انتهاج
۶۹
نمیدونستم چکار کنم! موهام رو نوازش کرد. گردنم رو نفس کشید. تو گوشم نجوا کرد چقدر خوبم. چقدر بیتابمه چقدر منو میخواد.
اما من فقط نفس نفس میزدم.
نفس نفسم از وحشت بود اما بدنم داشت به لمس رهام جواب میداد.
از روم کمی بلند شد، پایین تیشرتم رو گرفت تا از رو تنم بیرون بیاره که نالیدم:
- رهام... نه !
اصلا انگار صدام رو نشنید یا براش مهم نبود. پیراهنم رو بالا کشید.
دستم رو نبردم بالا و نذاشتم از تنم بیرون بیاره. با استرس نالیدم
- نه ... بسه ... باشه!؟
رهام تیشرتم رو تا بالای سینه ام بالا داد و گفت
- ریلکس نیکو ... ریلکس ...
نمیتونستم ریلکس باشم. بهم ریخته بودم. مغزم یه سمت بود. احساسم یه سمت و بدنم سمت دیگه!
به نگاه داغش و بدن نیمه برهنه خودم نگاه کردم و رهام رفت سراغ بقیه لباس هام
دستش رو گرفتم و گفتم
- تورو خدا نه ...
اما بیفایده بود
رهام به کارش ادامه داد. با وجود دست های من که هر بار تلاش میکرد جلو ادامه رو بگیرم، اون ادامه داد، لباس هامون تا دونه آخر از رو تنمون جدا شد و حتی بهم فرصت نداد اولش فقط کمی تو بغلش بخوابم!
بدنم رو بیتاب فتح کرد و با وجود ترس و نخواستن من، تا آخر خط رفت...
جیغ نزدم. ناله نکردم. نه اینکه درد نداشته باشه!
داشت...
برام دردناک بود .
بر خلاف حرف هایی که شنیده بودم ، اولین رابطه بعد از دردش، برام لذت بخش نبود...
فقط پر بود از ترس و نگرانی!
جیغ نزدم چون میترسیدم مامان اینا صدام رو بشنون.
ناله نکردم چون میترسیدم بفهمن چه خبره و من کاری که نباید رو کردم...
هرچند این من نبودم که کاری کردم. این رهام بود که همه کار ها رو کرد و من نتونستم جلوش رو بگیرم...
من نتونستم...
پارت واقعی از رمان واقعی #انتهاج
دندون پزشک ۳۷ ساله ای که بیتاب بیمار ۱۷ ساله اش میشه و ...
برای مطالعه پارت به پارت این رمان اینجا عضو شید👇👇👇
https://t.me/+Q3QjUs75KEeOmO3H