📖 خلاصه كتاب
- Toffee
«من کسی که میگم نیستم؛ و مارلا کسی که فکر میکنه، نیست.»
مدیسن از خونه فرار کرده و جایی برای زندگی نداره. اطراف خونهای که فکر میکنه خالیه و رها شده پناه میگیره بیخبر از اینکه خونه خالی نیست و متعلق به پیرزنیه که آلزایمر داره. پیرزن در رو به روی مدیسن باز میکنه و خیال میکنه اون دوست قدیمیش، تافیه. مدیسن ترجیح میده تافی باشه تا اینکه توی خیابونهل و گرسنه زندگی کنه.
اما تا کی میشه اینطور پیش رفت؟ تا کی میشه فراموش کرد و به یاد نیاورد؟
📚
@epubak