شبی که هیچ وقت نبود… اما هست
در گوشهای از این دنیا، جایی که مرز بین خیال و واقعیت محو میشود، امشب چراغها روشناند. سالنی گرم، با عطر چای تازه و صدای آرام موسیقی. چهار صندلی کنار هم چیده شدهاند، هرکدام برای یک مرد، چهار نامی که با هنر و عشق در دل مردم حک شدهاند.
علی نصیریان با همان لبخند همیشگی، لیوان چای را روی میز میگذارد و نگاهی به جمع میاندازد. میگوید:
— «عجب شب قشنگیه، تولد همگی مبارک!»
علیرضا قربانی، در حالی که آرام تارهای صوتیاش را با نوایی ملایم گرم میکند، سر تکان میدهد:
— «این صداها، این لحظهها، این جشنها… اینا هیچوقت از یاد نمیرن.»
داریوش اقبالی، کمی عقبتر، پک عمیقی به سیگارش میزند. نگاهی به میز میاندازد، بعد رو به صندلی کناری، صندلیای که انگار نباید خالی باشد… لبخند تلخی میزند و زیر لب میگوید:
— «بعضیا میرن، ولی هنوز هستن… تو قلب مردم.»
و ناگهان… محمدعلی فردین، همان مرد اسطورهای، همان که پردههای سینما هنوز تصویرش را در آغوش گرفتهاند، در گوشهی سالن ظاهر میشود. با همان لبخند، همان برق چشمانش. دستی بر شانهی نصیریان میگذارد و با صدایی که انگار از دل خاطرات میآید، میگوید:
— «تولدتون مبارک رفقا… خوشحالم که امشب کنار همیم.»
و در آن لحظه، همه میدانند… بعضی آدمها هیچوقت نمیمیرند.
#کانال_هنر_تهی
@honartohi