امروز سومین دوشنبهی ماه جولای است. سومین دوشنبهی ماه جولای را گذاشتهاند روز جهانی بغل کردنِ فرزند. چرایش مهم نیست. مهم این است که من مثل مسعود بهنودم و با هر شخص و مکان و حادثه و عارضهای خاطره دارم. با این هم خاطره دارم. این یک خاطرهام را هم بگویم و بروم ردِ کارم. سال شصت و چهار کمپلو زندگی میکردیم. یک بار از مدرسه پیاده برمیگشتم خانه. یک کوچه را اشتباهی پیچیدم و گم شدم و سر از ته کمپلو درآوردم. چهار تا بچهی الدنگ که از فرط بیکاری داشتند روی تنهی درخت آکالیپتوس، جعفر و قلب و عزیزم حکاکی میکردند، دورهام کردند. یکیشان انگشتش را گذاشت زیر چانهام و گفت: "ولک، بچه ئی محلی؟". طبعا بچهی ئی محل نبودم. من هم گفتم: "نه، بچهی ئو محلم". توی کمپلو، بچهی ئی محل نبودن دلیل کاملا منطقی برای دعوا بود. بابت همین هم دعوایمان شد. دعوا که نه. آنها چهار نفر بودند و من یک نفر. بیشتر آنها زدند و من بیشتر خوردم.
ده دقیقه بعد یک پیرمرد با چهار تا کیسه انگور رد شد و واسطه شد و با پا جدایمان کرد و دعوا را خاتمه داد. من هم با شمایلی اوراق و پاره برگشتم خانه. مادرم در را باز کرد و وضع و روزم را دید و خودش ماجرا را فهمید. اصولا مادرم یا باید با کف دست میکوباند توی لپش و میگفت: "یا جدهی سادات، چی شدی؟". یا داد میزد و فریدمان را صدا میکرد و میگفت: "فرید، کجایی؟ بیا که داداشت رو کشتن." یا حالا هر عکسالعمل کلیشهای دیگری. اما به جای این حرفها فقط من را مثل یک رودخانهی آرام بغل کرد و صورتم را چسباند به خودش و فشارم داد. بدون اینکه یک کلمه حرف بزند. و بعد از هزار سال، این واضحترین و قشنگترین بغلکردنی بود که یادم مانده است.
همهی اینها را گفتم که از قافلهی بهنود عقب نیفتم. خودِ مادرم هم یادش نیست لابد که آن روز چه لطف بزرگی در حق من کرده و کلیشه با ماجرا برخورد نکرده است. این را سومین دوشنبهی جولای نوشتم صرفا برای مادرم. برای رودخانهی آرام زندگی. دمت گرم، چسبید.
#فهیم_عطار
@fahimattar
ده دقیقه بعد یک پیرمرد با چهار تا کیسه انگور رد شد و واسطه شد و با پا جدایمان کرد و دعوا را خاتمه داد. من هم با شمایلی اوراق و پاره برگشتم خانه. مادرم در را باز کرد و وضع و روزم را دید و خودش ماجرا را فهمید. اصولا مادرم یا باید با کف دست میکوباند توی لپش و میگفت: "یا جدهی سادات، چی شدی؟". یا داد میزد و فریدمان را صدا میکرد و میگفت: "فرید، کجایی؟ بیا که داداشت رو کشتن." یا حالا هر عکسالعمل کلیشهای دیگری. اما به جای این حرفها فقط من را مثل یک رودخانهی آرام بغل کرد و صورتم را چسباند به خودش و فشارم داد. بدون اینکه یک کلمه حرف بزند. و بعد از هزار سال، این واضحترین و قشنگترین بغلکردنی بود که یادم مانده است.
همهی اینها را گفتم که از قافلهی بهنود عقب نیفتم. خودِ مادرم هم یادش نیست لابد که آن روز چه لطف بزرگی در حق من کرده و کلیشه با ماجرا برخورد نکرده است. این را سومین دوشنبهی جولای نوشتم صرفا برای مادرم. برای رودخانهی آرام زندگی. دمت گرم، چسبید.
#فهیم_عطار
@fahimattar