پنج اردیبهشت- امروز روز اول تجارت است. زدهام توی کار لوازم کامپیوتر. یک دکان اجاره کردهام در دورترین و کورترین نقطهی تهران. دکان است اما من صدایش میکنم دفتر. کار و بارم که رونق بگیرد، اسمش را میگذارم آفیس. اموال تجارتخانهام خلاصه شده در یک میز چوبی و یک صندلی چرمی دستهدار و یک جارو و یک مگسکش سبزِ قشنگ.
پانزده اردیبهشت- تجارت بدک نیست. رم و هارد و مادربرد و فادربرد میخرم و مثل مرغ رویشان مینشینم. یعنی احتکار میکنم تا وقتی قیمتشان برود بالا. نمیدانم چرا قیمتها بالا نمیروند. احساس میکنم برای خودم وزنهای در بازار کامپیوتر شدهام. هر چیزی که میخرم یا توی سر قیمتش میخورد یا کلا از رده خارج میشود. دفترم پر شده از جنسهای باد کرده. تاثیر مستقیم روی قیمتها دارم.
بیست و پنج اردیبهشت- اوضاع بازار پکیده است. هر روز چند نفر کلاه چند نفر دیگر را برمیدارند و متواری میشوند. اصولا نصف وقت ِ ما تجار، به آژان و آژانکشی میگذرد. ارزش چک، کمی بیشتر از آب دماغ شتر است. امروز با خانم طاهری تلفنی حرف زدم و با هم سر همین موضوع درد و دل کردیم. عزیزم. چه صدای قشنگی دارد خانم طاهری. برایش چهار تا مانیتور فرستادم و یک چک مدتدارِ پشت امضا نشده گرفتم. تجار هوای هم را باید داشته باشند.
پنج خرداد- از امروز، شیوهی بازاریابیام را مدرن و متنوع کردم. آگهی دادهام به نیازمندیهای همشهری. حدودا بیست صفحهی آگهی ِ خدمات کامپیوتری دارد. یک ربع طول میکشد تا آگهی خودم را پیدا کنم. بعد از کشتن مگسها، این بهترین تفریحم است. خانم طاهری هم آگهی زده امروز. عزیزم. چهار تا مانیتور دیگر برایش فرستادم.
پانزده خرداد- بالاخره یکی از روی آگهی روزنامه زنگ زد به دفتر (دکان/آفیس). بار اولی بود که تلفن زنگ میخورد. من و تلفن، هردو غافلگیر شده بودم. پدرم بود. میخواست مطمئن بشود که آگهی روزنامه درست چاپ شده باشد. بهش گفتم که درست است و خیال دو نفرمان راحت شد. زنگ زدم به خانم طاهری. نبود. عزیزم.
بیست و پنج خرداد- امروز از طرف صنف آمدند و جریمهام کردند. گفتند چرا ماوسها و کیبردهای توی ویترین، برچسب قیمت ندارند. خیلی تلاش کردم تا متقاعدشان کنم که نرخ دلار مثل کش تنبان بالا و پائین میشود و قیمتها هر نیم ساعت یک بار، دستخوش تحولند. قانع نشدند. خانم طاهری زنگ زد و خیلی باهاش درد دل کردم. سبک شدم. تصمیم گرفتم از امروز صندلیم را توی ویترین بگذارم و بشینم آنجا تا دسترسی به اتیکتها و عوض کردن آنها راحتتر باشد. مگسها هم نیستند دیگر.
پنج تیر- کماکان دارم برچسب قیمت عوض میکنم. امروز حساب کتاب کردم و دیدم که درآمد دکان(آفیس؟)، نه تنها هزینه اجاره و تلفن و برق را میدهد (دکانم آب ندارد و برای اجابت مزاج، باید یک کیلومتر پیادهروی کنم)، به علاوه هزار تومان هم سود خالص داشتهام. شادیام را با خانم طاهری تقسیم کردم. عزیزم. از دکان بغلی هزار و پانصد تومان برچسب قیمت جدید خریدم.
پانزده تیر- امروز از بانک زنگ زدند و گفتند که چکهای خانم طاهری، برگشت خوردهاند. عزیزم؟ حتما اشتباه شده. بیست بار زنگ زدم بهش. نبود. دست از نوشتن برچسب قیمت برداشتم و رفتم آفیس خانم طاهری. نبود. کلا نبود. حتی صندلی و میز و مگسکشش هم نبود. نگهبان ساختمان گفت سه روز پیش فرار کرده و رفته ترکیه. صد تا طلبکار دارد. عزیزم. عاشق دل گندهاش هستم. رفتم کلانتری ونک. ماجرا را گفتم. جناب سروان خیلی پدرانه دم گوشم گفت که: "برو پیداش کن و بیارش اینجا تا من مادرشو به عزاش بشونم". احتمالا من را با یکی از نیروهای تحت امرش اشتباه گرفته بود. به اندازه گرفتن مجوز یک مرغداری دوندگی کردم تا بالاخره موفق به گرفتن حکم جلب خانم طاهری شدم. عزیز دلم. الان تک و تنها توی غربت چه کار دارد میکند؟
بیست و پنج تیر- برگشتهام به برچسبنویسی. حکم جلب را هم یک جای امنی گذاشتهام که دزد نبرد. کلا سرمایهام به فنا رفته است. خانم طاهری هم آب شده و رفته توی زمین. دیروز رفتم که شرخر استخدام کنم. خودِ شرخر و سبیلش مایهی دردسر بود. غیرتم اجازه نداد و منصرف شدم.
پنج مرداد- امروز یک نفر از من شکایت کرده بود که به جای هارد پانزده گیگ، به او هارد ده دادهام. در کمتر از دو روز حکم جلب و پلمب و ویرانسازی خودم و دکانم را دادند. خرِ دامادش توی صنف میرفت و اراده میکرد میتوانست پنج گیگ را از معدهام بکشد بیرون. گناه من این بود که صفرِ عدد ده را قلمبه کشیده بودم و پنج خوانده میشد. اصلا هنوز هارد پانزده گیگ اختراع نشده است. کل پولش را دادم به علاوهی کرایهی تاکسیاش تا خانه. سن و سالش بالا بود و گناه داشت. میز و صندلی را فروختم به دکان برچسب فروشی بغل. مگسکش و جارو را برداشتم، کرکره را کشیدم پائین و کلید را تحویل صاحب دکان دادم. کلید دکان خالی با کوهی از خاطرات من و خانم طاهری. عزیزم.
#فهیم_عطار
@fahimattar
پانزده اردیبهشت- تجارت بدک نیست. رم و هارد و مادربرد و فادربرد میخرم و مثل مرغ رویشان مینشینم. یعنی احتکار میکنم تا وقتی قیمتشان برود بالا. نمیدانم چرا قیمتها بالا نمیروند. احساس میکنم برای خودم وزنهای در بازار کامپیوتر شدهام. هر چیزی که میخرم یا توی سر قیمتش میخورد یا کلا از رده خارج میشود. دفترم پر شده از جنسهای باد کرده. تاثیر مستقیم روی قیمتها دارم.
بیست و پنج اردیبهشت- اوضاع بازار پکیده است. هر روز چند نفر کلاه چند نفر دیگر را برمیدارند و متواری میشوند. اصولا نصف وقت ِ ما تجار، به آژان و آژانکشی میگذرد. ارزش چک، کمی بیشتر از آب دماغ شتر است. امروز با خانم طاهری تلفنی حرف زدم و با هم سر همین موضوع درد و دل کردیم. عزیزم. چه صدای قشنگی دارد خانم طاهری. برایش چهار تا مانیتور فرستادم و یک چک مدتدارِ پشت امضا نشده گرفتم. تجار هوای هم را باید داشته باشند.
پنج خرداد- از امروز، شیوهی بازاریابیام را مدرن و متنوع کردم. آگهی دادهام به نیازمندیهای همشهری. حدودا بیست صفحهی آگهی ِ خدمات کامپیوتری دارد. یک ربع طول میکشد تا آگهی خودم را پیدا کنم. بعد از کشتن مگسها، این بهترین تفریحم است. خانم طاهری هم آگهی زده امروز. عزیزم. چهار تا مانیتور دیگر برایش فرستادم.
پانزده خرداد- بالاخره یکی از روی آگهی روزنامه زنگ زد به دفتر (دکان/آفیس). بار اولی بود که تلفن زنگ میخورد. من و تلفن، هردو غافلگیر شده بودم. پدرم بود. میخواست مطمئن بشود که آگهی روزنامه درست چاپ شده باشد. بهش گفتم که درست است و خیال دو نفرمان راحت شد. زنگ زدم به خانم طاهری. نبود. عزیزم.
بیست و پنج خرداد- امروز از طرف صنف آمدند و جریمهام کردند. گفتند چرا ماوسها و کیبردهای توی ویترین، برچسب قیمت ندارند. خیلی تلاش کردم تا متقاعدشان کنم که نرخ دلار مثل کش تنبان بالا و پائین میشود و قیمتها هر نیم ساعت یک بار، دستخوش تحولند. قانع نشدند. خانم طاهری زنگ زد و خیلی باهاش درد دل کردم. سبک شدم. تصمیم گرفتم از امروز صندلیم را توی ویترین بگذارم و بشینم آنجا تا دسترسی به اتیکتها و عوض کردن آنها راحتتر باشد. مگسها هم نیستند دیگر.
پنج تیر- کماکان دارم برچسب قیمت عوض میکنم. امروز حساب کتاب کردم و دیدم که درآمد دکان(آفیس؟)، نه تنها هزینه اجاره و تلفن و برق را میدهد (دکانم آب ندارد و برای اجابت مزاج، باید یک کیلومتر پیادهروی کنم)، به علاوه هزار تومان هم سود خالص داشتهام. شادیام را با خانم طاهری تقسیم کردم. عزیزم. از دکان بغلی هزار و پانصد تومان برچسب قیمت جدید خریدم.
پانزده تیر- امروز از بانک زنگ زدند و گفتند که چکهای خانم طاهری، برگشت خوردهاند. عزیزم؟ حتما اشتباه شده. بیست بار زنگ زدم بهش. نبود. دست از نوشتن برچسب قیمت برداشتم و رفتم آفیس خانم طاهری. نبود. کلا نبود. حتی صندلی و میز و مگسکشش هم نبود. نگهبان ساختمان گفت سه روز پیش فرار کرده و رفته ترکیه. صد تا طلبکار دارد. عزیزم. عاشق دل گندهاش هستم. رفتم کلانتری ونک. ماجرا را گفتم. جناب سروان خیلی پدرانه دم گوشم گفت که: "برو پیداش کن و بیارش اینجا تا من مادرشو به عزاش بشونم". احتمالا من را با یکی از نیروهای تحت امرش اشتباه گرفته بود. به اندازه گرفتن مجوز یک مرغداری دوندگی کردم تا بالاخره موفق به گرفتن حکم جلب خانم طاهری شدم. عزیز دلم. الان تک و تنها توی غربت چه کار دارد میکند؟
بیست و پنج تیر- برگشتهام به برچسبنویسی. حکم جلب را هم یک جای امنی گذاشتهام که دزد نبرد. کلا سرمایهام به فنا رفته است. خانم طاهری هم آب شده و رفته توی زمین. دیروز رفتم که شرخر استخدام کنم. خودِ شرخر و سبیلش مایهی دردسر بود. غیرتم اجازه نداد و منصرف شدم.
پنج مرداد- امروز یک نفر از من شکایت کرده بود که به جای هارد پانزده گیگ، به او هارد ده دادهام. در کمتر از دو روز حکم جلب و پلمب و ویرانسازی خودم و دکانم را دادند. خرِ دامادش توی صنف میرفت و اراده میکرد میتوانست پنج گیگ را از معدهام بکشد بیرون. گناه من این بود که صفرِ عدد ده را قلمبه کشیده بودم و پنج خوانده میشد. اصلا هنوز هارد پانزده گیگ اختراع نشده است. کل پولش را دادم به علاوهی کرایهی تاکسیاش تا خانه. سن و سالش بالا بود و گناه داشت. میز و صندلی را فروختم به دکان برچسب فروشی بغل. مگسکش و جارو را برداشتم، کرکره را کشیدم پائین و کلید را تحویل صاحب دکان دادم. کلید دکان خالی با کوهی از خاطرات من و خانم طاهری. عزیزم.
#فهیم_عطار
@fahimattar