روی صندلی میز کامپیوتر لم داده بودم, رو به روی نوت های رنگیِ اویزان از نخِ کنفی و عکسهای گالری ام را بالا و پایین میکردم, این کارِ هروزِ من بود.هروز بعد از رسیدن به خانه و نفسی تازه کردن ,والبته بعد از چک کردن استوری ها و گروها میرفتم سراغ آن لحظات یهویی و یواشکی که از کودکی هایشان ثبت کرده ام. به عکس مرد کوچکم رسیدم که داشت سعی میکرد کاپشنِ مشکی چرم اش را تنش کند که آوا با امداد غیبی اش از راه رسید و دکمه هایش را بست و من آن لحظه را یواشکی ثبت کردم, مرد کوچک را صدا کردم و گفتم :امیر علی بیا تا ازت عکس بگیرم
امیرعلی داشت با خیال راحت ژست میگرفت و من خیالم راحت تر از او میخواستم آن دایره ی تو خالیِ روی صفحه را لمس کنم اما غافل از اینکه آوا در صدم ثانیه خودش را در بغل امیر انداخت و و چشم هایش را بست و من اینبار یک یهویی عاشقانه را از بنچ ساله هایم ثبت کردم. و حالا هربار که به این عکس خیره میشوم حسِ نصیحتهای مربی گریم تحریک میشود و فکر میکنم باید وصیتی را حداقل برای آوا کنار بگذارم .و برایش نوشتم:
شايد اين اخرين باري باشد كه يك جنس مذكر را اينطوري به صراحت بغل ميكني, تو بزرگ ميشوي و قد ميكشي، خودت، عقلت، غرورت و حس هاي نابِ صادقانه ات
به سانتي مترِ قدت هيِ اضافه ميشود و تو در اين بين بارها عاشق و فارغ ميشوي
اولين بار پسري در مهدكودك, بعدها عكس هاي سلبريتي ها در صفحه ي اينستاگرامشان, كمي بعد شايد فروشنده ي لباس فروشي
شايد هم پسري در فاميل كه فكر ميكني ميشود همان مرد روياهايت و همان بحثِ معروف اسبِ سفيد
همانطور كه قدت بلند تر ميشود، و بدنت برجسته تر، و ابروهايت باريك تر ، و چشمانت سياه تر، عاشق شدن و فارغ شدنت هم متفاوت ميشود،
دقيقا بعد از دوازده سال كه دوباره بر ميگردي به شيش سالگي ات ، دقيقا همان لحظه كه از غول كنكور ميگذري و وارد ميشوي به يك مهدكودك بُزُرگ، خيلي بزرگ
اينبار انتخآبت محدود نيست، مثلن مثل دوازده سال پيش نيست كه بخواهي از بين امير علي و كوروش يك نفر را براي بغل كردن انتخآب كني
تو وارد ميشوي، خوش بينانه اش اين است كه يك نفر مثل امير علي سريع به احساساتِ تو واكنش خوب نشان دهد و تو حتما كله ات انقدر شَق هست كه فكر ميكني آن بغلي كه به رويَت باز است ، جنسش مثلِ همآن دوازده سالِ پيش است. وَلي خب همه يمان ميدانيم آن نگآهِ كودكانه، و آن صداقت ، همان دوازده سال پيش در كفِ كلاس مهدكودك چال شد و پوسيد.
اما اگر بخوآهيم واقع بينانه نگآه كنيم، تو وارد ميشوي، چند صباحي رآ آسه ميروي و ميايي، بي شيطنت، بي بالا و پايين پريدن، بي نق نق كردن كه دفتر نقاشيم را بدهيد، خمير بازيم را بدهيد ، و بعد كه كم كم جا افتادي و يَخَت به قول معروف باز شد، كمي چشم هايت را ميچرخاني و برايِ سرمايه گذاريِ كِراشَت يك خوش تيپ و خفنِشآن را كنار ميگذاري... و اين تآزه شروعِ بازي است جانَم، انگار تازه سطلِ لِگـو هآ جلويَت خالي شده است و تو بايد قلعه ايي بسازي كه بتواني در ايوانَش بنشینی و از آن بالا به مردِ روياهايت كه دارد با اسب سفيدش براي توي عرض اندام ميكند ، ديد بزني .
اينجا كمي قانون بازيَ اش با قانونه مهدكودك دوازده سالِ پيش ات فرق دارَد، يك فرق كوچَك، اينجآ تو بازي نميكني!
فهميدي منظورم را؟
برآي همين است ، كه ميگويم اين اخرين بار است كه يك جنس مذكر را به اين صراحت و صداقت بغل ميكني،
تو قرار است در اين دوازده سالي كه بگذراني، بارها در ذهنت، در دلت فلاني را بغل كني، و چشمانت را ببندي و براي هميشه احساس ارامِش كني، ولي فقط در ذهنت....در واقعيت تو بايَد خيلي بدَوي آوا جانَم،تو بايد خيلي بدوي تا بتواني يك نفر را مثلِ امير علي كودكي هايت پيدا كني همانقدر قابل اعتمادو صادقانه...
دلت سبز و سرت سلامت:مربی مهد کودک ِ تو
[شايد داستان كوتاه]
#نب_في
امیرعلی داشت با خیال راحت ژست میگرفت و من خیالم راحت تر از او میخواستم آن دایره ی تو خالیِ روی صفحه را لمس کنم اما غافل از اینکه آوا در صدم ثانیه خودش را در بغل امیر انداخت و و چشم هایش را بست و من اینبار یک یهویی عاشقانه را از بنچ ساله هایم ثبت کردم. و حالا هربار که به این عکس خیره میشوم حسِ نصیحتهای مربی گریم تحریک میشود و فکر میکنم باید وصیتی را حداقل برای آوا کنار بگذارم .و برایش نوشتم:
شايد اين اخرين باري باشد كه يك جنس مذكر را اينطوري به صراحت بغل ميكني, تو بزرگ ميشوي و قد ميكشي، خودت، عقلت، غرورت و حس هاي نابِ صادقانه ات
به سانتي مترِ قدت هيِ اضافه ميشود و تو در اين بين بارها عاشق و فارغ ميشوي
اولين بار پسري در مهدكودك, بعدها عكس هاي سلبريتي ها در صفحه ي اينستاگرامشان, كمي بعد شايد فروشنده ي لباس فروشي
شايد هم پسري در فاميل كه فكر ميكني ميشود همان مرد روياهايت و همان بحثِ معروف اسبِ سفيد
همانطور كه قدت بلند تر ميشود، و بدنت برجسته تر، و ابروهايت باريك تر ، و چشمانت سياه تر، عاشق شدن و فارغ شدنت هم متفاوت ميشود،
دقيقا بعد از دوازده سال كه دوباره بر ميگردي به شيش سالگي ات ، دقيقا همان لحظه كه از غول كنكور ميگذري و وارد ميشوي به يك مهدكودك بُزُرگ، خيلي بزرگ
اينبار انتخآبت محدود نيست، مثلن مثل دوازده سال پيش نيست كه بخواهي از بين امير علي و كوروش يك نفر را براي بغل كردن انتخآب كني
تو وارد ميشوي، خوش بينانه اش اين است كه يك نفر مثل امير علي سريع به احساساتِ تو واكنش خوب نشان دهد و تو حتما كله ات انقدر شَق هست كه فكر ميكني آن بغلي كه به رويَت باز است ، جنسش مثلِ همآن دوازده سالِ پيش است. وَلي خب همه يمان ميدانيم آن نگآهِ كودكانه، و آن صداقت ، همان دوازده سال پيش در كفِ كلاس مهدكودك چال شد و پوسيد.
اما اگر بخوآهيم واقع بينانه نگآه كنيم، تو وارد ميشوي، چند صباحي رآ آسه ميروي و ميايي، بي شيطنت، بي بالا و پايين پريدن، بي نق نق كردن كه دفتر نقاشيم را بدهيد، خمير بازيم را بدهيد ، و بعد كه كم كم جا افتادي و يَخَت به قول معروف باز شد، كمي چشم هايت را ميچرخاني و برايِ سرمايه گذاريِ كِراشَت يك خوش تيپ و خفنِشآن را كنار ميگذاري... و اين تآزه شروعِ بازي است جانَم، انگار تازه سطلِ لِگـو هآ جلويَت خالي شده است و تو بايد قلعه ايي بسازي كه بتواني در ايوانَش بنشینی و از آن بالا به مردِ روياهايت كه دارد با اسب سفيدش براي توي عرض اندام ميكند ، ديد بزني .
اينجا كمي قانون بازيَ اش با قانونه مهدكودك دوازده سالِ پيش ات فرق دارَد، يك فرق كوچَك، اينجآ تو بازي نميكني!
فهميدي منظورم را؟
برآي همين است ، كه ميگويم اين اخرين بار است كه يك جنس مذكر را به اين صراحت و صداقت بغل ميكني،
تو قرار است در اين دوازده سالي كه بگذراني، بارها در ذهنت، در دلت فلاني را بغل كني، و چشمانت را ببندي و براي هميشه احساس ارامِش كني، ولي فقط در ذهنت....در واقعيت تو بايَد خيلي بدَوي آوا جانَم،تو بايد خيلي بدوي تا بتواني يك نفر را مثلِ امير علي كودكي هايت پيدا كني همانقدر قابل اعتمادو صادقانه...
دلت سبز و سرت سلامت:مربی مهد کودک ِ تو
[شايد داستان كوتاه]
#نب_في