آدم ها از تنهايي مي ترسند .
براي فرار از تنهايي دست پدر و مادرت را در كودكي رها نمي كني !
وقتي كسي اسمت را مي پرسد محكم تر دستشان را مي گيري و حتي گاهي خودت را پشت پاهاي بلندشان پنهان مي كني !
بزرگتر مي شوي و براي تنها نبودن و تنها نماندن ، دوست پيدا مي كني . چند سالي را با دوستانت سرگرمي ، همان ها كه مي آيند و يك روز مي روند .
از رفتنشان هر بار بيشتر از قبل از تنها شدن و تنها ماندن مي ترسي . گمان مي كني بايد كسي باشد كه هميشه بماند . به او مي گويند نيمه گمشده . ازدواج مي كني و تصور مي كني حالا كسي هست براي هميشه و ديگر تنها نيستي !
تنهايي اما بزرگتر از اين حرف هاست !
تنهاييت را پنهان مي كني و به زبان مي گويي ديگر تنها نيستي .
در خيالت گمان مي كني فرزند مي تواند راه چاره باشد براي فرار از اين تنهايي كه از اول با تو بوده ...
فرزندي مي آوري و مي شود همه اميدت براي تنها نبودن و تنها نماندن .
فرزند تو مانند كودكيت به دنبال دوست و همسر و فرزند ...
و يك روز به تو ثابت مي شود ما تنها به دنيا مي آييم و تنها از دنيا مي رويم .
مي فهمي كسي كه هميشه با توست همان است كه از رگ گردن به تو نزديك تر است .
مي شود معدود كساني را در طول زندگي دوست داشت ، گاهي بيشتر از جان
اما اگر براي فرار از تنهايي دوست انتخاب مي كني ،
براي فرار از تنهايي ازدواج مي كني ، فرزند مي آوري ،
يك روز عميقاً احساس شكست مي كني !
تنهايي را بپذير ...
مي دانم جان انسان به وجود بعضي آدم ها بند مي شود ، اما اين علاقه ها تغييري در حقيقت ايجاد نمي كند ...
انسان روي زمين تنهاست
آدم ها از تنهايي مي ترسند و از ترس تنهايي چه كارها كه نمي كنند ...
🆔〽️
@KoOdkEYHani888