✅ #انشا با موضوع : رنگ ها 🎨
🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩
زمانیکه در نقش یک نوزاد چشم به جهان گشود، دنیای کوچکش مملو از رنگ بود . . .
ملافههای سفید، جنگل سبز، خورشید قرمز و شب سیاه.
از سپیدهی صبح با لبخندی، خوابآلود به آشپزخانه میدوید و از آنجا به تمامی خانه شتاب میبرد. در ظهر سوزان کنار برگها دراز میکشید و با ابرها همکلام میشد.
در عصر طلایی کنار در ورودی به انتظار پدر مینشست. وقتی پدر از راه می رسید دست در دست به رودخانه آبی میرفتند.
اما در شب تاریک، در شب تاریک به تنهایی به سوی اتاق خویش قدم بر میداشت. در شب تاریک مادر بوسه بر سرش نمیگذاشت. در شب تاریک پدر در کنار او حضور نداشت. در شب تاریک او کودک نبود!
مردی تنها و خسته بود که سالهاست به انتظار عصر طلایی مینشیند.
به انتظار آواز صبحانه و ابر و خورشید مینشیند. تمام روز جامع خاکستری به تن میکند و تمام روز از غم یار مینویسد.
«یک روز آنقدر مینویسم که انگشتانم قلمم و دیوارها ورقم باشند و مینویسم که در انتظار رنگها ماندهام . . .»
🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩
🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA
🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩
زمانیکه در نقش یک نوزاد چشم به جهان گشود، دنیای کوچکش مملو از رنگ بود . . .
ملافههای سفید، جنگل سبز، خورشید قرمز و شب سیاه.
از سپیدهی صبح با لبخندی، خوابآلود به آشپزخانه میدوید و از آنجا به تمامی خانه شتاب میبرد. در ظهر سوزان کنار برگها دراز میکشید و با ابرها همکلام میشد.
در عصر طلایی کنار در ورودی به انتظار پدر مینشست. وقتی پدر از راه می رسید دست در دست به رودخانه آبی میرفتند.
اما در شب تاریک، در شب تاریک به تنهایی به سوی اتاق خویش قدم بر میداشت. در شب تاریک مادر بوسه بر سرش نمیگذاشت. در شب تاریک پدر در کنار او حضور نداشت. در شب تاریک او کودک نبود!
مردی تنها و خسته بود که سالهاست به انتظار عصر طلایی مینشیند.
به انتظار آواز صبحانه و ابر و خورشید مینشیند. تمام روز جامع خاکستری به تن میکند و تمام روز از غم یار مینویسد.
«یک روز آنقدر مینویسم که انگشتانم قلمم و دیوارها ورقم باشند و مینویسم که در انتظار رنگها ماندهام . . .»
🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩🟩
🔗 کانال #رسمی #انشا در پیام رسان تلگرام 👇 :
📣 @ENSHA