داستان شب 🌙
بازرگانی در زمان انوشیروان مىزیست و مالى فراوان گرد آورد، پس از سالها، او که در مملکت نوشیروان غریب بود، تصمیم به بازگشت به دیار خویش گرفت، ولى بدخواهان، نزد پادشاه بدگویى کردند که فلان بازرگان، از برکت تو و سرزمین تو، چنین مال و منال به هم رسانده است و اگر او برود، دیگر بازرگانان هم روش او را در پیش مىگیرند و اندک اندک رونق دیار تو، هیچ مىشود.
انوشیروان هم رأى آنها را پسندید و بازرگان را احضار کرد و گفت که اگر مىخواهى، برو؛ ولى بدون اموال.
بازرگان گفت: آنچه پادشاه فرمود، به غایت صواب است و از مصلحت دور نیست اما آنچه آورده بودم و در شهر تو به باد رفت، اگر پادشاه دو چندان باز تواند داد، ترک همه مال گرفتم.
نوشروان گفت: اى شیخ! در این شهر چه آورده اى که باز نتوانم داد؟
گفت: اى مَلِک! جوانى آورده بودم و این مال بدو کسب کرده. جوانى به من باز ده و تمامت مال من باز گیر.
نوشیروان از این جواب لطیف متحیّر شد و او را اجازت داد تا به سلامت برفت.
📢 کانال خبر فوری ساری👇
@KhabarForiSari✅