دامم بیفته!

هــــه! فکرکرده خیلی باهوش! احمق! توی همین

فکرها بودم که زنگ گوشیم به صدا در اومد!

مهران بود! حتما بازم از دستم عصبی شده

برخلاف همیشه که اصرار میکرد تنهام نمیزاره و

باهام میاد، امروز ساز مخالف بود و به سختی

راضیش کردم توی مهمونی همراهیم کنه! الانم

که صد در صد از دستم شکاره!واسه بستن

زبونش باید یه کم باهاش مهربونی میکردم، جواب دادم:

_جانم؟

مهران_کوفت و جانم! مرتیکه کدوم گوری رفتی منو قالم گذاشتی؟

_عع؟ این طرز حرف زدنه؟

مهران_مرصاد اگه دستم به دستت برسه زنده به گورت میکنم!

تک خنده ای کردم و گفتم: چرا؟ دارم میام خب!


بریم برا ادامه رمان بسیااار زیبای مرصاد😍


#پارت75

یاد نگاه پر از تعجبش لبخند و روی لبم نشوند

وقتی سرمیز شام بشقابشو ازش گرفتم اینقدر

تعجبش بامزه بود که نزدیک خنده ام بگیره و

سریع از میز دور شدم! وقتی پشقاب پر از

ماکارانی چرب و روی لباسش خالی کردم قیافه

اش خیلی دیدنی بود! چشمای درشتش که با لنز

آبی گردتر شده بود واسه یه لحظه اشکی شد!

مهران بیچاره رنگش پریده بود! خیلی از کارم

تعجب کرده بود اما خبر نداشت ماهک خودش

بازی شروع کرده بود و حقش بود! ماهک با نفرت

و حیرت حرف میزد و با عصبانیت سالن مهمونی

رو ترک کرد! اما نه.. نباید میذاشتم بره! امشب

باید یه جوری باهاش سرحرف و باز کنم پس

دنبالش رفتم و کنار ماشینش پیداش کردم

خداروشکر شانسم گرفت و ماشینش داشت آژیر

میزد و بهونه پیدا کردم اما اون ۴۰۵ ماشین

ماهک نبود ماشینش یه جنسیس کوپه سفید بود! شبیه

همونی که صاحبش روی ماشینم خط انداخته

بود! به همون کثیفی و با همون پلاک(ص)


#پارت74

این دختر زیادی ساده و احمق! اما غد بازی هاش

کار دستش میده! توی همین روزاست زبون

دومتریشو کوتاه کنم! توی مهمونی وقتی با

لبخند بدجنسی زیر نظرم گرفته بود شک کرده

بودم باید نقشه ای توی سرش داشته باشه اما به

ذهنمم نمیرسید بخواد با کثیف کردن لباسم

حالمو بگیره! تموم حواسم توی اون شلوغی به

بدجنس خندیدن و شیطون نگاه کردناش بود

اما..حواسمو جمع کرده بودم متوجه نشه که

زیرنظرش دارم! چندثانیه ازش قافل شدم که با

ریختن شربت آلبالو روی لباسم جلب توجه کرد!

وای که چقدر از دستش عصبی شدم! اگه خودمو

کنترل نکرده بودم میزدم دندوناشو میریختم

توی حلقش! اما.. خودموکنترل کردم! اگه اون کار

و نمیکرد بیخیالش میشدم و از برنامه هام

حذفش میکردم اما کرم از خود درخته! خودش

تنش میخاره پس دیگه دل سوزوندن نداره!


بریم برا ادامه رمان بسیااار زیبای مرصاد😍

Показано 20 последних публикаций.

5 024

подписчиков
Статистика канала