💥💫💥💫💥💫
#پارت_771
#خانزاده_هوسباز
_ چرا ؟
_ چون هیچ شماره ای ازشون نگرفتم نمیدونم چجوری باید باهاشون تماس بگیرم ...
صدای خنده ی بیتا بلند شد ، خیلی سرد داشتم بهش نگاه میکردم که گفت :
_ ببخشید خوب باعث خنده اس اصلا مگه میشه آدم شماره ی بچه های خودش رو نداشته باشه
ساکت شده داشتم بهش نگاه میکردم بهتر بود یه جواب درست حسابی بهش میدادم این شکلی نمیشد
با عصبانیت گفتم :
_ قرار نیست یکی مثل تو بیاد من و مسخره کنه یه نگاه به زندگی داغونت بنداز
چشمهاش گرد شد
_ مودب باش
نفس عمیقی کشیدم سعی داشتم خودم رو کنترل کنم اما اصلا نمیشد این قضیه حسابی کلافم کرده بود
_ تو باید حدت رو بفهمی فهمیدی !.
صدای مامان بلند شد :
_ پریزاد مودب باش قرار نیست بی احترامی کنی
پوزخندی بهش زدم :
_ اول مهمون شما باید جایگاه خودش رو متوجه بشه تا من باهاش ...
_ تو هم یه مهمون هستی پس حدت رو بدون
شوکه شده داشتم بهش نگاه میکردم پس من اینجا یه مهمون بودم چقدر درد داشت حرفش ، قطره اشکی روی گونم چکید تلخ خندیدم :
_ درسته
پشیمون شده بود اما فایده نداشت قلبم رو شکسته بود نمیتونست دوباره ترمیمش کنه
_ پریزاد
به سمت شفق برگشتم :
_ جان
_ ناراحت نشو
_ نیستم
بعدش بلند شدم خواستم برم که صدای مامان بلند شد
_ پریزاد من منظوری نداشتم
_ میدونم
بعدش رفتم سمت اتاقم همین ک داخل شدم اجازه دادم اشکام روی گونم سرازیر بشن چقدر وضعیت بدی شده بود کاش میتونستم آروم باشم البته اگه میشد قلبم حسابی داشت تند تند میزد ...
#پارت_771
#خانزاده_هوسباز
_ چرا ؟
_ چون هیچ شماره ای ازشون نگرفتم نمیدونم چجوری باید باهاشون تماس بگیرم ...
صدای خنده ی بیتا بلند شد ، خیلی سرد داشتم بهش نگاه میکردم که گفت :
_ ببخشید خوب باعث خنده اس اصلا مگه میشه آدم شماره ی بچه های خودش رو نداشته باشه
ساکت شده داشتم بهش نگاه میکردم بهتر بود یه جواب درست حسابی بهش میدادم این شکلی نمیشد
با عصبانیت گفتم :
_ قرار نیست یکی مثل تو بیاد من و مسخره کنه یه نگاه به زندگی داغونت بنداز
چشمهاش گرد شد
_ مودب باش
نفس عمیقی کشیدم سعی داشتم خودم رو کنترل کنم اما اصلا نمیشد این قضیه حسابی کلافم کرده بود
_ تو باید حدت رو بفهمی فهمیدی !.
صدای مامان بلند شد :
_ پریزاد مودب باش قرار نیست بی احترامی کنی
پوزخندی بهش زدم :
_ اول مهمون شما باید جایگاه خودش رو متوجه بشه تا من باهاش ...
_ تو هم یه مهمون هستی پس حدت رو بدون
شوکه شده داشتم بهش نگاه میکردم پس من اینجا یه مهمون بودم چقدر درد داشت حرفش ، قطره اشکی روی گونم چکید تلخ خندیدم :
_ درسته
پشیمون شده بود اما فایده نداشت قلبم رو شکسته بود نمیتونست دوباره ترمیمش کنه
_ پریزاد
به سمت شفق برگشتم :
_ جان
_ ناراحت نشو
_ نیستم
بعدش بلند شدم خواستم برم که صدای مامان بلند شد
_ پریزاد من منظوری نداشتم
_ میدونم
بعدش رفتم سمت اتاقم همین ک داخل شدم اجازه دادم اشکام روی گونم سرازیر بشن چقدر وضعیت بدی شده بود کاش میتونستم آروم باشم البته اگه میشد قلبم حسابی داشت تند تند میزد ...