#ella
#part48
و دوباره زندگی ادامه داره کم کم دارم این جمله رو درک میکنم که زندگی همیشه ادامه داره...
با ماگی که جلوم گذاشته شد از افکارم اومدم بیرون نگاهی به بخار قهوه انداختم و دوباره به پنجره خیره شدم
بارش برف داشت بهم ارامش میداد
اینکه همیشه بشینم کنار پنجره و لیوان قهوه دستامو گرم کنه یکی از ارزوهام بود ولی من این ارزو رو در کنار زین میخواستم نه تنهایی...
السا"الا.... لیام واقعا نگرانته و دو هفتست تو خونه نشستی و فقط قهوه میخوری"
از دست السا هم خسته شده بودم دلم میخواست تنها باشم
السا"من اخر هفته میرم نیویورک ترم جدید داره شروع میشه...لیام خواسته تو هم باهام بیای"
نگاهی خنثی بهش انداختم
"بیا خودمون و گول نزنیم السا.... برادرم از تو خواست اینجا بمونی تا وقتی مطمئن نشده که هنوز کات نکردیم بر نگردی و الان هم ماموریتت تموم شده ترم جدید هم بهانس"
دستی توی موهام کشیدم و بهمشون ریختم درونم مثل اتش داغ بود
السا"لیام صلاحتو میخواست"
خنده ای کردیم اونقدر تلخ که مثل زهرمار بود
"صلاح من تنهاییه؟!! صلاح من فقط اینه که کار کنم اره؟"
السا"نه ....نه.. ببین تو میتونی دوباره عاشق بشی..... زین مناسب تو نبود"
عصبی داد زدم"اگه عاشق شدن دست خودمون بود دیگه اسمش عشق نبود السا.... من تمام زندگیم فکر میکردم عاشق هری استایلزم چون انتخاب من بود واسم جذاب بود و هوس رو به عشق تشبیه کردم ولی زین اینطور نبود.... زین و من انتخاب نکردم.... قلبم اونو خواست واقعا دست من بود"
بغضم شکست و به هق هق کردنای این چند روزم ادامه دادم
السا سکوت کرده از اتاقم خارج شد و من به گریه کردنم ادامه دادم
امروز دو هفته بود که زین و نداشتم با اینکه باهام بازی کرده بود ولی من هنوز دوسش داشتم.....
کاپشن صورتیمو پوشیدم و چکمه های سفیدم و پام کردم هندزفری گذاشتم گوشم و از خونه خارج شدم و به صدا زدن های السا توجهی نکردم
هوا ابری بود برف ایستاده بود و باید بگم واقعا سرد بود...
خورشید داشت غروب میکرد و هوا روبه تاریکی میرفت اهنگ و پلی کردم و شروع کردم به قدم زدن
فکر زین ساعتی نمیومد از سرم بیرون همه خاطرات میومد جلو چشمام اونکه واقعا دوسم داشت یعنی نباید بهش اعتماد میکردم؟
تو همین فکرا بودم که صدای موزیک قطع شد و صدای زنگ گوشیم بلند شو و با دیدن اسم هری اووفی گفتم و جواب دادم
"بله استایلز؟"
هری"کار خیلی مهمی باهات دارم باید همین الان ببینمت"
"واقعا حوصله ندارم هری واقعا.... بزار واسه یه وقت دیگه....."
هری"تو اون کافه ای که کار میکنی منتظرتم"
تا اومدم مخالفت کنم قطع کرد سعی کردم اروم باشم
به سمت اون کافه مضخرف راه افتادم و کمتر از ده مین رسیدم هری همون میز همیشگی نشسته بود
نفس عمیقی کشیدم و به سمتس رفتم و رو به روش نشستم
"جا کم بود اینجا اومدی؟"
هری"نترس اریک دیگه اینجا نیست زین پراشو زد....
@fanficlovely♡
نظرات♡
@nashenas_fanfic♡
Typ: @Je_suis_ce_que_je_suis♡
#part48
و دوباره زندگی ادامه داره کم کم دارم این جمله رو درک میکنم که زندگی همیشه ادامه داره...
با ماگی که جلوم گذاشته شد از افکارم اومدم بیرون نگاهی به بخار قهوه انداختم و دوباره به پنجره خیره شدم
بارش برف داشت بهم ارامش میداد
اینکه همیشه بشینم کنار پنجره و لیوان قهوه دستامو گرم کنه یکی از ارزوهام بود ولی من این ارزو رو در کنار زین میخواستم نه تنهایی...
السا"الا.... لیام واقعا نگرانته و دو هفتست تو خونه نشستی و فقط قهوه میخوری"
از دست السا هم خسته شده بودم دلم میخواست تنها باشم
السا"من اخر هفته میرم نیویورک ترم جدید داره شروع میشه...لیام خواسته تو هم باهام بیای"
نگاهی خنثی بهش انداختم
"بیا خودمون و گول نزنیم السا.... برادرم از تو خواست اینجا بمونی تا وقتی مطمئن نشده که هنوز کات نکردیم بر نگردی و الان هم ماموریتت تموم شده ترم جدید هم بهانس"
دستی توی موهام کشیدم و بهمشون ریختم درونم مثل اتش داغ بود
السا"لیام صلاحتو میخواست"
خنده ای کردیم اونقدر تلخ که مثل زهرمار بود
"صلاح من تنهاییه؟!! صلاح من فقط اینه که کار کنم اره؟"
السا"نه ....نه.. ببین تو میتونی دوباره عاشق بشی..... زین مناسب تو نبود"
عصبی داد زدم"اگه عاشق شدن دست خودمون بود دیگه اسمش عشق نبود السا.... من تمام زندگیم فکر میکردم عاشق هری استایلزم چون انتخاب من بود واسم جذاب بود و هوس رو به عشق تشبیه کردم ولی زین اینطور نبود.... زین و من انتخاب نکردم.... قلبم اونو خواست واقعا دست من بود"
بغضم شکست و به هق هق کردنای این چند روزم ادامه دادم
السا سکوت کرده از اتاقم خارج شد و من به گریه کردنم ادامه دادم
امروز دو هفته بود که زین و نداشتم با اینکه باهام بازی کرده بود ولی من هنوز دوسش داشتم.....
کاپشن صورتیمو پوشیدم و چکمه های سفیدم و پام کردم هندزفری گذاشتم گوشم و از خونه خارج شدم و به صدا زدن های السا توجهی نکردم
هوا ابری بود برف ایستاده بود و باید بگم واقعا سرد بود...
خورشید داشت غروب میکرد و هوا روبه تاریکی میرفت اهنگ و پلی کردم و شروع کردم به قدم زدن
فکر زین ساعتی نمیومد از سرم بیرون همه خاطرات میومد جلو چشمام اونکه واقعا دوسم داشت یعنی نباید بهش اعتماد میکردم؟
تو همین فکرا بودم که صدای موزیک قطع شد و صدای زنگ گوشیم بلند شو و با دیدن اسم هری اووفی گفتم و جواب دادم
"بله استایلز؟"
هری"کار خیلی مهمی باهات دارم باید همین الان ببینمت"
"واقعا حوصله ندارم هری واقعا.... بزار واسه یه وقت دیگه....."
هری"تو اون کافه ای که کار میکنی منتظرتم"
تا اومدم مخالفت کنم قطع کرد سعی کردم اروم باشم
به سمت اون کافه مضخرف راه افتادم و کمتر از ده مین رسیدم هری همون میز همیشگی نشسته بود
نفس عمیقی کشیدم و به سمتس رفتم و رو به روش نشستم
"جا کم بود اینجا اومدی؟"
هری"نترس اریک دیگه اینجا نیست زین پراشو زد....
@fanficlovely♡
نظرات♡
@nashenas_fanfic♡
Typ: @Je_suis_ce_que_je_suis♡