باز رسیدم به ماه دسامبر و کنفرانس سالانهای که باید در آن حضور پرشوری به عمل برسانم. هر سال تمام آدمهایی که کارشان ساختن خیابان و کوچه و پل است جمع میشوند دور هم. بابت این کنفرانس. دو هزار مهندس با پیراهنهای چهارخانه و شلوارهای خاکی رنگ و لبخندهای ده سانت به بالا. دربارهی جاده و پل حرف میزنند و با هم شمارهی تلفن و ایمیل رد و بدل میکنند به امید اینکه شاید پروژهای جدید بگیرند و یک صفر به صفرهای حساب بانکی شرکتشان اضافه کنند. من هم باید بروم. رئیس بزرگ مثل سگهای تازی رهایمان میکند توی این جنگل به دنبال شکار پروژه. هر سال از اول پاییز کاسه چه کنم میگیرم به دستم که چطور مراسم شکار را بپیچانم؟ کرونا بگیرم؟ بروم توی انباری و در را از داخل قفل کنم و کلید را قورت بدهم و تا روز بعد از کنفرانس دستشویی نروم؟ پرواز مستقیم بگیرم به مشهد و خودم را ببندم به ضریح تا شاید ضامن آهو، ضامن من هم بشود؟ که البته هیچ راهی پیدا نمیشود. باید رفت.
هر وقت میروم آنجا، حس تنهایی مثل یک فیل فربه مینشیند روی سینهام. البته «تنهایی» عبارت درستی نیست. چون من آن دو هزار مهندس را تقریبا میشناسم و هر کدامشان را که میبینم از سر آشنایی دمی برای هم تکان میدهیم. پس تنها نیستم. عبارت درستتر این است: من آنجا غریبم. حس غربت و حس تنهایی در فرهنگ لغات من یکی نیست. من بین آن همه چهرهی آشنا، غریبم. تنهایی برای من یک عموی آبلهرو و زشت اما پولدار است که خرج من را تقبل کرده است. با اینکه شاید ظاهری زشت داشته باشد اما گاهی به او محتاجم. بودنش لازم است. اما غریبی اینطور نیست. غریبی همان عموی زشت و آبلهرو است که دست برقضا ورشکسته و الکلی شده و میخواهد آویزان من باشد.
مثلا در باب تنهایی اینکه من تابستان امسال تصمیم گرفتم برای یک هفته بروم سفر. تنها. به کشوری که قارهای دیگر بود، تا حالا آنجا نرفته بودم و هیچکس را آنجا نمیشناختم. زبانشان را هم حتی بلد نبودم و برای خریدن یک بطری آب باید دویست ژول انرژی مصرف میکردم. به معنای واقعی تنها. اما در این تنهایی لحظاتم باکیفیت بود و خرسند و سعادتمند بودم. با در و دیوار و آسمان و ساختمان و ابرها ارتباط گرفته بودم. حس میکردم در آن روزها باید آنجا باشم. آن شهر من را پذیرفته بود و خودم را هماهنگ با آن حس میکردم. همان که عباس آقای کیارستمی میگفت:
«تنهایی باشکوه است و این امکان را به تو میدهد که هر جایی باشی. اینکه همانطور که درخت در تنهایی درختتر است، آدم هم در تنهایی، آدمتر است.»
همین است که من تنهایی-این عموی سخاوتمند-را دوست داشتم و به آن احترام میگذاشتم. تنهایی یک کیفیتِ قابل بهرهبرداری است.
اما امان از غربت. از این عموی الکلیِ ورشکسته که دهن آدم را مورد عنایت قرار میدهد. مثلا یک موجود فضایی به اسم ظهراب از یک کرهی دیگر بیاید و سفینهاش تسمه پروانه پاره کند و مجبور به فرود اضطراری شود وسط میدان ونک. حس ظهراب بعد از پیاده شدن از سفینه و قرار گرفتن بین دو هزار آدمی که حلقه زدهاند دورش، حس غربت است و نه حس تنهایی. ظهراب تنها نیست. ظهراب غریب است. چون جای ظهراب اصلا آنجا نیست و دست سرنوشت و کیفیت پایین تسمه پروانه او را انداخته وسط میدان ونک.
دارم خودم را میکوبم به در و دیوار تا بگویم حال و حوصله کنفرانس را ندارم. اصلا شاید بروم به رئیسم همینها را بگویم. مثلا بهش بگویم حضور من در کنفرانس، مثل حضور نخود است در املت. نخود در املت غریب است. جای نخود در آش است. حتی اگر فقط یک نخود در قابلمهی آش بیاندازیم. یک ظهراب تنها در کرهی خودش سعادتمندتر از یک ظهراب فرود آمده در میدان ونک است بین دو هزار نفر تماشاچی. تو را به این نور آفتاب پاییزی که از پنجره کج افتاده روی فرش، قسم میدهم که من را نفرست به این کنفرانس. من آنجا خیلی غریبم. اجازه بده وقتی همهی شما رفتهاید برای شکار، من به تنهایی اینجا بمانم. من نمیخواهم نخودِ وسط املت باشم رئیس.
#فهیم_عطار
@fahimattar