این منصفانه نیست که آدم، عمیقترین لحظات و بکرترین تجربههای زندگی را وقتی تجربه کند که هنوز نمیداند زندگی چیست و بهترین لحظاتش کدامند؟
چرا آدم باید وقتی «کودکی» را بفهمد که بزرگ شده است. چرا وقتی کودکاست باید از رد خیس بوسه مادربزرگش چندشش شود و وقتی بزرگ شد با رد خیس اشکی بلند شود که در خواب شیرین همان بوسهها بر گونهاش سرازیر شده؟!
یکبار آنهم وقتی که کوری و کری، اینهمه معنا را در مسیر داشتن وگذشتن، نامردی است. این انصاف نیست که وقتی آدمی کودک است و هیچ نمیداند آن همه چیز خوب از مادر و پدر ومادربزرگ و پدربزرگ و بادبادک و آلوچه دزدی و پرچین وپشتبام و کاهو سکنجبین و تیرکمان مگسی و چه و چه باشد اما درست وقتی که میفهمی، چیزی برای فهمیدن نباشد!
کودکی باید هدیه پیرانی بود که شایستگی خود را برای خوب زیستن ثابت کردهاند. باید مادربزرگ الان بود که لپم را بگیرد و بوس خیس کند و باسلق را در جیبم بگذارد. پشت بام الان کیف میداد. خرت خرت جوییدن یخ باقیمانده از پارچ شیشهای شربت آبلیمو الان کیفورم میکرد. هستی زیادی نابهنگام است. آنها که نیستند بد موقعی نیست شدند.
نردبان چوبی، خاک آفتابخورده، لحاف کرسی که تا گردن میکشیدم تا سردی شبهای کویری ده را چاره کنم و راهمکه که ننه در آسمان نشانم میداد، همهشان زیادی زود رفتند! دنیا همه چیزش برعکس است. میخواهد زهرت کند، خاطره از دنیا هم عوضیتر است.
عوضی اگر نبود به جای گذشته از آینده میآمد. کاش خاطره از آینده میآمد. چیزی که اسمش کودکی بود، بیرحمانه معصومیت ما را با آن همه بیخبری در دل خوشیهایی انداخت که هیچوقت درکشان نکردیم مگر وقتی که باد از دستمان قاپیدشان.
🔸سهند ایرانمهر
چرا آدم باید وقتی «کودکی» را بفهمد که بزرگ شده است. چرا وقتی کودکاست باید از رد خیس بوسه مادربزرگش چندشش شود و وقتی بزرگ شد با رد خیس اشکی بلند شود که در خواب شیرین همان بوسهها بر گونهاش سرازیر شده؟!
یکبار آنهم وقتی که کوری و کری، اینهمه معنا را در مسیر داشتن وگذشتن، نامردی است. این انصاف نیست که وقتی آدمی کودک است و هیچ نمیداند آن همه چیز خوب از مادر و پدر ومادربزرگ و پدربزرگ و بادبادک و آلوچه دزدی و پرچین وپشتبام و کاهو سکنجبین و تیرکمان مگسی و چه و چه باشد اما درست وقتی که میفهمی، چیزی برای فهمیدن نباشد!
کودکی باید هدیه پیرانی بود که شایستگی خود را برای خوب زیستن ثابت کردهاند. باید مادربزرگ الان بود که لپم را بگیرد و بوس خیس کند و باسلق را در جیبم بگذارد. پشت بام الان کیف میداد. خرت خرت جوییدن یخ باقیمانده از پارچ شیشهای شربت آبلیمو الان کیفورم میکرد. هستی زیادی نابهنگام است. آنها که نیستند بد موقعی نیست شدند.
نردبان چوبی، خاک آفتابخورده، لحاف کرسی که تا گردن میکشیدم تا سردی شبهای کویری ده را چاره کنم و راهمکه که ننه در آسمان نشانم میداد، همهشان زیادی زود رفتند! دنیا همه چیزش برعکس است. میخواهد زهرت کند، خاطره از دنیا هم عوضیتر است.
عوضی اگر نبود به جای گذشته از آینده میآمد. کاش خاطره از آینده میآمد. چیزی که اسمش کودکی بود، بیرحمانه معصومیت ما را با آن همه بیخبری در دل خوشیهایی انداخت که هیچوقت درکشان نکردیم مگر وقتی که باد از دستمان قاپیدشان.
🔸سهند ایرانمهر