#قصه
تو یک قهرمانی
پاگنده کنار برکه نشست، به پاهای گنده و بلندش نگاه کرد. قطره های اشک از چشمانش توی برکه افتاد؛ نگاهی به قورباغه های دیگر کرد و با خودش گفت :«چرا من شبیه بقیه ی قورباغه ها نیستم » آهی کشید و اشکهایش را پاک کرد. قورقوری که پاگنده را دید به طرفش رفت، جلو آمد و گفت:« می آیی باهم بازی کنیم؟» پاگنده سرش را پایین انداخت میخواست بگوید :«بله دوست دارم با هم بازی کنیم» اما به خاطر پاهای گنده اش ناراحت بود و فکر میکرد چون با بقیه فرق دارد نمیتواند با آنها بازی کند. قورقوری لبخند زد و گفت:«بیا با هم مسابقه شنا بدهیم»
اما پاگنده آرام گفت:« نه ممنون!» بعدهم جست محکمی زد و به خانه اش برگشت. خانه پاگنده نزدیک برکه بود، او می توانست از توی خانه دوستانش را ببیند، قورقوری را دید که با بقیه قورباغه ها مسابقه شنا می دهد.
هنوز مسابقه تمام نشده بود که بلبل مهربان با بال زخمی کنار برکه آمد و فریاد زد :«کمک، کمک! به دادم برسید! لانه ام در آتش آدمها گیر کرده، جوجه نازنینم در لانه است کمکم کنید.»
پاگنده بلبل را خیلی دوست داشت، بلبل همیشه خبرهای خوب می آورد و مژده آمدن بهار را می داد؛ اما حالا گرفتار شده بود.
همه جمع شدند ولی بلبل هنوز گریه میکرد پاگنده از خانه اش بیرون آمد، گوشه ای نشست ، بلبل گفت :«فکری کنید الان جوجه ام روی شاخهی درخت می سوزد.» قورقوری گفت:« ما که نمیتوانیم خودمان را به لانه برسانیم» بلبل با گریه گفت :«اگر بالم در آتش نسوخته بود خودم به دادش میرسیدم»
پاگنده با خودش فکر کرد :«من این با این پاهای گنده و بلند از همه بیشتر می پرم و می توانم خودم را به لانه بلبل برسانم» پرید کنار بلبل و گفت:« گریه نکن من جوجه ات را نجات میدهم»
همه ی قورباغه ها برایش دست زدند و تشویقش کردند. پاگنده همراه بلبل خودش را به درخت رساند، از پایین درخت جستی زد و توی لانه ی بلبل کنار جوجه پرید، جوجه داشت گریه میکرد تا پاگنده را دید، توی بغل او پرید.
پا گنده دستی روی سر جوجه کشید و گفت :«نترس، من آمدم به تو کمک کنم» جوجه روی پشت پا گنده نشست و محکم او را گرفت، شعلههای آتش هر لحظه بلندتر و سوزان تر میشدند. پاگنده دوباره جست محکمی زد و پایین پرید.
همه دور پاگنده و جوجه جمع شدند، بلبل جوجه اش را بغل گرفت و از پاگنده تشکر کرد و گفت :«خدا را شکر که به تو پاهای قوی داده است» قورقوری جلو رفت و گفت:« پاگنده تو یک قهرمانی»
@ghesse_lalaii
تو یک قهرمانی
پاگنده کنار برکه نشست، به پاهای گنده و بلندش نگاه کرد. قطره های اشک از چشمانش توی برکه افتاد؛ نگاهی به قورباغه های دیگر کرد و با خودش گفت :«چرا من شبیه بقیه ی قورباغه ها نیستم » آهی کشید و اشکهایش را پاک کرد. قورقوری که پاگنده را دید به طرفش رفت، جلو آمد و گفت:« می آیی باهم بازی کنیم؟» پاگنده سرش را پایین انداخت میخواست بگوید :«بله دوست دارم با هم بازی کنیم» اما به خاطر پاهای گنده اش ناراحت بود و فکر میکرد چون با بقیه فرق دارد نمیتواند با آنها بازی کند. قورقوری لبخند زد و گفت:«بیا با هم مسابقه شنا بدهیم»
اما پاگنده آرام گفت:« نه ممنون!» بعدهم جست محکمی زد و به خانه اش برگشت. خانه پاگنده نزدیک برکه بود، او می توانست از توی خانه دوستانش را ببیند، قورقوری را دید که با بقیه قورباغه ها مسابقه شنا می دهد.
هنوز مسابقه تمام نشده بود که بلبل مهربان با بال زخمی کنار برکه آمد و فریاد زد :«کمک، کمک! به دادم برسید! لانه ام در آتش آدمها گیر کرده، جوجه نازنینم در لانه است کمکم کنید.»
پاگنده بلبل را خیلی دوست داشت، بلبل همیشه خبرهای خوب می آورد و مژده آمدن بهار را می داد؛ اما حالا گرفتار شده بود.
همه جمع شدند ولی بلبل هنوز گریه میکرد پاگنده از خانه اش بیرون آمد، گوشه ای نشست ، بلبل گفت :«فکری کنید الان جوجه ام روی شاخهی درخت می سوزد.» قورقوری گفت:« ما که نمیتوانیم خودمان را به لانه برسانیم» بلبل با گریه گفت :«اگر بالم در آتش نسوخته بود خودم به دادش میرسیدم»
پاگنده با خودش فکر کرد :«من این با این پاهای گنده و بلند از همه بیشتر می پرم و می توانم خودم را به لانه بلبل برسانم» پرید کنار بلبل و گفت:« گریه نکن من جوجه ات را نجات میدهم»
همه ی قورباغه ها برایش دست زدند و تشویقش کردند. پاگنده همراه بلبل خودش را به درخت رساند، از پایین درخت جستی زد و توی لانه ی بلبل کنار جوجه پرید، جوجه داشت گریه میکرد تا پاگنده را دید، توی بغل او پرید.
پا گنده دستی روی سر جوجه کشید و گفت :«نترس، من آمدم به تو کمک کنم» جوجه روی پشت پا گنده نشست و محکم او را گرفت، شعلههای آتش هر لحظه بلندتر و سوزان تر میشدند. پاگنده دوباره جست محکمی زد و پایین پرید.
همه دور پاگنده و جوجه جمع شدند، بلبل جوجه اش را بغل گرفت و از پاگنده تشکر کرد و گفت :«خدا را شکر که به تو پاهای قوی داده است» قورقوری جلو رفت و گفت:« پاگنده تو یک قهرمانی»
@ghesse_lalaii