گفت و چای | فهیم عطار


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


‏فشنگ‌هام تموم شد.چراغا رو خاموش کن، بیا
بغلم

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


من هر چقدر که از خرمالو تنفر دارم، در عوض انگور را دوست دارم. به نظرم لقب ملکه‌ی میوه‌ها را باید داد به انگور. عمر پربرکتی دارد. از دوران نوزادی که غوره است تا دوران کهولت که کشمش می‌شود. یا حتی وقتی که روح از پوستش خارج می‌شود و می‌رود در کالبد شراب. درد و بلایش بخورد توی سر خرمالو.

دیروز یک ظرف انگور با خودم آوردم سر کار تا بعد از ظهر ترتیبش را بدهم. بعد از ناهار که سطح دوپامین پایین است و ناامیدی و خمیازه و کسالت از چهار جهت حمله می‌کنند به من. انگور حکم نورِ ته تونل را دارد و یک تنه با تمام این مصایب می‌تواند دست و پنجه نرم کند و من را به ساحل امن برساند.

ظرف را از صبح گذاشتم روی میز کارم. هر دقیقه چشمم بهش می‌افتاد و بزاق دهانم می‌پاشید بیرون. هزار بار دستم رفت سمتش تا درش را باز کنم و ترتیب انگورها را بدهم. اما جلوی خودم را گرفتم. ته مغزم مرد دیلاق و اخمویی زندگی می‌کند که جلوی من را این طور مواقع می‌گیرد. معتقد است که استفاده‌ی چیزهای خوب را باید نگه داشت برای زمان مناسب. یک جفت چرم دستکش دارم که چهار سال پیش خریدمشان. شبیه به دستکش‌ جیمزباند. یا شاهزاده‌ی موناکو. خیلی دوستش دارم. اما تا الان دیلاق اجازه پوشیدن‌شان را به من نداده است. الان حیفه. الان گِلی میشه. الان پاره می‌شه. همین است که دستکش‌ها مانده‌اند ته کمد و گوشه‌های آن رو به فرسودگی است و مقامش از شاهزاده‌ی موناکو رو به تقلیل است به سمت مقام فعلی بشار اسد.

دیروز لقمه‌ی آخر ناهار هنوز گلو را به سمت معده ترک نکرده بود که رییس بزرگ آمد توی اتاقم. زد روی شانه‌ام و گفت: «دو دقیقه وقت داری بریم توی اتاقم و درمورد فلان چیز و فلان پروژه حرف بزنیم؟» من این دو دقیقه‌ها را می‌شناسم. این‌ها همان دو دقیقه‌هایی هستند که معادل گذاشتن کف دست روی بخاری داغ طول می‌کشند. تا ابد. گفتم بله. چاره‌ی دیگری نبود. آمدم انگور‌ها را با خودم ببرم. اما دیلاق گفت «انگور رو جلوی رییس و وقتِ حرف زدن در مورد فلان پروژه می‌خوای بخوری؟ حیفه». و نبردم.

دو دقیقه‌ حرف زدن شد پنج ساعت. وقتی برگشتم اتاقم، هوا تاریک بود. فقط کتم را برداشتم و رفتم خانه. انگورها ماندند روی میز. اصلا یادم رفته بودند. تا امروز صبح که برگشتم سر کار. انگورها از حال رفته بودند. یکی‌شان را گذاشتم توی دهانم و دیدم که مزه‌ی خرمالوی گندیده گرفته. تمام ظرف را برگرداندم توی سطل آشغال. چهار تا فحش دادم به دیلاق و خرمالو. انگورها در هر حالتی پربرکت هستند الا وقتی که فراموش بشوند. لعنت به دیلاق. وقت مناسب برای خوردن انگور همان وقت بود. نه بعد از ناهار.
#فهیم_عطار
@fahimattar


همین آخر هفته که گذشت دعوت شده بودیم تولدِ دخترِ دوستم. کادو خریدیم. یک کارت تبریک هم گرفتیم که روی آن بنویسیم «فلانیِ عزیز، تولدت مبارک» و بچسبانیم گَلِ کادو. وظیفه‌ی نوشتن پیام تبریک هم افتاد گردن من. چرا؟ چون به اشتباه شهرت خوش‌خطی را با خودم یدک می‌کشم. توی ذهنم با خودم قرار گذاشتم تا بنویسم «فلانیِ عزیز، تولدت مبارک» و بعد هم دو سه پاراگراف نظم و نثر و حدیث و آیه بنویسم و آرزوهای درخشان بکنم و الخ. نگران بودم که نکند این مثنوی هفتاد من روی کارت جا نشود و مجبور بشوم یک ورق آ-چهار هم الصاق کنم به کارت. پروژه را شروع کردم. چهار کلمه‌ی اول را نوشتم. عینِ عزیز شبیه به همه‌ی حروف بود الا عین. کلمه‌ی تولدت، کج و زشت شد. کاف مبارک را به نامبارک‌ترین شکل ممکن نوشتم. فاصله‌ی بین کلمات از هیچ قاعده‌ای پیروی نمی‌کرد. انگار یکی موقع سواری گرفتن از ترن هوایی پارک ارم کارت را نوشته است. بدخط و شلخته و بی‌ریخت مثل سربازان طالبان. همین شد که پروژه را با همین چهار کلمه و یک علامت تعجب در آخرِ آن تمام کردم. علامت تعجبی که واقعا از خط بد من تعجب کرده بود.

خیلی هم خودم را نمی‌توانم ملامت کنم. هجده سال است که مهاجرت کرده‌ام و یادم نیست که آخرین بار کی با قلم، فارسی نوشته‌ام. قبلا لااقل محبور بودم که گوشه‌ی روزنامه را پاره کنم و اسم و تلفنم را بنویسم رویش و بدهم دست فرشتگان روی زمین. یا نامه بنویسم و بزنم به تابلوی اعلانات ساختمان که مثلا «آقای صادقی لطفا آشغال‌هات رو از طبقه سوم پرت نکن توی کوچه». یا برای رییس محترم شعبه‌ی فلان بانک فرم افتتاح حساب را پر کنم جهت باز کردن تنها حساب خالی شهر. اما حالا چی؟ هیچ.
قبلا کلاس خطاطی می‌رفتم. همین‌جا نوشته بودم که سیزده چهارده ساله بودم که پدرم یک چیزی انگار در طالعم دیده بود و تصمیم گرفته بود که خطاط شوم. که البته آن‌جا عاشق بهاره شدم و کلا موضوعیت کلاس از سمت خوشنویسی رفت سمت بوسیدگی. بعدها که آمدیم تهران باز هوس خطاطی زد به سرم و رفتم شدم شاگرد آقای رضوانی که دکان قاب‌سازی داشت. دکان که نه. یک زیر پله بود برِ خیابان ستارخان که هشتاد درصدش پرشده بود با قاب عکس و بیست درصدش هم با میز و صندلی و خودِ آقای رضوانی. یک صندلی برای من می‌گذاشت توی پیاده‌رو، دمِ در دکان (همان زیرپله). می‌نشستم آن‌جا، زیر دست و پای آدم‌های پیاده و موتوری‌ها و وانت‌هایی که برای خالی کردن بارشان باید می‌آمدند توی پیاده‌رو. همان‌جا قلم می‌زدم و کاف و عین و الف را تمرین می‌کردم. که خب، دو ماه بعد رضوانی دکانش را بست و رفت شاهرود.

خلاصه فهمیدم که دست‌خطِ فارسی‌ام رو به اضمحلال است. اگر بخواهم دراماتیک نگاهش کنم باید بنویسم که بخشی از هویتم در حال لرزیدن و فرو ریختن است. اما دراماتیک نگاهش نمی‌کنم و فقط می‌گویم که دست‌خطم رو به زوال است و باید کاری برایش بکنم. یادم هست که دوران پارینه‌سنگی یک چیزی بود به نام پِن‌پَل. ترجمه‌اش کرده بودند دوست مکاتبه‌ای. که آدم‌ها به آدم‌های ناشناس دیگر نامه می‌فرستادند جهت یادگیری زبان و فرهنگ و آیین. من هم این کار را کرده بودم. چند بار نامه فرستادم که هیچ وقت جوابی دریافت نکردم. احتمالا یا طرف مقابل اصلا نفهمیده چی نوشتم. یا اصلا زندگی یک نوجوانِ اهوازی که بیشتر از پل‌سفید و لیدا و بیتا و شلنگ‌آباد حرفی برای گفتن ندارد، جذابیتی براش نداشته است. گشادی پستچی هم ممکن است دخیل بوده باشد که البته در این موضوع دخول نکنیم بهتر است. شاید الان راهکار درست این باشد که آدم ناشناسی را پیدا کنم و برایش به فارسی نامه بنویسم و پست کنم. به همان روش پارینه‌سنگی. برایش روزمرگی‌هایم را بنویسم. که امروز صبح بیدار شدم و فلان کردم و فلان دیدم و فلان خوردم. البته زندگی کارمندی من جای چندان تنوعی در نامه‌ها باقی نمی‌گذارد و تکراری خواهند بود. مثل مشق‌های تنبیهی که آدم را مجبور می‌کردند صد بار از روی جمله‌ی غلط بنویسد تا به غلط کردن بیفتد.

اما نه. برای بهاره نامه می‌نویسم و بهش می‌گویم که چطور جلوی میرعماد شدن من سد شده است. یا برای مهندس خندان نامه می‌نویسم و دلایل مهاجرتم را برایش با خط خوب می‌نویسم و حتما اسم خودش را می‌گذارم برای اولین دلیل. یا برای راننده تاکسی‌ای که با ماشین پدرم کوبیدیم بهش و وقتی پیاده شد اول پرسید «چیزیتون‌ نشد که؟» تازه مقصر هم ما بودیم. برای تمام آدم‌هایی که حضور کوتاه اما تاثیرگذاری در زندگی‌ام داشته‌اند نامه می‌نویسم. آن‌قدر کوتاه که فرصت نکرده‌ام بهشان بگویم از این تاثیرگذاری. چه خوب و چه بد. این بهترین راه برای نجات این هویت رو به اضمحلال است.
#فهیم_عطار
@fahimattar


جانانم!
بی‌هوا تصمیم گرفتم تا برایت بنویسم. به هر حال تو پیامبری بودی که نامعتقدترین مردِ روی زمین به عشق را به عشق معتقد کردی. کاری که هر کدام از دیگر پیامبران برای آن خون ریختند. کتاب آوردند. بت شکستند. تصلیب شدند. نیل را دو نیم کردند. اما تو تنها پیامبری بودی که هیچ شق‌القمری نکردی. پیامبری بودی که غار حرا و محل نزول آیاتت، صرفا چشم‌هایت بود. چشم‌هایی که این مرد بی‌اعتقاد را به زانو درآورد.

جانانم!
برایت می‌نویسم تا خودم را درمان کنم. می‌دانی که تو هم دردی و هم درمانی. هم نوری هم تاریکی. هم بودنت زندگی است و هم نبودنت مرگ. هم دمی و هم بازدم. هم حیات‌دهنده‌ای و هم حیات‌گیرنده. جمع اضدادی هستی که در دل من جمع شدی. اضداد طوفان به پا می‌کنند. مثل جریان هوای گرم و سرد. که به هم می‌پیچند و زمین و آسمان را به هم می‌بافند. تو پیامبری هستی که با چشم‌هایت طوفان به پا کردی. بدون خونریزی. بدون آیه و تصلیب و عصا و شق‌القمر. فقط چشم‌هایت.

جانانم!
از نوشتن برای همه دست کشیده‌ام. آدم وقتی ایمان آورد و اهلی شد، خودش و کلماتش را باید فقط قربانی پیامبرش کند. تو شمس منی. تو تنها خورشید منظومه‌ای هستی که من در گوشه‌ی ساکت آن هستم. تنها چشمه‌ی نور و گرما. گرمایی که می‌تواند آن‌قدر سوزنده ‌شود که تحملش از توان من خارج است. اما چاره چیست؟ تو تنها چشمه‌ی لایتناهی نوری. چشمه‌ای که گاهی وقت‌ها خودش را از من منع می‌کند. تاریکی. این منع شدگی و این تاریکی از سوزندگی نور تو هم سوزنده‌تر است. تو هم نوری و هم تاریکی. جمع اضدادی. اندوه بزرگی‌ست چه باشی، چه نباشی.

جانانم!
من اهلی توام. من پیرو هیچ پیامبر دیگری نمی‌توانم باشم. من هیچ دینی به جز دین تو را قبول ندارم. چشم‌های من زیر نور هر خورشید دیگری، کورند. نمی‌بینند. حیات هر حیاتی در این‌جا که تو خورشیدش هستی بسته است به نور تو. تو حیات و مماتی. تو بودن و نبودنی. چشمان تو حیات من است. حیات من در نور چشمان توست.

#فهیم_عطار

@fahimattar


بعضی روزها مثل امروز -سرِ کار- در معرض آماج حملات ایمیلی قرار می‌گیرم. هر چهار دقیقه کامیپوترم یک دیلینگ می‌کرد که یعنی ایمیل جدید آمد. هنوز در جواب ایمیل قبلی ننوشته بودم که «با عرض سلام و خسته نباشید...» که صدای دیلینگ بعدی بلند می‌شد. از هشت صبح این بمباران شروع شد تا دم غروب. زرت و زرت ایمیل وارده. فحوای هیچ کدام از این ایمیل‌ها هم «ملالی نیست جز دوری شما» نبود. همه ملال داشتند و طلب. این را بفرست. اون کجاست؟ چقدره؟ چند تا؟ چرا؟ تا به کی؟

حالا که این چهار خط را می‌نویسم به اندازه کل عریضه‌هایی که ناصرالدین‌شاه در طول پنجاه سال پادشاهی‌اش پاسخ داد، من امروز ایمیل جواب داده‌ام. ساعت از ده شب گذشته و هنوز دوازده ایمیل خوانده نشده مثل دوازده میمون هار و گرسنه‌ی پشت میله‌های قفس به من خیره شده‌اند و منتظرند تا موزشان را بهشان بدهم. اما کور خوانده‌اند. من جواب این‌ها را نمی‌دهم. چون شب دیر وقت است. چون می‌دانم که صاحب این عریضه‌ها خوابند و آدم خواب، انتظار چندانی ندارد. اصلا همین است که من شب‌ها را دوست دارم. چون آدم‌ها می‌خوابند و دست از سر من برمی‌دارند. شب مخفی‌گاه من است.

کاش می‌شد آدم سهمیه‌ی روزانه‌ی مخفی شدن داشته باشد. مثلا یکی از حقوق مدنی انسان این باشد که روزی بتواند دو ساعت گم بشود و هیچ کس دنبالش نگردد. بیست سال پیش نیما مقدمِ الدنگ سرم کلاه گذاشت و پول‌هایم را خورد. این را هزار بار همین‌جا نوشتم که شاید بالاخره یکی او را بشناسد و خبر بدهد که کجاست و من بهش مژدگانی بدهم. که تا حالا آن یک نفر پیدا نشده است. اما حالا یک چیز دیگر می‌خواستم بگویم. خواستم بگویم وقتی که پول‌ها را خورد، حس کردم رسیده‌ام به لبه‌ی تاریک جهان. حوصله‌ی هیچ آدمی را نداشتم. نه حوصله‌ی راهکار، نه حوصله دلداری و نه حوصله‌ی دلقک‌بازی جهت تلطیف فضای سنگین دفتر کار. همین ‌شد که می‌رفتم توی کمد دیواری اتاق کارم، درش را می‌بستم، روی کارتن خالی مانیتور ال‌جی می‌نشستم و در تاریکی خیره می‌شدم به تاریکی. جواب هر کسی که صدایم می‌کرد را هم نمی‌دادم. چرا؟ گفتم که. چون حوصله‌ی هیچ کس را نداشتم. فقط آرزو می‌کردم که کاش یک گربه‌ی خسته ‌داشتم و می‌گذاشتم روی پایم و آرام دست می‌کشیدم روی کمرش. خوبی گربه همین است که خواسته‌ی چندانی ندارد و حق مدنی انسان را برای گم شدن، به رسمیت می‌شناسد. البته بیشتر دوست داشتم آلکاپون می‌بودم و همانطور که گربه را نوازش می‌کردم به نوچه‌هایم دستور می‌دادم تا مقدم را پیدا کنند، پول‌هایم را پس بگیرند و خودش را هم جر بدهند. که خب از این شرایط حتی گربه‌اش را هم نداشتم. اما در عوض آن کمد را داشتم که در آن مخفی بشوم. که اگر نداشتم احتمالا بابت آشفتگی فکر و خیالم، حتما یک نفر را از پنجره‌ی طبقه‌ی سوم پرت می‌کردم توی خیابان ستارخان.

بگذریم. من از این‌که کائنات طوری سرهم شده که زمین به دور خودش بچرخد و اجازه بدهد تا چند ساعتی نور به نصف کره‌ی زمین نتابد و آدم‌ها مجبور بشوند بخوابند، خرسندم. البته بهتر این بود که بشر کنار این همه قانون من‌درآوردیِ اجتماعی-اخلاقی که برای خودش جفت و جور کرده است، قانون مدنی حق گم‌شدن موقت (و بلکم دائم) را هم اختراع می‌کرد. اصلا وصلش می‌کرد به یکی از فرامین لازم‌الاجرای خدا. مثلا « التخفّي وَاجِبٌ».

به امید روزی که وقتی یکی مثلا پرسید «ارسلان کو؟»، آن یکی دیگر جواب بدهد که «پیش پاتون رفت دو ساعت گم بشه. امری هست بگید، من در خدمتم.»
#فهیم_عطار
@fahimattar


این روزها هوا خیلی سرد شده است. مثلا ده درجه زیر صفر. برای من که اهواز بزرگ شده‌ام، این دما «خیلی سرد» است. از آن جور سرد‌هایی که باعث می‌شود نشانه‌های اختلاف طبقاتی شروع کند به جوانه زدن. این که بی‌خانمان‌های توی پیاده‌رو پتو‌های گُل‌دار بیشتری روی کول‌شان می‌اندازند و مثل روزهای شورش، هر کجا یک کپه آتش روشن می‌کنند تا یخ نزنند. از آن طرف هم آدم‌های سعادت‌مند که بی‌صبرانه منتظر این سرما بوده‌اند. تا پالتو‌های پوست خرس و پلنگ‌ و سمور‌شان را از ته کمد بکشند بیرون و هماهنگ کنند با چکمه‌های چرمی‌ای که از پوست گاوهای خوشبختِ مراتع سرسبز آلپ درست شده‌اند. تا در همان پیاده‌روها با احتیاط از کنار آتش رد بشوند و قدم بزنند. کلا زمستان فصل رویش درخت اختلافات طبقاتی‌ است. وگرنه بهار که هوا معتدل است و شرت و رکابی به سختی می‌توانند طبقه‌ی اجتماعی آدم را نمایش بدهد.

اصلا چی شد که به این‌جا رسیدم؟ فقط می‌خواستم بنویسم که هوا امروز خیلی سرد است و اول صبح توی اتوبان، در آن سرما و ترافیک، چرخ عقب یک ماشین نقره‌ای پنچر شده بود و زده بود کنار. همان‌طور که آرام از کنارش رد شدم، مردِ راننده‌ را دیدم. از ماشین پیاده شد و رفت سمت صندوق عقب. لابد بابت بیرون کشیدن جک و آچار چرخ و زاپاس. بیشتر ندیدم و ترافیک هلم داد و ازش رد شدم. از آینه بغل فقط بخار را می‌دیدم که از هفت سوراخ بدنش می‌زد بیرون. بعد هم دور شدم و مرد و ماشین و بخار در افق نقطه شد. لعنت به ترافیک که آدم را هل می‌دهد به جلو. کاش همان‌جا می‌زدم کنار و می‌پریدم بیرون و کمکش می‌کردم. البته خیالم پیاده شده و رفت کمک آن بزرگوار. مثلا آقای شازندی. تا رسیدم پشت میز‌ کار و لیوانم را تا لوزه پر کردم قهوه و تا جواب ناتاشا را دادم که فلان کن و فلان نکن، خیالم مشغول کمک کردن به آقای شازندی بود.

از ماشین پیاده شدم. شازندی خیلی لاغر و ناتوان بود و صبحانه هم نخورده بود. جانِ بیرون کشیدن لاستیک زاپاس از توی صندوق عقب را نداشت. آرام زدم پشت کمرش که یعنی نگران نباش. دو نفری لاستیک را گرفتیم و کشیدیم بیرون. جک انداختیم زیر ماشین و یک سمتش را دادیم بالا. ماشین شد مثل سگی که یک پایش را داده بالا و دارد پای نهال سیب می‌شاشد. بعد چرخ را عوض کردیم. موقع خداحافظی دست کرد توی جیبش و یک کارت ویزیت کشید بیرون و داد دستم. آقای شازندی، مدیر عامل فلان. گفت تو آدم خوبی هستی. جمعه ظهر بیا به این آدرس تا با هم ناهار بخوریم. کمی تعارف بی‌معنی کردم که نه بابا و وظیفه‌ام بوده و این‌ها. اما زود تسلیم شدم. جمعه رفتم دفتر آقای شازندی.

دیگر بیشتر نگویم. که کی آن‌جا بود و چه کردیم و نکردیم و چه خوردیم و نخوردیم. اما همین را بگویم که خوش گذشت. خیال من یک اسب وحشی و آزاد در دشت‌های بابونه است که نیم بشکه عرق خالص کشمش خورده است. افسار ندارد. اسبِ مستی که بال دارد و می‌پرد. من و شازندی و چند نفر دیگری که آن‌جا بودند را سواری می‌دهد. می‌برد به جهانی که دروازه‌‌ی بلندش را فقط لگد یک اسب عضلانیِ مستِ بالدار می‌تواند باز کند. آن‌جا همه چیز آزاد است. ترافیک نیست. چرخ ماشین را با هم عوض می‌کنند. زمستان مثل بهار معتدل است. اتفاقات مثل یک پازل آسان ساخته می‌شود که برای یک بچه‌ی سه ساله طراحی شده است. نه یک پازل ده هزار قطعه‌ای که از همان اول دویست و چهل قطعه کم دارد. همه چیز مثل فیلم‌های آبگوشتی رقم می‌خورد. قابل پیش‌بینی. قابل تاویل. سرراست. با انسان‌های پلیدی که به راحتی شکست‌پذیرند. و آدم‌هایی که از ترس دیده نشدن دندان‌های خراب‌شان جلوی خنده‌شان را نمی‌گیرند. من اگر این اسب بالدارِ مست را نداشتم، در جهان واقعی تا حالا حتما نابود شده بودم.
#فهیم_عطار
@fahimattar


باز رسیدم به ماه دسامبر و کنفرانس سالانه‌ای که باید در آن حضور پرشوری به عمل برسانم. هر سال تمام آدم‌هایی که کارشان ساختن خیابان و کوچه و پل است جمع می‌شوند دور هم. بابت این کنفرانس. دو هزار مهندس با ‌پیراهن‌های چهارخانه و شلوارهای خاکی رنگ و لبخند‌های ده سانت به بالا. درباره‌ی جاده‌ و پل‌ حرف می‌زنند و با هم شماره‌ی تلفن و ایمیل رد و بدل می‌کنند به امید این‌که شاید پروژه‌ا‌ی جدید بگیرند و یک صفر به صفرهای حساب بانکی‌ شرکت‌شان اضافه کنند. من هم باید بروم. رئیس بزرگ مثل سگ‌های تازی رها‌یمان می‌کند توی این جنگل به دنبال شکار پروژه. هر سال از اول پاییز کاسه چه کنم می‌گیرم به دستم که چطور مراسم شکار را بپیچانم؟ کرونا بگیرم؟ بروم توی انباری و در را از داخل قفل کنم و کلید را قورت بدهم و تا روز بعد از کنفرانس دستشویی نروم؟ پرواز مستقیم بگیرم به مشهد و خودم را ببندم به ضریح تا شاید ضامن آهو، ضامن من هم بشود؟ که البته هیچ راهی پیدا نمی‌شود. باید رفت.

هر وقت می‌روم آن‌جا، حس تنهایی مثل یک فیل فربه می‌نشیند روی سینه‌ام. البته «تنهایی» عبارت درستی نیست. چون من آن دو هزار مهندس را تقریبا می‌شناسم و هر کدام‌شان را که می‌بینم از سر آشنایی دمی برای هم تکان می‌دهیم. پس تنها نیستم. عبارت درست‌تر این است: من آن‌جا غریبم. حس غربت و حس تنهایی در فرهنگ لغات من یکی نیست. من بین آن همه چهره‌ی آشنا، غریبم. تنهایی برای من یک عموی آبله‌رو و زشت اما پولدار است که خرج من را تقبل کرده است. با این‌که شاید ظاهری زشت داشته باشد اما گاهی به او محتاجم. بودنش لازم است. اما غریبی این‌طور نیست. غریبی همان عموی زشت و آبله‌رو است که دست برقضا ورشکسته و الکلی شده و می‌خواهد آویزان من باشد. 

مثلا در باب تنهایی این‌که من تابستان امسال تصمیم گرفتم برای یک هفته بروم سفر. تنها. به کشوری که قاره‌ای دیگر بود، تا حالا آن‌جا نرفته بودم و هیچکس را آن‌جا نمی‌شناختم. زبان‌شان را هم حتی بلد نبودم و برای خریدن یک بطری آب باید دویست ژول انرژی مصرف می‌کردم. به معنای واقعی تنها. اما در این تنهایی لحظاتم باکیفیت بود و خرسند و سعادتمند بودم. با در و دیوار و آسمان و ساختمان و ابرها ارتباط گرفته بودم. حس می‌کردم در آن روزها باید آن‌جا باشم. آن شهر من را پذیرفته بود و خودم را هماهنگ با آن حس می‌کردم. همان که عباس آقای کیارستمی می‌گفت:
«تنهایی باشکوه است و این امکان را به تو می‌دهد که هر جایی باشی. این‌که همان‌طور که درخت در تنهایی درخت‌تر است، آدم هم در تنهایی، آدم‌تر است.»

همین است که من تنهایی-این عموی سخاوتمند-را دوست داشتم و به آن احترام می‌گذاشتم. تنهایی یک کیفیتِ قابل بهره‌برداری است.

اما امان از غربت. از این عموی الکلیِ ورشکسته که دهن آدم را مورد عنایت قرار می‌دهد. مثلا یک موجود فضایی به اسم ظهراب از یک کره‌ی دیگر بیاید و سفینه‌اش تسمه پروانه پاره کند و مجبور به فرود اضطراری شود وسط میدان ونک. حس ظهراب بعد از پیاده شدن از سفینه و قرار گرفتن بین دو هزار آدمی که حلقه زده‌اند دورش، حس غربت است و نه حس تنهایی. ظهراب تنها نیست. ظهراب غریب است. چون جای ظهراب اصلا آن‌جا نیست و دست سرنوشت و کیفیت پایین تسمه پروانه او را انداخته وسط میدان ونک.
 
دارم خودم را می‌کوبم به در و دیوار تا بگویم حال و حوصله کنفرانس را ندارم. اصلا شاید بروم به رئیسم همین‌ها را بگویم. مثلا بهش بگویم حضور من در کنفرانس، مثل حضور نخود است در املت. نخود در املت غریب است. جای نخود در آش است. حتی اگر فقط یک نخود در قابلمه‌ی آش بیاندازیم. یک ظهراب تنها در کره‌ی خودش سعادتمندتر از یک ظهراب فرود آمده در میدان ونک است بین دو هزار نفر تماشاچی. تو را به این نور آفتاب پاییزی که از پنجره کج افتاده روی فرش، قسم می‌دهم که من را نفرست به این کنفرانس. من آن‌جا خیلی غریبم. اجازه بده وقتی همه‌ی شما رفته‌اید برای شکار، من به تنهایی این‌جا بمانم. من نمی‌خواهم نخودِ وسط املت باشم رئیس. 
#فهیم_عطار
@fahimattar


شش ماه و خرده‌ای می‌شود که ساعت مچی‌ام خوابیده است. عقربه‌ها سرِ ساعت هشت و بیست دقیقه متوقف شده‌اند. چرا باطری‌اش را عوض نمی‌کنم؟ چون این ساعت اصلا باطری ندارد و با حرکت مچ دست شارژ می‌شود. چرا تعمیرش نمی‌کنم؟ چون هزینه‌ی تعمیرش کمی کمتر از قیمت خودش است. چرا ساعت جدید نمی‌خرم؟ چون ساعت را صاحبِ زلف مشکین به من هدیه داده و وظیفه‌ی این ساعت بیشتر از این‌که یادآوری زمان باشد، یادآوری صاحب آن زلف مشکین است. همین است که شش ماه خرده‌ای است که ساعت روی مچم به خوابی عمیق فرو رفته است.

شکایتی هم ندارم. اصلا حق عقربه‌های ساعت است که بعد از این همه سال بی‌صدا دویدن دنبال همدیگر و بازیچه‌ی دست زمان شدن، حالا بایستند و به خوابی عمیق فرو بروند. حالا نوبت زمان است که دنبال این عقربه‌ها بدود و خودش را با آن‌ها تطبیق دهد. خیلی هم سخت باید باشد. زمان هر دوازده ساعت فقط یک بار می‌تواند با عقربه‌ها هماهنگ می‌شود. ساعت هشت و بیست دقیقه. اصلا لابد یکی از دلایل دیگری که ساعت را هنوز به مچم می‌بندم همین است. لاکردار درس آزادگی داده. شش ماه و خورده‌ای پیش‌تر، ساعت هشت و بیست دقیقه، احتمالا عقربه‌ی کوچک به عقربه‌ی بزرگ تشر زده که گور بابای زمان و تکانِ مچِ دست آقای عطار و گردش زمین به دور خورشید و تقویم جلالی و ابر و باد و مه و غیره. من دیگر از جایم تکان نمی‌خورم. از حالا به بعد کائنات باید به دور من بگردند و برسند به زمانی که من می‌گویم. هشت و بیست دقیقه. احتمالا عقربه‌ی بزرگ هم همانجا دست از خدمت کشیده و زیر لب زمزمه کرده که:
مهتاب به نور دامن شب بشکافت
می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت.


#فهیم_عطار
@fahimattar


آن جمعه‌صبح که قرار بود از خانه‌ی کوچه‌ی هشتم اسباب‌کشی کنیم و برویم چهار کوچه بالاتر. که من و پدرم سوار پیکان سفید شدیم و رفتیم سر فلکه‌ی‌دوم آریاشهر. که کارگر پیدا کنیم تا تیر و تخته‌ها را جابجا کنند. آن‌جایی که کارگرها مثل مورچه‌های دور قند، انبوه شدند دور پیکان و سرهای‌شان را از هر چهار پنجره آوردند داخل. که پرسیدند کارگر می‌خواهید؟ که بابا هنوز نگفته بود آره، درهای ماشین باز شد و شش نفر روی صندلی عقب خرماچین شدند. مثل شش پرانتزِ بازِ کنار هم. حتی دو نفر در جلو را باز کردند و خیز برداشتند که بشینند روی پای من. که بابا تشر زد بهشان «پدرآمرزیده‌ها، اسباب کاخ ناصرالدین شاه رو نمی‌خواهید بکشید... دو نفر کافیه». که مجبور شدیم لاغرها را به زور پیاده کنیم و فقط دو تا با بنیه با خودمان ببریم. که عدالت در آن‌جمعه معنی نداشت. که بابا وانت یکی را قرض کرد تا اسباب‌ها را با آن جابجا کنیم. ده بار وانت را پر کردیم و از هشتم رفتیم به خانه‌ی جدید. که من سر ظهر رفتم کبابی مددی و پنج پرس کوبیده خریدم با برنج. بی دوغ که چرت‌مان نگیرد. که کفش‌های‌شان را درآوردند تا کباب بخورند. که جوراب‌های‌شان سوراخ بود و پاها بوی جنازه‌ی گاو ده روز مانده کنار جاده‌ی سوسنگرد را می‌داد. که تا پنج عصر اسباب کشیدن کش آمد. که کارگرها برای بریدن این کش، اسباب را مثل زنی که چمدان شوهر خیانت‌کارش را از پنجره پرت کند بیرون، پرت می‌کردند توی وانت. که سری آخر وانت پر شد و یک مبل جا نشد. که کارگرها قانع‌مان کردند تا آن را ببندیم بالای همه‌ی وسایل. که بابا گفت: «می‌افته» و کارگر گفت با طناب می‌بندیمش. و بستند همانطور که عیسی را به صلیب بستند. بعد جای یکی از کارگرها نشد و چرید بالا و نشست روی مبل مصلوب. که بهش گفتیم نترس یواش می‌رانیم. که بابا هم یواش راند اما فیزیک کار خودش را کرد. بلوار گلاب را که دور زدیم، گریز از مرکز دست کارگر را گرفت و پرتش کرد توی خیابان وسط شمشاد‌ها. که مبل هم افتاد روی کارگر. که کارگر سالم ماند اما پایه‌ی مبل شکست. که خدا را شکر کردم. هم بابت این‌که پای کارگر نشکست و هم بابت این‌که من راننده نبودم. که اگر بودم حتما مقبره‌ام در بلوار گلاب بنا می‌شد. که به خیر گذشت. که شب مادرم-تاج سرم- یک چیزی سر دستی درست کرد و داد کارگرها ببرند برای شام‌شان. که ما هم خوردیم. که لای اسباب ریخته شده‌وسط اتاق پذیرایی بساط چای راه انداختیم و با شیرینی خانه خوردیم. که بابا زد پشت کمرم و گفت خسته شدی مرد. که همان‌جا لای اسباب‌ها خوابیدیم.
من دلم برای آن‌جمعه واقعا تنگ شده است.
#فهیم_عطار
@fahimattar


چرا حالا که شب به نیمه رسیده و من مثل سربازی تیرخورده‌، از فرط خواب تلو تلو می‌خورم، باید یاد این خاطره‌‌ی بی‌اهمیت بیفتم؟ یک بار رفته بودیم سفر. با ماشین. شب سوم رسیدیم به یک شهر خلوت که سگ در آن پر نمی‌زد. البته ساعت یک صبح بود. گرسنه بودیم. فقط یک عرق‌فروشی باز بود. آبجو سفارش دادیم و قارچ تفت‌داده و لیموترش. چیز بیشتری نداشت. خدا را شکر کردیم. زن پا به سن گذاشته‌ای هم آن‌جا بود که به گمانم یک دبه‌ی چهار لیتری را کامل نوشیده بود. مست و ملنگ. چرخید و آمد نشست کنار ما. بی‌تعارف. بعد به شکل خودجوش شروع کرد به تعریف کردن داستان زندگی‌اش. این‌که سی سال پیش در همین میکده‌ با شوهرش که راننده کامیون بوده آشنا شده و این‌که پارسال شوهرش با موتور تصادف کرده و مرده. این‌که هنوز می‌آید این‌جا به امید این‌که یک بار بالاخره در میکده باز بشود و شوهرش بیاید داخل و بگوید من زنده‌ام و تصادف یک شوخی پشت‌وانتی در حد دوربین مخفی بوده و الخ. خیلی حرف زد. از زمان مهدکودکش تا همین دو ساعت قبل از رسیدن به میکده. واو ننداز.

ترکیب عجیبی بود. ترکیبِ آبجو و قارچ و لیمو و زنی که تا خرتناق مست بود و یکی از شیشه‌های عینکش گم شده بود و روایت زندگی‌اش که انگار ترکیبی از فیلم ترمیناتور بود و کیک محبوب من. هفت هشت سالی از آن شب گذشته. بزرگوار با آن مصرف بالای الکل، احتمالا تا حالا درِ یکی از میکده‌های بهشت را باز کرده و به شوهرش سلام داده و رفته به دیار باقی. اگر این‌طور باشد، یعنی یک روایت جذاب مرده و هیچ کس دیگر به آن دسترسی ندارد. انگار که تنها نسخه‌ی یک کتاب خوانده نشده بیفتد توی تنور نانوایی و جزغاله بشود. همین شد که خواب از سر من پرید. دفن شدن روایت‌ها.

یکی از فتیش‌های من هم همین شنونده بودن روایت آدم‌هاست. از قدیم هم همین بوده است و همیشه آرزو می‌کردم شغلم طوری باشد که این امکان را به من بدهد. اما چه کاره شدم؟ مهندس. شنونده چه روایت‌هایی هستم؟ در بهترین حالت، اعتراض مردم از سیستم فاضلاب یا شکایت از ترافیک کوچه‌ی فلان. چه کاره دوست داشتم بشوم؟ مثلا دوست داشتم آن زمانی که مردم برای هم نامه می‌فرستادند، شغلم پست‌چی بود. یک پست‌چی بی‌شرف و بی‌اخلاق. صبح به صبح نامه‌ها را از اداره تحویل می‌گرفتم و سوار ماشین می‌شدم و می‌رفتم یک جایی خارج از شهر. زیر درخت کُنار، چای می‌خوردم با خرما مضافتی. هم‌زمان تک تک نامه‌ها را باز می‌کردم و داستان آدم‌ها را می‌خواندم. بعد در پاکت‌ها را با تف یا سریش می‌بستم و آخر شب می‌رساندم دست صاحب‌شان. می‌بینید؟ خیلی هم بی‌شرف و بی‌اخلاق نیستم.

یا مثلا یک کشیش کاتولیک بی‌شرف و بی‌اخلاق می‌شدم. سه شیفت توی کلیسا کنار اتاقک اعتراف می‌نشستم و چای و خرما مضافتی می‌خوردم و به اعترافات مردم معمولی گوش می‌دادم. به گناهان‌شان که حتما جذاب‌ترین بخش زندگی‌شان است. حتی شاید داستان‌هایشان را می‌نوشتم و بعد از مردن‌شان چاپ می‌کردم. هر کدام از این آدم‌ها معمولی یک کتاب منحصر به فرد است که هیچ نسخه‌ی دومی از آن وجود ندارد و قبل از افتادن در تنور شاطر، باید از آن کپی گرفت. من داستان ابرقهرمان‌ها و آدمهای مشهور را دوست ندارم. به درد من نمی‌خورند. من داستان آدم‌های معمولی را دوست دارم. چون خودم معمولی‌ام. داستان زندگی جورج واشنگتن به درد کجای من می‌خورد؟ من داستان یک مهندس فاضلاب را می‌خواهم بشنوم که نیمه‌ی تاریک ذهنش پر از هیاهوست و هیچ کس از آن خبر ندارد. من دوست داشتم نجات‌غریق روایت‌ها باشم. هر وقت کسی می‌میرد، انگار ستاره‌ای در آسمان تاریک خاموش می‌شود. حالا چطور داستان آن درخشش را ثبت کنیم؟ همین ماجراست که من را مغبون می‌کند.

اصلا باید یک اداره‌ی روایات تاسیس کنند. اسمش را هم بگذارند سازمان حفاظت روایات (سحر). مردم به اجبار باید بروند سحر و روایت‌شان را آن‌جا ثبت کنند. مثل اظهارنامه‌های مالیاتی. هیچ روایتی دیگر نمی‌میرد. اصلا خودم باید این سازمان را راه بیندازم. به عنوان شغل جانبی. می‌شوم یک مهندس بی‌شرف و بی‌اخلاق که نیتش خیر است. شنیدن روایت به نیت حفاظت از آن‌ها. چه کسی بدش می‌آید که ستاره‌اش در دل آسمان تا ابد سو سو بزند و ردش باقی بماند؟ مردیم از بس داستان موفقت و شکست گاندی و کلینتون و کاوه گلستان و چرچیل و بنی‌صدر را دوره کردیم. من به دنبال داستان زندگی یک خیاط تنها هستم که ته یکی از بن‌بست‌های نظام‌آباد زندگی می‌کند. معمولی.
#فهیم_عطار
@fahimattar


غروب‌ها، از یک جایی ته مغزم، یک هورمون غریب –مثل خرس سیاهی که شب‌ها برای شکار از غارش بیاید بیرون- ترشح می‌شود که نتیجه‌اش حال عجیب و غیر قابل توصیفی است. لااقل کلمات آن‌قدر جان ندارند که بخواهند ترسیمش کنند. انگار که آدم با نوک انگشت بخواهد روی ماسه‌های ساحل، غروب خورشید را ترسیم کند. می‌شود؟ نه، نمی‌شود. فوقش بشود خط افق را کشید و نیم‌دایره‌ی خورشید را. اما رنگ نارنجی آسمان و صدای موج‌ها و پرواز مرغ‌های دریایی و تن برهنه‌ی پر از انحنا و تا کمر در دریا فرو رفته‌ی دلبر را که نمی‌شود با آن کشید. باید آن‌جا بود و دید. حال غروب‌های من هم همین است. غیرقابل ترسیم. تنها کاری که از دستم برمی‌آید، ول کردن این خرس سیاه در بیشه است تا بیفتد به دنبال شکار خاطرات. خاطراتی که مثل خرگوش توی سوراخ قایم شده‌اند. اجازه بدهد تا تک تک خرگوش‌ها را شکار کند ماهیتش را از شمایل خاطره‌ای دور و شیرین و بازیگوش تبدیل کند به هیچ. بی‌ارزش و غیر قابل بازیافت و تکرار.

مثلا یاد عود می‌افتد. من از عود هم خاطره دارم. یاد خانه‌ی آن فامیل شرافتمندمان می‌افتم که سر تک تک اعضای خانواده‌اش کلاه گذاشت. آدم کسالت‌آوری هم بود. مثل غروب‌ها. آن‌قدر کسالت‌آور که حتی دیوار‌های خانه‌اش را هم رنگ نکرده بود. گچ خام. نه قاب عکسی و نه حتی یک ساعت دیواری که تیک تیک کند تا آدم از گذر زمان مطمئن شود و گمان نکند که جهان ایستاده است. لای این همه سکون و سکوت و کسالتِ خانه‌اش، یک ترک بیست سانتی روی دیوار اتاق نشیمن بود که همیشه یک عود سبز در آن چپانده شده بود که می‌سوخت و دود می‌کرد. سرگرمی سال‌های کودکی‌ام وقتی که می‌رفتیم خانه این فامیلِ دور ِشرافتمند، همین عود بود. دود خاکستری‌اش مثل مار کبرایی که از سبد یک مرتاض بیرون بیاید، پیچ و تاب می‌خورد و جلوی چشمم اتاق را دور می‌زد و می‌رفت توی آشپزخانه و از پنجره‌ی چربی‌گرفته‌ی آن می‌زد بیرون. تا برسد به پنجره، این مار تبدیل به همه چیز میشد. به ناهید که لخت داشت می‌رقصید. به درخت کُنار. به رود دز. همین عود به فضای کسالت بار آن‌جا بو و دود و رقص اضافه می‌کرد. لااقل فرض مغز من این‌طور بود. که اگر نبود حس می‌کردم در یک عکس قدیمی حبس شده‌ام که نه بو هست و نه رنگ و نه حرکت. همین عود چپانده شده در ترک دیوار.

این به یاد آوردن‌ها خاصیت غروب است. خرس بیرون می‌آید و با دیدن اولین ترک دیوار یاد کوچک‌ترین خاطره‌ی جامانده در ته بیشه‌ی ذهنم می‌افتد. کسی به یاد من هم می‌افتد؟ مثلا غروب یک روز جمعه که خورشید رفته و آسمان رنگ خاکستر شده؟ موقع گوش دادن یک آهنگ یا بوی عطر یک رهگذر غریب؟ یا صدای خنده‌ی دور یک آدم ممکن است یاد من را پیش کسی زنده کند؟ یا کسی هست که اسم من را زیر لب صدا کند وقتی که از پنجره‌ی خانه‌اش به تنها رودخانه‌ی شهر خیره مانده؟ از همان یادهایی که سهوا با خودشان لبخند کمرنگی روی لب خلق می‌کنند. ترس از فراموش شدن، ترس بزرگی است. ترس از این‌که دیگر هیچ بیت شعری یا هیچ خیابانی یا هیچ شهری یاد آدم را خاطر آن دیگری زنده نکند. هیچ پل عابری در شهر نباشد که هوس سیگار کشیدن روی آن، خنج به دل آدم بیاندازد. آن‌هم وقتی که آدم زنده است اما یاد و خاطرش در ذهن دیگری -آن هم جلوی چشم خودش- بمیرد. وقتی هیچ ترک دیواری یاد آدم را زنده نکند.

خاصیت غروب است. این حد فاصل بین شب و روز. آن‌جایی که هنوز روز را به خاطر داری اما شب را هم می‌بینی که به سمتت خیز برداشته است. دوران گذار از خاطرات به نسیان. کاش غروب نبود. کاش خورشید مثل چراغ سر درِ دکان قائمی، یک کلید داشت که با زدنش، در کسری از ثانیه خاموش می‌شد. مرا یادت هست؟
#فهیم_عطار
@fahimattar


من غلامِ خوشی‌های کوچک و کوتاه هستم. البته قلبا دوست داشتم تا به وجود شادی‌های بزرگ با ماندگاری دائمی و قله‌های بلند باور می‌داشتم. اما چون خیلی وقت‌ است که ایمانم را به اورست و کلیمانجارو از دست داده‌ام، به همین تپه‌های کوتوله و کوهان شتر کفایت می‌کنم. همین خوشی‌های دم‌ دستی. شوق قیمه. شوق قهوه‌. شوق خریدن کفش با پنجاه درصد تخفیف پاییزی. شوق شستن ماشینم که شبیه به تانک بازگشته از جنگ قادسیه شده است. از همین شادی‌هایی که مثل ادکلن‌های تقلبی‌ای که سرِ میدان فردوسی می‌فروشند و ماندگاری‌شان از دم در خانه است تا بیست دقیقه مانده به دیدنِ دلبر سر قرار. همین قدر کوتاه.

چرا برویم جای دور. همین زیرزمین خانه‌ی ما. فضای عجیبی است. پنجره ندارد و وقتی لامپ‌ها خاموش باشند، مثل سیاه‌چاله‌های فضایی آن‌قدر تاریک می‌شود که حتی خفاش هم راه خودش را پیدا نمی‌کند. از آن‌طرف چهار تا لامپ روی سقف دارد که وقتی روشن می‌شوند، از شدت نور عنبیه چشم آدم را جر می‌دهند. هر کس که این خانه را ساخته، احتمالا برنامه داشته تا زیرزمین را تغییر کاربری بدهد به اتاق عمل قلب باز. یا تاریکی مطلق یا نور مطلق. من از صفر و یک بدم می‌آید. من طیف دوست دارم. همین شد که رفتم یک دیمر خریدم. دیمر چیه؟ همین کلید‌هایی که با آن می‌شود نور خروجی لامپ را تنظیم کرد. یک دیمر خریدم و زدم جای کلید برق. حالا می‌توانم نور را تنظیم کنم. از تاریکی سیاه‌چالگی تا وضعیت بیابان‌های سمنان زیر نور ماه کامل، تا فضای رستوران‌های کم‌نورِ بابِ شام خوردن با لیلای زندگی‌. تا نور مطلق و تجربه‌ی زندگی روی خورشید. این دیمر خوشی کوچکی است که این روزها تجربه‌اش می‌کنم. نور و حس فضای زیرزمین را می‌توانم با حال دلم تنظیم کنم. چه وقت‌هایی که دلم مثل آسمان ژاپن آفتابی است و چه وقت‌هایی که مثل آسمان لندن ابری است.

اصلا من به طیف اعتقاد دارم و از منطق صفر و یک خوف می‌کنم. قدیم‌ها خانواده‌ی ما در خصوص تعریف خیر و شر کاملا صفر و یک بود. هر پسری که دوست‌دختر اختیار می‌کرد، محور شرارت بود. یا اگر برای الکل، مصرفی به غیر از آمپول زدن داشت، خودِ خودِ شرارت بود. آدم‌ها یا هابیل بودند یا قابیل. در این جهانِ سیاه و سفید هیچ آمیبی در منطقه‌ی خاکستری نمی‌توانست زندگی کند. هر آدم وضو گرفته‌ای با یک قطره اوره، چراغش خاموش می‌شد و از سمتِ طهارت به ورطه‌ی نجاست می‌افتاد. به همین راحتی. درست مثل چراغ زیرزمین خانه‌‌ی ما قبل از دیمر.

طیف خیلی خوب است. مخصوصا برای من که نه تاریکی زیاد را دوست دارم و نه روشنی زیاد را. آدم‌های اطرافم را هم همین‌طوری انتخاب می‌کنم. از آدم‌هایی که پلیدِ مطلقند، هراس دارم و دور ازشان می‌مانم تا خواب آشفته نبینم. آدم‌های قدیس‌ هم که مثل بوم سفید و نقاشی نشده‌اند و سفیدی‌شان حوصله‌ را سر می‌برند. کلا یک چیزی وسط طیف خوب است. یک بوم که خط افق داشته باشد و یک خورشید در حال طلوع و یک کشتی شکسته و چهار پرنده‌ی سرگردان در آسمان و این‌ها. یک چیزی کشیده شده باشد. ولو شده خرابه‌های چغازنبیل. من نه با آلکاپون می‌توانم سر کنم و نه با اسقف رم.

پرت شدیم از موضوع. بله آقا. خوشی‌های کوچک. داشتیم از خوشی‌های کوچک می‌گفتیم. از زیرزمین که حالا از زیر یوغِ نور مطلق و تاریکی مطلق نجات پیدا کرده است. همین مطلقِ بی‌روح و ناسازگار که قدرت بینایی‌ام را نابود می‌کرد. در عوض الان دیمر دارم. بسته به حال دل، فضا را روشن و تاریک می‌کنم. روشن برای مطالعه. کم نور برای نوشیدن با آوای زندگی. کمی تاریک‌تر برای بوسیدن. تاریک‌ترتر برای خوابیدن. روشن‌تر برای بیدار شدن. من زندگی روی طیف را دوست دارم. سیال بودن روی محور خیر و شر و دوری کردن از خیر مطلق و شر مطلق.
#فهیم_عطار
@fahimattar


کنار تخت‌خوابی که هر شب روی آن می‌خوابم یک پنجره هست رو به خیابان. از پنجره که بیرون را نگاه می‌کنم، تیر برق شهرداری را می‌بینم و یک چراغ آویزان از آن که شب‌ها روشن می‌شود. زرد است. نور چراغ را می‌گویم. هر شب روی پهلوی راستم می‌خوابم و سرم را روی سمت خنک بالش می‌گذارم و خیال‌پردازی می‌کنم که مثلا یکهو یک عمه‌ی ندیده پیدا می‌کنم که اشراف‌زاده‌ای اسکاتلندی است و حالا مرده و وارث اموالش شده‌ام. یا مثلا قادر به سفر در زمانم و می‌روم قدیم‌و به چند زن باردارِ مشخص چند گالن زعفران می‌خورانم تا سرنوشت تاریخ عوض شود. لای این خیال‌پردازی‌ها هم خیره‌می‌مانم به چراغ شهرداری تا خواب من را ببرد. شب‌های بارانی یا مه‌آلود مخروط روشنی زیرش شکل می‌گیرد. شب‌های مهتابی نورش کمتر می‌شود. شب‌هایی که ماه نیست، می‌شود ملکه‌ی چهارچوب پنجره. اما هفته‌ی پیش زارت لامپش سوخت. تا الان هم هیچ کس از شهرداری نیامده تا عوضش کند. این یک سال گذشته بهش عادت کرده‌بودم. حالا فقدان و جای خالی‌اش روی دلم سنگینی می‌کند. من در برابر احساس فقدان، آدم ضعیفی هستم و نمی‌توانم آن را کنترل کنم. حتی جای خالی یک لامپ دویست وات .

یک دوستی دارم که برعکس من، سرگرمی‌اش فقدان است. مثلا اسمش نادر است. هر وقت کسی می‌آید خانه‌اش و همان‌طور که در حال معاشرت و نوشیدن و الخ هستند، یک عکس از مهمان و فضای مهمانی می‌گیرد. فردا که مهمانش رفت، از همان زاویه یک عکس هم از جای خالی‌اش می‌گیرد. دو عکس مثل هم، یکی با مهمان و دومی در فقدان مهمان. دو تا عکس را کنار هم می‌گذارد توی آلبوم. سال‌هاست که دارد این کار را می‌کند و یک آلبوم کلفت درست کرده و اسمش را گذاشته مجموعه‌ی فقدان. یک مازوخیست به تمام معنی. یک فصل بزرگ از این آلبوم هم مربوط می‌شود به مهشید. دوست دخترش که حالا دو سالی می‌شود که دیگر نیست. از تمام جاهایی که مهشید حضور داشته، یک عکس بدون او هم گرفته است. مهشیدی که با پیژامه‌ی سبز روی کاناپه ولو شده زیر نور آباژور با گیلاس شرابی توی دستش و دارد به چیزی که در کتاب توی دستش دیده، لبخند می‌زند. توی عکس کناری، همان کاناپه است و گیلاس خالی و آباژور و حتی همان کتاب که یک جایی از آن روزی بامزه بوده است. فقط مهشید نیست و به جای آن نور اریب خورشید است که از پنجره تابیده روی کاناپه. فقدان مهشید. خب این چه کاری است مرد؟ بازی با جای خالی؟

امروز همین‌ها را به یک رفیق عزیزتر از جان گفتم. در واقع رفیقم این‌ها را یه یادم آورد. گفت که دیروز یک جدایی را تجربه کرده و در حال کشتی گرفتن با فقدان است. اما این رفیقم مثل نادر نیست. برعکس، تمام نشانه‌های حضور را پاک می‌کند. لیوان چای آخرین صبحانه که رد کمرنگ رژ لب صورتی‌ای روی آن مانده و قاشق و چنگالی که ضربدری روی هم تلنبار شده‌اند. شستن. خشک کردن. توی کابینت گذاشتن و در را بستن. برگرداندن صندلی‌ها به حالت قبل از حضور. پنجره‌ها را باز کردن تا سوز پاییز بوی عطر را با خودش ببرد آن‌ور شهر. در واقع مثل قاتلی عمل می‌کند که تک‌تک اثرهای جرم را می‌خواهد پاک کند تا ردی از حضور در آن‌جا باقی نماند. این را خودش گفت. من و رفیقم مثل هم هستیم. ما با فقدان فقط در خیال‌مان می‌توانیم بازی کنیم. نه در جهان واقعی. بر عکس نادر. نادر اگر کارگردان بود، حتما از آن‌هایی می‌شد که مثلا دوست داشت صدای خنده‌ی بچه‌ها را روی تصویر یک پارک متروک و خالی در زمستان بگذارد. حضور در برابر فقدان. اما اگر من کارگردان بودم اصلا پارک نمی‌رفتم. می‌نشستم روبروی یک دیوار سفید که نه حضور را منعکس می‌کند و نه فقدان را. فقدان فقط در ذهن من قابل افسار کردن است. پایش را بگذارد بیرون، با اولین جفتک دودمان را به باد می‌دهد. حتی اگر این نشانه در جهان بیرون بخواهد هسته‌ی زردآلویی باشد که شب قبل از فقدان خورده شده باشد.

خلاصه لامپ شهرداری سوخته است و چون من مثل نادر نیستم، یک هفته است روی پهلوی راستم نمی‌خوابم و پهلوی چپم افتخار تحمل سنگینی بدنم را دارد. با این‌که خوابیدن روی پهلوی چپ نفسم را تنگ می‌کند. اما بهتر از این است که خیره بمانم به قاب پنجره‌ی تاریک تا خوابم ببرد و خواب لامپ سوخته ببینم. به هر حال هر کسی یک روش برای مبارزه با فقدان دارد. روش من و رفیقم هم پاک کردن هر اثر جرمی است که یادآور حضور باشد. صبح زنگ می‌زنم به شهرداری. بهشان می‌گویم که لامپ سوخته و فقدانش دارد نفس من را تنگ‌می‌کند. امیدوارم منظورم را بفهمند. والا.
#فهیم_عطار
@fahimattar


یک بار با رضا و زیبا تصمیم گرفتیم برویم سفر. کجا؟ پرتغال. ده ساعت پرواز کردیم تا رسیدیم. از کجا؟ من از نیم‌کره‌ی شمالی و آن‌ها از نیم‌کره‌ی جنوبی.  هفت سال بود همدیگر را ندیده بودیم. بوس و لیس و بغل کردیم  و بعد زدیم به جاده. یک جایی رسیدیم کنار دریا. مرغ دریایی بود. صخره بود. آفتاب بود. ابر بود. فضا شبیه به کاتالوگ بهشتی بود که پیامبری برای دعوت به دینش قرار بود آن را بین امت تخس کند چشم‌مان خورد به یک ماهیگیر که روی صخره‌ها داشت با ماهی‌هایی که گرفته بود ور می‌رفت. مثل عقاب رفتیم سراغش و سر کلام را باز کردیم. از کجا آمدی؟ از یکی از روستاهای دورافتاده‌ی شمال ایتالیا. برای چی آمدی؟ برای ماهیگیری. با چی ماهی می‌گیری؟ با نیزه. چرا ماهی می‌گیری؟ واسه خنده و تفریح. دو تا ماهی به ما می‌فروشی؟ هرگز. چرا؟ سه تا مجانی بهتون می‌دم. خب چرا؟ چون خوشم اومده ازتون. دمت هم گرم.

سه تا ماهی از جامعه‌ی ماهی‌های بدشانس اقیانوس اطلس را جدا کردیم و پیچیدیم توی حوله. روی ماه ماهیگیر را بوسیدیم و رفتیم. یک ساعت بعد، رضا لخت شد و با کارد افتاد به جان ماهی‌ها و فلس‌شان را گرفت و تمام محتویات شکم ماهی‌ها را خالی کرد. انگار که آن را برای اقامت حضرت یونس آماده کرده باشد. تمیز و مرتب. منقل را بار گذاشتیم و ده دقیقه بعد ماهی‌ها روی ذغال‌های گر گرفته، درازکش به گناهان‌شان اعتراف می‌کردند. بعد هم سفره و بشقاب و کارد و چنگال و یک بطری شراب محلی. ماهی‌ها هم بودند. با چشم‌های متعجب وسط سفره.

خوردن ماهی‌ها و شراب که تمام شد، ولو شدیم روی زمین. از سفره فقط سر ماهی‌ها مانده بود که کماکان متعجب بودند. من هم اگر به جای آن‌ها بودم، تعجب می‌کردم. مردی الدنگ از یک روستای پرتِ ایتالیا، با نیزه‌اش دو ساعت پرواز کرده و آمده پرتغال. رفته وسط آب و افتاده دنبال ماهی‌ها. چند تای آن‌ها را خفت کرده و شکارشان کرده است. بعد چند نفر آدم را دیده که از شمال و جنوب کره‌ی زمین، ده ساعت پرواز کرده‌اند و آمده‌اند دقیقا همان‌جا. الدنگ نیزه‌دار ازشان خوشش آمده و سه تا ماهی را داده بهشان. حالا ماهی‌ها کجا هستند؟ غوطه‌ور در شراب محلی در حال هضم شدن در شکم سه آدمِ سیر. هر کسی باشد تعجب می‌کند.

تقدیر این‌ها را کی نوشته است؟ در چه حالی بوده که تقدیرشان را نوشته است؟ اصلا کدام فیلم‌نامه‌نویسی توان مهیا کردن چنین تقدیری را دارد؟ تقدیرشان بوی زحم می‌دهد. فروشگاه حیوان‌فروشی وقتی می‌خواهد به ما یک ماهی گُلی بفروشد، نیم ساعت دستور عمل و توصیه و نصیحت می‌کند تا خدای نکرده ماهی‌ گُلی اذیت نشود. تقدیر این یکی را کی نوشته است؟ همان که تقدیر بالایی‌ها را نوشته؟ اگر این‌طور باشد که آینه‌ی عدالت زنگار می‌بندد. تصادف خیلی قابل توجیه‌تر از تقدیر است. لااقل آدم دلش نمی‌سوزد. نتیجه‌ی تصادف، سوگواری است و نتیجه‌ی تقدیر سوگواری و خشم.

بگذریم. خلاصه این ماهی‌ها، در زمره‌ی بدشانس‌ترین ماهی‌های اقیانوس اطلس بودند. حتی در سرزمین خودشان هم دفن نشدند. بقایای‌شان هم هزارها کیلومتر آن‌طرفتر تبدیل به کود شد. تعمیم بدهیم به انگوری که شراب شد و حشره‌ای که دفن شد و نفت شد و سوخت هواپیما شد. و یا درختی که ذغال منقل شد. همان درختی که می‌توانست کتاب شود. و نشد.
https://t.me/fahimattar/630
#فهیم_عطار
@fahimattar




پارسال همین موقع‌ها که که آسمان فیروزه‌ای بود و برگ‌ها زرد شدند و این‌ها، یک کتری شیشه‌ای برقی خریدم بابت بهبود سطح کیفی چای دم کردن. یک کتری با تکنولوژی بالا و یک صفحه کلید دیجیتال که به اندازه‌ی کابین خلبان ایرباس، دکمه دارد و هر کاری که بخواهید انجام می‌دهد. مثلا می‌توانم بهش بگویم ساعت دو و نیم صبح بیدار شو و آب را جوش بیاور و بعد آن را در دمای نود و هفت درجه نگه دار و چای دم کن تا بیدار شوم. همین قدر درخشان و انتلکت. وقتی که روشن می‌شود، یک چراغ آبی در محفظه‌ی شیشه‌ایش هم روشن می‌شود که آدم را یاد فواره‌های میدان ونک می‌اندازد. تا قبل از این یک کتری استیل داشتم، شبیه به تانک‌های چیفتن. پرش می‌کردم آب و می‌گذاشتم روی اجاق تا جوش بیاید. تنها هوشمندی‌اش این بود که دستگیره‌ی نسوز داشت. همین. البته نزدیک به پانزده بار یادم رفت تا شعله‌ی زیرش را خاموش کنم و آبش تبخیر شد و خودِ کتری تا مرحله تصعید پیش رفت. همین شد که ایرباس را خریدم قبل از این‌که چیفتن خانه را بپکاند.

طبق کاتالوگ، این ایرباس یک سنسور پیشرفته دارد که دما را دقیق سر مرز نگه می‌دارد و سر موقع کتری را خاموش و روشن می‌کند. سر هر دما یا زمانی که ما بخواهیم. سنسور که نیست لاکردار. مغز هوشمند است. یک قطعه‌ی کوچک و مخفی زیر صفحه کلید که همه کار را خودش می‌کند. البته از چهارشنبه قبل بازی عوض شده و به نظر سنسورش سوخته است. هر وقت دلش بخواهد کتری را روشن می‌کند و زیر بار خاموش کردنش هم نمی‌رود. دکمه‌ی خاموش را هم که می‌زنیم، بی‌محلی می‌کند و روشن می‌ماند. وقتی هم که آب جوش می‌آید، چراغ آبی‌اش مثل آمبولانس چشمک می‌زند. هیچ کدام از دکمه‌ها هم کار نمی‌کند. یک ایرباس خودسر که با کله می‌خواهد خودش را بکوباند توی کابینت‌های دوقلوی آشپزخانه و منفجرشان کند. خوفناک است و ازش می‌ترسم. تنها راه خلاصی این است که پریزش را از برق بکشم. البته قسم می‌خورم که یک بار پریزش را کشیدم ولی باز هم خاموش نشد و مثل آتشفشان گالراس به خودش می‌پیچید. شاید هم بس که ازش می‌ترسم، مغزم پارانوید شده است. شاید.

امشب مانده‌ام بدون چای. چیفتن را که چند ماه قبل انداختم توی سطل بازیافت و تا الان حکما ذوبش کرده‌اند و شده پایه‌ی میز تحریر یک کارمند خسته. این ایرباسِ بدون مغز هم که بابت هر بار چای دم کردن مجبورم می‌کند دو بار با عزراییل روبوسی کنم. واقعا تکلیف چیست؟ کاش چیفتن را دور ننداخته بودم. این ایرباس بی‌مغز خیلی زبان‌نفهم‌تر و خطرناک‌تر از چیفتن است. چیزی که قبلا مغز داشته و حالا مغزش را گرفته باشند از چیزی که از اول مغز نداشته ترسناک‌تر است. یک قوچِ بی‌مغز، ترسناک‌تر است یا یک چهارپایه؟ مغز قوچ را که بگیری، شاخش را در هر گوشتی فرو می‌کند و جر می‌دهد. مثل همین کتری برقی که دچار مرگ مغزی شده و از بن‌لادن هم ترسناک‌تر شده است.

می‌ترسم امشب که بخوابم، روشن بشود و آب را جوش بیاورد و بعد برود سر کشو و کارد آشپزخانه را بردارد و بیاید بالای سرم توی اتاق خواب و با ائمه محشورم کند. مغز که ندارد و نمی‌فهمد چرا دارد این کار را می‌کند. نمی‌فهمد که کی باید روشن شود و کی خاموش شود. اصلا چرا باید روشن و خاموش بشود. سنسور مصلحت‌اندیش‌اش سوخته است. حالا فقط بلد است آب‌جوش درست کند و قل قل کند و مثل آمبولانس چراغ بزند و تهدید کند. چرا؟ نه من می‌دانم و نه خودش. گرفتار شدیم این وقت شب. فیوز را از کنتور قطع کنم؟ اصلا چرا باید همچین چیزی پیچیده‌ای خلق کرد و فرمانش را داد دست یک چیزی قدِ نخود؟ نخود که تا ابد سالم نمی‌ماند. بفرما. حالا من مانده‌ام و این قوچِ بی‌مغز و این شبِ تارِ بدون چای.
#فهیم_عطار
@fahimattar


برگ‌های درخت چنارِ روبروی خانه‌مان افتاده‌اند به زرد شدن و ریختن. پادشاهِ برگ‌ریزِ فصول آمده است. حضرت پاییز. هر سال همین است. برگ‌های چنار زیبا می‌شود اما همه‌ی اعتبار زیبایی می‌رسد به پاییز و می‌شود مدالِ روی سینه‌اش. به نامِ موسی و به کامِ عیسی. وقتی هم که چنار لخت شد و برگ‍هایش شد کودِ زیر پایش، همه‌ی شوکت و جلالِ برگ‌ها فراموش می‌شوند یا در بهترین حالت می‌شود تصویری کم‌رنگ، ته ذهن یک آدم عاشقِ دور از معشوق افتاده. همان که درویش گفته بود: «از یاد می‌روی | انگار هیچ‌گاه نبودی | چون مرگِ یک پرنده».

پاییز فصلِ به یادآوردن برگ‌های زرینِ فراموش شده است. فصل به یاد آوردن جای خالی بوسه‌ها. فصل به یاد آوردنِ این‌که زمستان در راه است. پاییز، این حد فاصل بین گرمای بوسه و سرمای جای خالی. فصل به یاد آوردنِ نسیان. این‌ها را باید نوشت تا فراموش نشود. تا نگارنده فراموش نشود. همان کاری که خالق می‌کند. خلق می‌کند تا مبادا در گوشه‌ی سیاه کائناتش در تنهایی فراموش شود. مهم نیست چه چیزی را خلق می‌کند. هر چیزی که او را به یاد آورد. ولو شده جهانی پر از حفره‌های سیاه خلق کند که در آن عدالت جوکِ بی‌مزه‌ای باشد برای دست انداختن دیگران.

اما باید با شمشیر خلق کردن به جنگِ فراموش شدن رفت. باید یک صفحه از تاریخ را سیاه کنیم. ولو شده به قیمت کندن تکه‌ای از روح‌مان. مثل چنارها که به بهای بی‌برگ‌ شدن‌شان، صحنه‌ی درخشان پاییز را خلق می‌کنند. تا در زمستان به حیات‌شان در ته ذهن یک آدم عاشقِ دور از معشوق افتاده، ادامه بدهند. پاییز، فصل یادآوری و نسیانِ توامان. فصل تغییر. فصل گذار. فصل امید به بهاری دور پس از گذر از سرما.

https://t.me/fahimattar/626
#فهیم_عطار
@fahimattar




شش هفته‌ی تمام است که چیزی ننوشته‌ام. نه این‌که نخواهم بنویسم. نه. چیزی ندارم بنویسم. مگر مغز یک کارمندِ غرق در روزمرگی که مثل اسب ترکمن، چهارنعل به سمت یک لقمه نان می‌دود، چقدر حرف برای گفتن دارد؟ من خاک هر چیزی را که زورم ‌رسیده، از زاویه‌ی نگاه خودم، به توبره کشیده‌ام و نوشته‌ام. از آسمان آبی بالای سرم بگیر تا سایز و رنگِ شورتِ رییسم را (قرمز-چهل و دو). از همه چیز و همه کس. اشکال کار این‌جاست که من دنیا را فقط از چشم‌های خودم می‌توانم ببینم و بنویسم. اصلا محدودیت و نقطه‌ی ضعفم همین است. درست مثل چرخ‌گوشت یک قصابِ بی‌اعصاب هستم که به میز سلاخی دکانش پرچ شده باشم. هر چیزی که از بالا توی مغزم فرو کند، نتیجه از آن طرف ثابت است. مهم نیست که مرغ فرو کند یا بوقلمون یا خودِ حضرت گاو را. من از آن طرف رشته‌های باریک چرخ‌شده و یک‌نواختی بیرون می‌دهم که همه مثل هم هستند. این همان جوری است که جهان را می‌بینم. این زاویه‌ی ثابت نگاه من.

گاهی وقت‌ها دلم می‌خواهم جهان را از نگاه دیگران ببینم و بنویسم. حتی امتحانش هم کرده‌ام. نتیجه؟ لوس و مزخرف. حقیقتی در آن وجود نداشت. فکر کن من بیایم و به جای پسر هفده ساله‌ی یک معدن‌چی شیلیایی فکر کنم و بنویسم که حالش از درس شیمی به هم می‌خورد و شغل رویایی‌اش عضویت در کارتل‌های‌ مواد مخدر است. مگر می‌توانم؟ من در بهترین حالت می‌توانم به جای او به فرمول‌های شیمی فحش‌های ناجور و وصلتی بدهم. همین. من فقط از جهانِ اسبِ ترکمن طورِ خودم خبر دارم و بس. من یک بار به دنیا آمده‌ام و فرصت یک تجربه به من داده شده است و فقط اجازه دارم به جای خودم زندگی کنم و خلاص. منِ چرخ‌گوشتِ پرچ شده به میز دکان آقای دل‌کبابی.
خلاصه این‌که من فقط می‌توانم به جای یک سوژه (به مثابه انسان) بنویسم و درک و تجربه‌ام محدود به خودم است و بس. خورده‌ام به بن‌بست سعادتِ نوشتن. مگر این‌که از حالا به بعد به جای ابژه‌ها بنویسم. به جای اشیا نگاه کنم و فکر کنم و بنویسم. بد هم نیست. هیچ کس هم نمی‌تواند ایراد بگیرد که «برو عامو! ایدئولوژی دسته‌ی کلنگ این‌طور نیست و آن‌طور است». هیچ کس جسارت نمی‌کند این ایراد را بگیرد. دسته‌ی کلنگ، جهان را همان‌طور که من می‌گویم می‌بیند. تمام!

کلا من خیلی وقت‌ها به جای اشیا فکر می‌کنم و به جای آن‌ها حرف می‌زنم. مثلا بارها دلم خواسته از تجربه و نگاهی که جعبه‌ی دستمال‌کاغذی روی میزِ دفتر کار تراپیستم به جهان دارد، بنویسم. نگاه یک جعبه دستمال کاغذی، روی میز تراپیستی که دویست برگ آن احتمالا صرف اشک دویست آدم ملول می‌شود. من به جای آن آدم‌ها نمی‌توانم نگاه کنم و بنویسم اما بلاشک به جای آن دستمال کاغذی می‌توانم این کار را بکنم. این را به خودش هم گفته‌ام (به تراپیستم و نه به جعبه‌ی دستمال). استقبال کرد. گفت بنویس.

شاید این آخرین تلاش من برای پریدن از روی دیوار و نجات از بن‌بست سعادت نوشتن باشد. به جای لوله‌ی تفنگ بنویسم. زندگی را از نگاه پوست خشک شده‌ی روی لب کسی بنویسم که منتظر بوسیدن است. به جای روان‌نویس رییس‌جمهوری که پای حکم اعدام را امضا می‌کند. همان روان‌نویسی که خواهر دوقلویش زیر دست نرودا زندگی کرده و نوشته: «من همه اینان را از آسمان سبزم دیدم | الفبای بیشتری نداشتم | نسبت به پرستوها در مسیرشان | آب ناچیز و درخشان | از پرنده‌ای نحیف در آتش | که از گرده می‌رقصد».

راه نجاتم همین است. راه نجات، دیدن زندگی از چشمِ سرباز نیست. راه نجات دیدن مرگ از چشم گلوله است.
#فهیم_عطار
@fahimattar


یک پاراگراف شرح حال بنویسم، قبل از این‌که سقف شرکت را روی سرم خراب کنند و جنت مکان بشوم. قرار است ساختمان شرکت را بازسازی کنند. دیوارها را جابجا کنند و مستراح را ببرند جای آشپزخانه و آشپزخانه را ببرند آن طرف و فلان را فلان کنند. همه‌ی کارمندان را برای دو ماه فرستاده‌اند تا از خانه کار کنند. اما من زیر بار نرفتم. خانه کار کردن من را یاد دوران ملال‌آور کرونا می‌اندازد. یاد جنگ سرد و شوروی و طاعونِ کامو و شستن کاهو و خیار و خربزه. به رییس گفتم که من کاپیتان تایتانیکم. خودم را می‌بندم به میز کارم و با کشتی غرق می‌شوم اما از خانه کار نمی‌کنم. که البته منظورم را نفهمید. اما تفهیمش کردم همین جا می‌مانم و لای دست کارگرها به رسم نقشه و خط و دایره ادامه می‌دهم تا بالاخره کلنگِ اوستا بخورد توی سرم. گفت بمان.

حالا من مانده‌ام و یک ساختمان خالی از سکنه و وسیله و میز و کامپیوتر. مثل یک کارخانه‌ی ریسندگی‌ متروک، حوالی شیروان که روزگاری پیراهن ابریشم تولید می‌کرده است بابِ تن زنان پرانحنای شهر. عطسه که می‌کنم، انگار وسط حمامی بزرگ با کاشی فیروزه نشسته‌ باشم، صدایم می‌پیچد و تمام دیوارها باهم عطسه‌شان می‌گیرد. از فردا بنا و گچ‌کار و برق‌کش و لوله‌کش و ختنه‌چی و شیشه‌بر و غیره مثل لشکر سلم و تور حمله می‌کنند به این ساختمان تا ترک بیندازند به چینی نازک تنهایی من.

امروز، روز آخر تنهاییِ من در این حمام فیروزه است. سلیقه من سلطان حاکم بر این بارگاه است و کمال استفاده را باید ببرم. انگار که روز آخر زندگی‌ام است. کفش‌هایم را درآورده‌ام و با پای برهنه راه می‌روم. تمام آهنگ‌های حیدو را ردیف کرده‌ام و با صدای بلند گوش می‌دهم. هیچ کس هم نیست که مزاحم بشود و بپرسد«می‌خوام برُم سر ره بشینوم... رفتن تو ره با چش ببینوم» یعنی چی؟ همین که من و دیوارها می‌فهمیم کفایت می‌کند. ناهار هم ماهی جنوب آورده‌ام تا وقتی گرمش کنم، بوی لنج کل کارخانه‌ی ریسندگی را پر کند. بعد از ناهار هم چای نبات و لِنگ‌های افتاده رو میز و دکمه‌ی باز پیراهن و لش‌کردگی. آدم روز آخر آزادگی‌اش را چطور باید بگذراند؟ همین طور دقیقا. ول و ماهی‌طور.

از فردا که بنا بیاید تا روزی که کارشان تمام بشود، من نگهبان آزادی و تنهایی خودم هستم. این دوقلوی چسبیده به هم. در اتاقم را می‌بندم و بیل را زیر دستگیره‌اش حائل می‌کنم و هیچ کس را راه نمی‌دهم. ماهی می‌خورم و حیدو گوش می‌دهم و لش می‌کنم روی تشکِ تنهایی خودم.
#فهیم_عطار
@fahimattar

53.1k 0 286 101 542

این یک خاطره را بگویم و بروم. نزدیک به نیم قرن پیش، می‌خواستم با یکی از دخترهای دانشکده‌ی مکانیک دوست بشوم. من هیچ‌وقت راه‌کار مناسب برای دوست شدن با دخترها و نشستن بر مسند پادشاهیِ قلب‌شان را یاد نگرفته‌ام. این‌که از کدام در وارد بشوم و سوار کدام اسب سفید بشوم و چطور صدایم را مثل یک عاشق دلخسته از حوالی پانکراس بدهم بیرون که دلشان را بلرزانم. این‌ها برای من از شخم زدن چهل هکتار زمین بایر-حوالی کوت‌عبداله- هم سخت‌تر بود. مع‌الوصف عزمم را جزم کردم تا دختر دانشکده‌ی مکانیک را گرفتار خودم کنم. فقط یک کار از دستم برمی‌آمد. آخرین روز ترم، یک نامه‌ی عاشقانه-حماسی برایش بنویسم و شماره‌ی تلفن خانه‌‌ی اهواز را پانویس کنم و توی خیابان جلفا-همان جا که ماتیز را پارک می‌کرد- بدهم دستش. بعد جلدی سوار قطار بشوم و بروم اهواز. بشینم روبروی تلفن قرمز توی اطاق پذیرایی و تمام تابستان زل بزنم بهش و منتظر بمانم تا عاشقم بشود و زنگ بزند بهم. دو ماهی روی این نقشه و نامه کار کردم. تمام سلول‌های خاکستری و سفید و سیاه مغزم را به کار انداختم و دو صفحه برایش نامه نوشتم. رومئو و مجنون و خسرو باید جلوی این نامه لنگ می‌انداختند. طوری که خودم هم آن را می‌خواندم، عاشق خودم می‌شدم. روز آخر ترم، برگه‌ی امتحان فلان را تحویل دکتر شجاعی دادم و مقتدارانه رفتم زیر درخت چنار آن طرف خیابان جلفا ایستادم تا رقم‌زننده‌ی آینده‌ی درخشانِ من، امتحانش را تمام کند و بیاید سوار ماتیز بشود و من نامه را بدهم بهش و خلاص. توی خیالم، تا بیاید، سه بار تا مراسم حنابندان و ماه عسل رفتم و برگشتم. بالاخره آمد. اما تنها نیامد. با یکی از پسرهای الدنگ دانشکده برق آمد. خوش و خرم سوار ماتیز شدند و از روی سفره‌ی عقد ما رد شدند و رفتند. من ماندم یک نامه‌ی نخوانده. همان‌جا پاره‌اش کردم و ریختم توی جوی آب خیابان جلفا و رفتم میدان راه‌آهن و قطار و الخ. بدون تلفن قرمز.

حالا بعد از نیم قرن، از همه‌ی ماجرا، فقط به آن نامه فکر می‌کنم. نامه‌های نخوانده و به مقصد نرسیده برای من از قرمه‌سبزی و انگور یاقوتی هم جذاب‌ترند. سال‌ها پیش داشتم مراسم گلدن گلوب را تماشا می‌کردم و اسپیلبرگ کاندیدای بهترین کارگردان شده بود. که خب انتخاب نشد و یکی دیگر که یادم نیست کی بود، شد بهترین کارگردان. آن لحظه من فقط یک فکر به ذهنم رسید. فکر کردم که اسپیلبرگ شب قبلش لابد یک یادداشت آماده کرده و گذاشته توی جیبش که اگر برنده شد، آن را پشت میکروفون بخواند. مثلا در آن از همه تشکر کند و بگوید رمز موفقیتش توکل به خدا بوده و کمک والدین و دود چراغ. اما حالا که برنده نشده، کاغذ یادداشت همان‌طور تا شده ماند ته جیب کت سیاهش. لابد از سالن که زده بیرون، یادداشت را بیرون آورده و جرش داده و ریخته توی جوی آب جلفای ایالات متحده. چی نوشته بود؟ خدا می‌داند.

چقدر حیف که این‌نامه‌ها قبل از خوانده شدن، پاره می‌شوند. یادداشتی که یک نفر می‌نویسدشان تا سر وقت موعدش آن را بخواند. ولی وقت موعدش نمی‌آید. یا یکی با ماتیز از رویش رد می‌شود. مثل نامه‌‌هایی که سربازها برای معشوق‌شان می‌نویسند و می‌گذارند توی جیب بغل‌شان. اما قبل از فرستادن، از غیب تیر می‌خورد توی همان جیب بغل و نامه و قلب طرف را شرحه‌شرحه می‌کند. این یادداشت‌ها برای آینده‌ای قشنگ نوشته شده‌اند. آینده‌ی قشنگی که هیچ‌وقت رخ نمی‌دهد. این یادداشت‌ها بعد از منقضی شدن‌شان، خواندنی‌تر هم هستند. نگاره‌ای هستند از آینده‌ای که می‌شد رقم بخورد اما رقم نخورد. آلترناتیو محقق نشده. به نظرم باید یک آرشیو درست کنیم و نامه‌های ته جوی آب خیابان جلفا را جمع کنیم و بخوانیم‌شان و ببینم دنیا چه رنگ‌های دیگری می‌توانست به خودش ببیند که ندیده است. والا.
#فهیم_عطار

@fahimattar

Показано 20 последних публикаций.