اِنتِظارِ کَلَماتْ


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Блоги


بس بدنبال کلمات گشتند، فراری شدند، کلمات، گاهی باید به انتظارشان نشست!
متشکّل از متن ها و اشعارِ خودنوشته‌ و گاهی موسیقی .
پ.ن:intrepide به معنیِ بی پرواست.

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Блоги
Статистика
Фильтр публикаций


ای خوش جفا ای بی وفا حال مرا دریاب
حال مرا در این صدای بی‌صدا دریاب

بازآ و در عمق نگاه پر نیازم، آن
وقتی که می‌بردی دلم را بی‌هوا دریاب

با اینکه ما را قصه همچون زلف یلدا بود
بازآ، مرا فارغ از آن چون و چرا دریاب

آن گوهرِ گم‌گشته در سیلابِ غم را باز
چون شمعِ خُردی در صدای آشنا دریاب

خورشیدمان بشکست و شب ماند و من و ماهم
از شعر من همت کن و این تکه ها دریاب

@intrepide1 | #غین


سحر رسید ولی شب هنوز بیدارست
خمار خواب، گرفتار چشم بیمارست

چو از شروع سفر بیشتر گذر کردی
زمان کهنه سوار از گذار بیزارست

تنیده هرکه  چو پروانه کرده پروازی
خوشا شفیره ی آگه که پیله‌اش عارست

سپیده مژده نمی‌داد، حال خوب کجا؟
مرا بسوخت غم، حال من عجب زارست

نفس نمی‌کشم اندر خیار کذب و دروغ
نشان کاذب انگشتتان، شما، خوارست

مگر مرا اجل آخر دهد به قائله ختم
وگرنه خود بگیرمش، چه جای اصرارست؟

@intrepide1 | #غین


unhappiness
where's when I was young
and we didn't give a damb
cause we were raised
to see life as fun
and take it if we can
@intrepide




خودت حساب کن اش
تمام تنبلی لحظه های ذوب شده
کنار روح سرد و زنده ی تنهایی
متلاطم شده با بوی چاک گردن او
چه ها به سر آورد
خودت حسابش کن
که در کنار همین آسفالت ها کشتم
خیال ناقص احساس شعر خواندن را
و حال، از همه خواب خاطرات ازل قصه باز میگویم
خودت حساب کن
چرا به جمله و این واژگان و حرف نشد
نشد که حق ندای دلم ادا گردد
آآآی
بمیر
نفس نکش
سکوت کن لختی
چرا؟
خودت حساب کن ش
#غین
@intrepide


ای ساکن جان من آخر به کجا رفتی
در خانه نهان گشتی یا سوی هوا رفتی

چون عهد دلم دیدی از عهد بگردیدی
چون مرغ بپریدی ای دوست کجا رفتی

در روح نظر کردی چون روح سفر کردی
از خلق حذر کردی وز خلق جدا رفتی

رفتی تو بدین زودی تو باد صبا بودی
مانندهٔ بوی گل با باد صبا رفتی

نی باد صبا بودی نی مرغ هوا بودی
از نور خدا بودی در نور خدا رفتی

ای خواجه این خانه چون شمع در این خانه
وز ننگ چنین خانه بر سقف سما رفتی
#مولانا




مگه ندیدن ۴ تا بهارو، ۴ تا تابستونو؟
مگه نفهمیدن همه چی تکراریه تا از دهنمون درمیارن پستونو؟
#الف


ای ناله های بی کس سر برکشید ازین خاک
امسال می بُرند از سر، گوش های بی باک!
...


🚶‍♂🖤


هیچ چیزی دیگر آنقدر زنده نیست که شعر شود.
اخیرا همه ی بقولی شعرایی که اینجا میذارم مدت ها از نوشتنشون میگذره که این برای من به این معنیه که تقریبا همه ی چیزهایی که میخواستم گفته شده. اقتضای شعر جایی رویاییه که بشه تصور کردش، وقتی انقدر واقعیت تلخ و گذشته ی آدم تیره میشه که مثل یه گرداب همه چی رو داخل خودش میبلعه نمیشه حتی لحظه ای حتی ثانیه ای از این لجنزار جدا شد.
دیگر حتی وقتی کلمه ای پشت کلمه ای می آورم که موسیقی خاصی را به ذهنم متبادر میکند، میخواهم سرم را انقدر به دیوار بکوبم که بر تمام بدنم احساس چندش آور خون گرم و غلیظی را حس کنم. وقتی میخواهم زیبایی را ببینم حس میکنم که باید خودکاری را به داخل چشمم فرو کنم.
پرونده ی شعر نوشتن مدت هاست که بسته شده، و من( منی که فکر میکردم، نه هنوز میشود اینگونه زیبا نوشت) دیگر کم آورده ام و میپذیرم تمام شعر هام از کودکی و در امان افکار خوشبین اشتباهم بوده. واین‌خیلی‌غم‌انگیزه.
بعد از دیدن، شنیدن و خواندن این همه جای خالی ها فقط میتوان بالا آورد یا فحش داد یا داد زد یا خودزنی کرد یا بی واهمه با خودکار کاغذ را پاره کرد یا مغز خود را به دیوار پاشید یا...
ولی اگه چیزی باز پیدا کردم از نوشته های قبلیم میذام تا شمایی که هنوز امیدوار میتونین شعر بخونید و سردرد و حالت تهوع نگیرید ادامه بدید.
این چند خط درواقع کنار اومدن من با این واقعیته که دیگه همه چیز در دنیای شعر تموم شده س.

غمتون نباشه.‌ در صحت و سلامت کامل عقلم، فعلا البته.


آخر چرا هرروز با من این چنینی تو
دور از من و پیش رقیبان می‌نشینی تو

بی مهر و سرد و بی تفاوت در منِ آشوب
امواج اقیانوسِ عشقم را نبینی تو

این شعر ناقص هم نشان از عشقِ ما دارد
انگشتری که بر سرش تنها نگینی تو

یک لحظه آزادی ندارد ذهنِ بی‌جانم
با فکرِ خود هرجا رمیدم، در کمینی تو

آنروز احمق بودم و آشفته، خوش گفتی:
«با من چنین بد، اولین و آخرینی تو»

دیگر نخواهم کرد تکرار این غلط ها را!
عشقم، برایم تا ابد هم نازنینی تو


میترسم حسی که امروز دارم، فردا متفاوت بیان کنم. نمیدانم چگونه بگویم، یک جورایی از تحریف افکارم هراس دارم. مثل روز روشن است که خاطرات تنها چند تار و پود رنگی در هم تنیده است(که برگرفته از احساسات هیجانی ما سبز،سفید،قرمز،آبی،مشکی یا هر طیف رنگ دیگری میتواند باشد)و چیزی دستگیرمان نمیکند. باید تا میتوان نوشت تا دیگر ذهن حقه باز و موذی ما هوای تغییر و تحریفشان به سود خودش را از سر بیرون کند. اینگونه میشود تصویر کلی قالیِ واقعیت را در یک فریم روی کاغذ آ چهار ثبت کرد. اما افسوس که نمیشود همه ی افکار و‌ احساسات را بزبان آورد، چه برسد بخواهی بنویسی شان.

#غین


I still fear losing my mind since you've become out of sight.
@intrepide1


من از تنهایی م نالیدم و تو
تو هم خب، هیچ از رازت نگفتی

چرا بیچاره قلبم را ندیدی؟
چرا حرف دلت را می‌نهفتی؟
#غین


دست من کوتاه ست از آن گیسوان
خواستم تا شانه ات باشم نشد

چون دلت آنقدر هم تنها نبود
خواستم هم خانه ات باشم نشد
#غین


Репост из: حلقه‌ی درماندگان
با من اکنون چه نشستن‌ها، خاموشی‌ها،
با تو اکنون چه فراموشی‌هاست
چه کسی می‌خواهد
من و تو ما نشویم
خانه‌اش ویران باد!
من اگر ما نشوم، تنهایم
تو اگر ما نشوی،
- خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشتِ رسوایان را وا نکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی‌خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد؟
چه کسی با دشمن بستیزد؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمنِ دون
آویزد

آبی، خاکستری، سیاه (بخش بیستم)
حمید مصدق


این لحظه های بی حس، چون جسم مرده سرد ست
بر تار های صوتم تا چند سانت گرد ست

از هوش میروم تا، چشمت به یاد آید
آن خاطرات سمٌی، رنگش بنفش و زرد ست

آن چشم ها به من گفت:"او دوستت ندارد"
یک، جفت هم که بیاید بازم عددِ فرد ست

ذهنم چو پرتگاهی، تاریک و پر خطر شد
هر جایِ آن امیدی از زندگیم طرد ست

حتی اگر نباشد درگیر خاطراتت
با ورژنی خیالی درگیر یک نبرد است

یک جفت هم نیامد در دستِ بازیِ ما
گفتم که بخت عشقم مانندِ تخته نرد ست

محتاج لطف و بخشش آواره ی خیابان
چون پیرمردِ گیتاریستی که دوره گرد ست

@intrepide1 | #غین


متاسفانه خیلی راحت قبول میکرد.
یه روز با تموم احساسم چشمامو بستم و کل وجودم پر بود از حس زندگی، باز کردم چشمامو و دیدم که پر از پوچیم. طول زنده بودنم هم، همین قدر طول کشید.
فراموش کردن چیه...امکان نداره تکه ای از وجود داشتنت که نابود شده رو بشه برگردوند. انقد فکر نکردن راجبش سخته که ترجیح میدم خودم تو فراموشی حل شم.
فکر نکنم هنوز بتونی درک کنی. پس گوش کن...گوش کنا! تا حالا شده پشت فرمون باشی به یه دور نسبتا شدید نزدیک بشی و مستقیم بسمتش حرکت کنی، انقد با سرعت نزدیک بری که ناخوداگاه دستت فرمونو بچرخونه؟ یا مثلا تنها روبروی آینه وایسی و تا میتونی از ته صدات زجه بزنی؟ شده با درخت یا یه سوراخ توی دیوار درد و دل کنی؟ احساس کسی رو‌ دارم که همه ی کسایی که دوستش دارن مردن.
میپرسی چرا؟
خب چون متاسفانه خیلی راحت قبول میکرد.
حاضرم هزار بار ببخشمش. منم که غیر قابل بخشش بودم
#غین


همان قدر،
برای تو راحت
سخت است برایم نبودنت.
هنوز گاه حضورت
مرا نجات میدهد.
چرا
چگونه؟ چطور؟
چه قدرتی ست
که اتصال میدهد به جان من تورا
تو نیستی
ولی
به دور گردنم دو دست گرم حلقه زده.
حضور گرم تو اینجاست ولی در کرانه ای گرفته در غبار خاطرات تلخِ عاشقانه ای که پودر گشته از فشار روحی و روانی مغزی که خسته در حصار زندگی ست و از دور
تنم تنت را
داد می زند
خفه...
(سکوت)
@intrepide1

Показано 20 последних публикаций.