صورتک🤡الهه‌محمدی


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


کانال ثبت رسمی شده است
کدشامد👇
1-1-718065-61-4-1
http://t.me/itdmcbot?start=elaheroman
نویسنده رمانهای
#مریم‌پاییزی
#آتاناز
#جرم‌عاشقی
#عشقم‌راپس‌بده
#محکوم‌عشق
#شوریده‌حال
#تعلیق
#آسیمه
#نایف
#تهاتر
#مغرب‌احساس
#شیدای‌کافر
#سایه‌ی‌مترسک
@elaheroman

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


سرگردون موندم
برگردون عشق‌و
بزار بیام تو آغوشت
نزار دلم بمیره🎼

#صورتک
#الهه‌محمدي


Репост из: صورتـــــــک🤡الهه‌محمدی
برگشت و او را عین بُقچه لای چادر گُلدارش دید. مانند دلمه‌های برگ‌موی خاتون که لابه‌لای هم می‌پیچید، خودش را قُنداق کرده بود.
فکر نمی‌کرد با او رو در رو شود. ولی نگاهش نمی‌کرد. شرم حضورش تا همان نگاه گرفتن بود. چند قدم رفته را برگشت و گفت:
-گوشی‌اتون افتاده بود تو بالکن. آقا حسامم صد بار زنگ زده.
رنگ شمیم تغییر کرد و نگاهش بالا آمد. دیدن علی از آن فاصله‌ی نزدیک اشتیاقش را بیشتر کرد. احساس کرد کنایه‌وار اسم حسام را برد و شیرینی لحظه‌اش را گرفت. لحظاتی پرمعنا به‌هم نگاه کردند. صدای زنگ گوشی که مجدد برخاست‌، تیکی به علی خورد و دستش را سمت گوشی کشید:
-جواب بدید شاید کار واجبه.
لحن عادی و عاری از کنایه‌ی علی، خجالتش را کمرنگ کرد. تا برگشت، شمیم بی‌تفاوت به صدای زنگ موبایل پرسید:
-چرا برگشتید؟ اتفاقی افتاده؟
پاکت را مقابل شمیم بالا گرفت و گفت:
-عسل خانم جا گذاشته بود.
-خُب خدا رو شکر. فک کردم اتفاقی افتاده.
-ما خودمون اتفاق خلق می‌کنیم. نمی‌تونه رو ما بیفته.
از جمله‌ی علی خنده‌اش گرفت. با نوعی حرص آشکار تیکه انداخت. معلوم نبود از دست عسل کفری‌ست، او یا صدای بی‌وقفه‌ی زنگ تلفن!
ولی هنوز خجالت می‌کشید نگاهش کند. چه رسد که بخندد:
-تا باشه از این اتفاقا.
دوباره چشم‌هایشان جذب هم شد. نفهمید چرا آن حرف را زد. معنی حرفش یعنی"اسیر شدن زیر نگاهت با آن حالت را دوست داشتم"
به مِن و مِن افتاد جمله‌اش را درست کند. علی مهلتش نداد. اخم قشنگی روی پیشانی انداخت و گفت:
-بیرون میایید، یه چیزی بکشید رو سرتون. این پشت‌بوما به‌هم راه داره. یهو یه کفتربازی دنبال کفترچاهی‌اش میاد لب بوما.
اخمش هم برای شمیم قشنگ بود. دوست داشت عین سینما رفتن، برای دیدن آن خط اخم بلیط بخرد و بارها آن صحنه را ببیند.
تلفنش دست‌بردار نبود و روی اعصاب جفتشان خط می‌کشید. داشت حالشان را بهم می‌زد به‌خاطر حال گرفتنش!
جلو رفت و رد تماس داد. با دو انگشت زیر چانه‌اش را محکمتر کرد و لُپش قلمبه بیرون زد. حسابی گازگرفتنی شده بود و شیرین! "چشمی" گفت که به دل علی نشست. با لحنی نرم گفت:
-بابت ماشینم مرحمت کردی آبجی، تلافی کنیم.
حرصی شد و گفت:
-آبجی‌تون تو ماشین نشسته. قابلتونم نداره.
اخم‌های شمیم چهره‌اش را تُغس و بانمک کرده بود. لبش به نشان تبسم بالا پرید و گفت:
-یادم می‌مونه آبجی. چه کنیم دایره لغاتمون گشادتر نیست. نمی‌دونیم باس چی‌چی صداتون کنیم تا وقتی می‌گیم آبجی، گُر نگیرید.
کوتاه نیامد. خجالتش کاملا ریخته بود و جسارت جایش نشست:
-عین من که به شما می‌گم آقای امینی.
ابرویش بالا پرید:
-آهان، یعنی بگم خانمِ...
فامیلی شمیم یادش نبود. انگشت توی موهایش انداخت و خندید. لبخند دندان‌نمای کجش، دیواره‌ی دل شمیم را لرزاند. انگار هنوز لبخند مردی را ندیده بود. چهر‌ه‌اش باز شد و گفت:
-بگید شمیم خانم. یادتونم نمی‌ره.
-من بیشتر پژوییه یادمه.
شمیم مات علی شد و او با گام‌هایی بلند رفت. کنایه‌اش برای دختر عین زنگ طلایی بود. اینکه در ذهنش مانده؟ از همان اول؟ اما به چه نگاهی!!!
مغزش روی موج‌های مثبت نشست. هیجانش بالا رفت و قلبش بی‌وقفه به جدار سینه می‌کوفت. یاد صحنه‌ی ورود علی افتاد و گالری‌اش را با عجله باز کرد تا ببیند آن عکس ثبت شده است یا نه.
تا گالری بالا آمد، تلفنش دوباره زنگ خورد و نام حسام چون پُتک بر مغزش کوبید...
✍✍✍✍✍✍✍✍✍

در چشم‌های تو
هزار شجریان ربنا می‌خواند...
#کوروش‌نامی

التماس دعا💚


پارت یک


Репост из: صورتـــــــک🤡الهه‌محمدی
Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
ویدئویی از مریم سادات عزیزم❤️

نمادی از شمیم که برای علی لب می‌زنه😊
جای هودی زردش، هودی سفید پوشیده😃😍👌

سپاس مریم عزیز❤️
#صورتک
#الهه‌محمدی


#پست‌بیست‌ودو

ماشین در لاین ترافیک افتاده بود و علی روی دنده‌ی غُرولند:
-بغل دستم بودی، چن تا می‌زنم تو دهنت، دکور صورتتم عوض شه عسل.
عسل لبش را به دندان گرفت و تِرق‌تِرق قُلنج انگشتانش را شکست. یاسر یکی از دست‌هایش را در مُشت گرفت تا آرام شود. تا آمد حرفی بزند، خاتون گفت:
-حالا یه دورم ماشین‌سواری می‌کنی ننه. اینهمه دُم و سُم نداره.
عصبانیت علی بیشتر شد. مانند لاکپشت پشت ماشین مقابل کمی جلو کشید و سمت خاتون فوران کرد:
-مگه وسط شهربازییم؟ این هوای کثیف و بوق‌بوق و اعصاب‌خوردی چیش مزه داره؟
یاسر از پشت سر گفت:
-والا سر و صدا تو بیشتره. انگار از گولاخ پارتی جا مونده.
-ببند فکو بدرد نخور. والا با مُشت اومدم تو فک تو.
شیشکئی برای علی بست و پُرصدا خندید:
-ریز می‌بینمت ریفیق. چاییدی!
دست یاسر را فشار داد تا ساکت شود. یاسر نگاهش کرد و متوجه چشم‌هایش شد که از او می‌خواست ساکت شود تا حرص علی بخوابد. لب‌هایش را گرد کرد و بوسه‌ای برای عسل فرستاد. او را که خنداند، سمت علی خم شد. دست روی شانه‌اش زد و گفت:
-جا غُر زدن صدا اون ضبطو ببر بالاتر مام فیض ببریم.
-تو ترافیک حال نمی‌ده.
-ترافیک صوتی داره واست؟
-ببند یاسر. از ترافیک حالم بهم می‌خوره.
-تو که باس عادت داشته باشی.
-کار من صُبا زوده. اونم از مسیر گلخونه که به وسط شهر ارتباطی نداره. تازه همونم می‌خوام بندازم گردن خودِ حاجی. با رانندگی حال نمی‌کنم. موتور یه عشق دیگه‌اس.
-خَر نشو پسر. حاجی هواتو دو قبضه داره.
-واسه ما فقط خرحمالیش می‌مونه. بهش گفتم واسه‌ام نصرفه فکر راننده باشه.
راه بغل بازتر شد و علی را در لاین خود کشید. سرعت لاکپشت‌وار شکست و ماشین‌ها پشت هم سمت مقصد دویدند.
وارد کوچه که شد، مادر یاسر سمت خیابان می‌رفت. حسابی رویش را گرفته و به قول خاتون فقط دماغش پیدا بود. با دیدن آن‌ها متعجب شد و پشت ماشین ایستاد. علی و یاسر همزمان پیاده شدند. یاسر سمت مادرش رفت و علی سمت خانه!
کلید که در قفل انداخت، شمیم وارد بالکن خاتون ایستاده بود. گل‌های پیچش و وجود فانوس‌های قدیمی و خلوتی خانه او را بالا کشید تا با دقتی بیشتر به آن فضا نگاه کند. ساختار قدیمی اطراف نیز به وجدش آورد تا سلفی‌های متفاوتی از خود بگیرد.
سرش را با حرکتی زیبا برگرداند و باعث شد موهای صافش به یکطرف صورتش بریزد. گردنش را کج کرد و به لنز دوربین نگاه کرد تا فضای پشت سرش نیز بیفتد. اینبار به جای دیدن چراغ‌های قدیمی و ردی از گل‌ها، تصویر مردی در صفحه‌ی گوشی‌اش نشست. متوجه نشد انگشتش روی کلید وسط خورد و عکس گرفت یا نه! گوشی با ترس از دستش افتاد و گردنش با شتاب سمت ورودی پله‌ها چرخید. علی روی آخرین پله ایستاده بود و بِروبِر نگاهش می‌کرد. لال شد! نمی‌دانست خودش را جمع کند، نگاهش به آن جوان شیک‌پوش یا دل‌نگرانی‌اش را. این‌که چرا نرفته، برگشته ‌است.
سرش که پایین افتاد، یخ علی شکست و با گام‌هایی سمت در رفت. پشت به شمیم کرد و تا دماغ به در چسبید. با کلید و قفل ور می‌رفت تا در را باز کند. قفل هم به او لج کرده بود. دندانه‌ها روی خار خود نمی‌نشست. عین شمیم که روی جگر علی نشسته بود. حس کرد جسمی عین گربه از پشتش جَست زد و رفت. کلید نیز در قفل چرخید و وارد ساختمانش انداخت. به محض وارد شدن، پشت پنجره رفت و از کنار پُشت‌دری اتاق‌های مقابل را نگاه کرد. همان وقت شمیم وارد اتاق شد و در را بست. مطمئن بود از خجالت دیگر با او روبرو نمی‌شود. دلش هنوز سخت می‌تپید. از دیدن یکباره‌ی او و چشم‌هایی که غافلگیرشان کرده بود. تا لحظاتی دور خود چرخید. یادش رفته بود برای چه به خانه برگشته است. داشت کلافه می‌شد که به یاد آورد. وارد اتاق شد و سر میز کامپیوتر رفت. خم شد و در کمد را باز کرد. پاکتی سفید با قلب‌هایی قرمز را دید. همانی که عسل آدرس داد. آنرا برداشت و نگاهی داخلش انداخت. پول‌هایی نو با گل‌های رُز سرخ تزئین شده بود.
بیرون که آمد، صدای زنگ تلفنی متفاوت توجه‌اش را جلب کرد. درست جایی که شمیم ایستاده بود. جلو رفت و تلفنش را روی زمین دید. خم شد و برش داشت. روی صفحه نوشته بود "حسام"
احساس خاصی در بدنش نشست. نمی‌دانست با شمیم چه صنمی دارد. برادرش است، رفیقش است، فامیل است...
سرش را به طرفین تکان داد و "به توچه‌ای" در دل به خود گفت. صدای زنگ خوابید. طولی نکشید که دوباره با همان نام تکرار شد. از پله‌ها پایین آمد و سمت اتاق دخترها راه افتاد. مثل دفعه‌ی پیش، قبل از رسیدن به در، تقه‌ای به پنجره‌ زد. تا شمیم جواب دهد، تلفن باز هم قطع شد و زنگ زد. از سماجت مخاطب لجش کرد. شمیم که دیر کرد، تلفن را پشت پنجره گذاشت و عقب‌گرد کرد. چند قدمی بیشتر برنداشته بود که صدای شمیم را شنید:
-بله!


#صورتک
#الهه‌محمدي


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
#صورتک
#الهه‌محمدي

از سمیه عزیزم💚💚💚


یه نقد خوشگل از یار قدیمی نقد فرزانه جان


سلام
دوتا پارت
چه قد شخصیت شمیم دوست داشتنیه... کلا من شخصیت دخترای داستان بدلم نمیچسبه.. نه که نچسب باشن نه.. همشون یه ایرادی دارن.. متاسفانه ایراداتشون هم به حقه و این ایرادا رو همه ما جنس زن و دختر تو زندگیمون داشتیم و چوبشم خوردیم.. اینکه بسته به شرایط درست رفتار کنیم درست تصمیم بگیریم و درست جای پامونو برا قدم بعدی برداریم.. اما با ازمون و خطا پیش میریم.. درسته گریزی نیست ازین آزمون و خطا ها که تو زندگی مرتکب میشیم ولی اونچه که یخورده مارو ازین ازمون خطا ها ناراحت میکنه اون حس رضایتیه کا باس به خودمون داشته باشیم و نداریم... گاهی رفتاری ازمون سرمیزنه که ربطی به عقل نداره ولازم نیس عاقل باشیم تا اون رفتار رو درست انجام بدیم.. بلکه مربوط به احساساتمونه... احساساتی که افسارمون بدجور در اختیارشه.
این که شمیم چه جور شخصیتیه که خوشم میاد دلیلش همین رفتارها و جزییاتیه که لابلای داستان ازش رو میشه... با اینکه دختر حساسیه و حتی بیشتر از دوستاش دچار احساسات میشه.. نمونه اش همین دلباختن به پسر بداخلاق صاحبخونه. ولی اونقد تو جای جای داستان افسار احساسشو رو به موقع کشیده و کنترل کرده که ادم دلش میخواد میشد همینقد ما هم تو زندگیمون میتونستیم معقول عمل کنیم.. طوری که بعد ها و درخفا از خودمون هم راضی باشیم و بخودمون افتخار کنیم.

شمیم تو دانشگاه از *☆♡فرزانه♡☆* پرسید بچه ها کوشن؟ و این شخصیت محبوب راضی شده در حد دوکلام تو داستان الهه بیاد و جواب شمیمو بده بگه 🤷‍♀ نمیدونم سریع جم کردن رفتن. 😝😂😂.
الهه جون انقده خندیدم اسممو دیدم خوشم اومد ایکه همکلاسیشون بودم. دفه بعد میرم یه پس گردنی به زهرا میزنم.. بابت رکبی که به شمیم زد دختره ی فضول.. البته لازم نیس ازین خشونت ذاتیم تو داستان پرده برداری کنی😂😂.
بگدریم.
چه دختره تیزیه این شمیم.. بخدا من بودم در مقابل فالگیره درجا باورم میشد و میگفتم وای نگو تو رو خدا.. بقیش چی. اونم بگه اول یه پنج تومنی ده تومنی رد کن بیاد اونجا عقلم سر جاش میومد میگفتم تا همین حد گفتی کافیه برو پی کارت.
خلاصه شمیم اینجا بند احساسش نشد واسه اینکه چیزای دلخواهشو بشنوه با دل فالگیر راه بیاد و همچین با جدیت جلوشو گرفت و گفت از طرف کی اجیر شده... وقتی هم فهمید دست رفیقاش باهم تو یه کاسه اس باز کشش نداد و چون همخونه ان و نمیشه با قهر و فیس روزا بعدشو زهر خودش کنه از موقعیت پیش اومده به نفع خودش سود برد و گفت کارا یه هفته رو دوش خودشون.
رفتارش سیاستمدارانه بود. بازم خودمو جا شمیم میزارم من سکوت و میکردم یا مقابله به مث در هر صورت رفتارم منو به ارامش نمیرسوند و ازینکه دوستام اینجور بازیم دادن تو دلم عقده میشد وهم اینکا نتونستم حالشونو بگیرم از خودم عصبانی.
مرسی الهه عزیزم.. لدت بردم از دوپارت، و داستان بدجاییش کات خورد ومنتظر میشیم ببینیم چه اتفاقی درپیش رو هست.
❤️❤️❤️😘😘😘💞💞💞😍😍😍🙏🙏🙏🙏


سلام وقت بخیر
در صورت تمایل برای خوندن ادامه‌ی رمان #صورتک مبلغ ۲۵/۰۰۰ تومان حق عضویت به شماره حساب زیر واریز کنید 👇
6037997365856559
الهه محمدی

اسکرین شات فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال خصوصی را دریافت کنید👇

@Rashidi8761

پ.ن۱: عزیزانی که خارج از کشور هستند به آیدی بالا مراجعه کنید و لینک کانال خصوصی رو بگیرند.


منتظر نقد و نظرات شما عزیزان هستم❤️
صفحه نقد 👇
https://t.me/joinchat/DxlsDUM-JNvkqnusfHimCg


بیشتر از هیجان دلشوره داشتم. رسم نبود از قوم و خویش عروس کسی بره خونه‌ی داماد. الا پدرش که به اجازه‌اش واسه خوندن خطبه‌ی عقد احتیاج داشتن.
اسب سفید به خونه‌ی خان رسید و یه دسته زن با لباس‌های رنگاوارنگ و کِل‌کشون به پیشوازم اومدن. یکی‌شون دستمو گرفت و چندتاشون پایین دامن‌مو تا موقع پایین اومدن از اسب، پروپاهام جلوی مردا معلوم نشه. پامو که زمین گذاشتم، صدای شلیک چن تا گلوله پیچید. از فاصله بود! فاصله‌ای نه زیاد دور. ولی باعث وحشت جمعیت شد. همه به تقلا افتادن. عروسِ خان‌و سفت چسبیدن. برخلاف نرمش اولیه، شتابی به قدم‌هاشون دادن که منو هم به دنبالشون می‌کشید. چادرِ روی سرم، نمی‌زاشت اطرافمو ببینم. از چند تا پله‌ی آجری که کناره‌هاش گلدونای سفالی بود، بالا رفتم. پام به یکی از گلدونا گرفت و وسط حیاط افتاد و شکست. زن بغل دستیم تارقی توی صورت خودش خوابوند. از صدای دستش فهمیدم. یواشکی انگار که تو گوش بغل دستیش گفت:
"اول که صدای گوله، حالام صدای شکستن گلدون. خدا سومی رو به‌خیر کنه."
پام به اتاق نرسیده بود که صدای کلفتی توی خونه‌ی خان پیچید. داد می‌زد:
"یوسف خان‌و زدن. یوسف خان‌و کشتن."
زلزله شد. همه جیغ می‌زدن و می‌دویدن. چادرمو زدم بالا. عروس یوسف خان‌و فراموش کردند. از کنارم رد می‌شدند و بهم طعنه می‌زدند. یکی اینقد محکم زد که افتادم روی زمین. صداها هر لحظه بیشتر می‌شد. بینشون صدای جیغ چن تا زن بلندتر بود. صورت‌شونو می‌کَندند و خودشونو روی زمین می‌کشیدند. دلم داشت از حلقم بیرون می‌زد. وسط حیاط قیامتی بود. فقط بابام اون وسط بود که دیدنش دلمو گرم می‌کرد.
طولی نکشید که جنازه‌ای روی اسب داخل حیاط اومد و نعره‌ی زن‌ها به هوا رفت. زانوهای خان شکست و پایین اسب روی زمین افتاد. چند نفر می‌گفتند:
"بالاخره آدما احتشام خان کار خودشونو کردن."
نمی‌دونستم موضوع چیه و احتشام‌خان کیه. کسی برام تعریف نکرد. همین یادمه که چن نفر ریختن سرم و تا جایی که تونستن کتکم زدند. بین زخما و دردایی که به تنم می‌نشست، می‌خواستم بپرسم: "چرا می‌زنید؟ مگه چیکار کردم؟"
اما نگفته لگدی توی دهانم اومد و پراز خونش کرد. با جمله‌ای که سایه‌ی لحظه به لحظه‌ی زندگیم شد: "عروس شوم"
چشم که باز کردم، دردو دیدم. جای همه‌ی چیزایی که می‌خواستم ببینم و ندیدم.
نمی‌تونستم تکون بخورم. پاهام سنگین بود. با چوب بسته بودند. یکی از دستامم همینطور. یه طرف صورتمم پارچه پیچ بود. بندبند وجودم درد می‌کرد. به قصد کشت کتکم زده بودن. به گناه اینکه با رسیدنم توی خونه‌ی خان، پسرشو کشتند. بابام داشت برای بقیه می‌گفت:
"احتشام‌خان، سال‌هاست با پدر یوسف‌خان دشمنی داشتند. یوسف‌خان جوون دانایی بوده و دست احتشام‌خان رو توی زد و بندایی که داشته تا به روستاهای کوچیکتر نارو بزنه، رو کرده و از شورای خان‌ها کنار گذاشته شد. از همون وقت عهد کرده زَهرشو به یوسف‌و می‌‌ریزه. بالاخره شب عروسیش اونو به گلوله بست."
حالا داغش نشسته بود روی دل روستایی که پا قدم منو روی زمینشون نحس می‌دونستن.
عروسی زیبارو رفتم و چاک چاک برگشتم. اما دیگه توی خونه‌ی خودمون و اهالی ده هم اَرج و قُرب نداشتم. حتی بی‌بی مهربون باهام حرف نمی‌زد. رفتار عمه بدتر از همه بود. همونی که یه تیکه از جاهازمو دزدید و من چیزی نگفتم.
دیگه کسی نگام نکرد. از عرش روی فرش افتادم. حق بیرون رفتن از خونه رو نداشتم. چون نحس بودم و مردم ازم می‌ترسیدند. یکسال فقط اتاق ته خونه رو دیدم، طویله و سفره‌ی تک نفره‌ای که خودم تنها تو اتاق سرش می‌نشستم.
حالا علی‌اصغر برگشته بود. پسر پیرزن موقرمز ده. نمی‌دونم چی شنیده بود. ولی گفته بود منو می‌خواد. شاید چون کسی بهش دختر نمی‌داد.
بابا و داداشام با دمشون گردو می‌شکستن که قدم نحسم از سرشون کم می‌شه.
تو اون یه سال، اینقد توسرم خورد که قد ده سال بزرگتر شدم.
تو تنهایی خودم، تنها چیزی که باعث می‌شد آروم بشم، دور شدن از متلک آدم‌ها بود. شاید علی‌اصغر از همه‌ی اونا آدم‌تر بود...


#داستان‌کوتاه
#عروس‌شوم
#رسومات‌کهنه
#رسم‌های‌غلط
#عروس‌خون‌بس
#سنت‌شکنی‌کنیم
#الهه‌محمدی
#بهار۱۴۰۰


داستانِ کوتاه



علی‌اصغر تازه از زندان اومده بود. با چاقو یه خط سفید توی ابروی چپش انداخته بودند. گنده‌لات ده کوچیک ما بود. کسی نبود بگه آخه مورچه چیه که کله‌پاچه‌اش باشه. مگه ده به اون کوچیکی‌ام لات می‌خواد؟ تنها همدمش، مادرِ پیرش بود. پیرزن همیشه حنا می‌زاشت و موهاش قرمز بود. یه چارقد گلدارم به سرش می‌بست! بافت‌های ریز موهاش از زیر چارقدش بیرون زده و همیشه روی سینه‌اش افتاده بود. برای مردم سرکتاب می‌گرفت. با چشمای ریز و نافذش زَهره می‌برد. وقتی فهمیدم قراره منو بدن به علی‌اصغر زَهره‌ترک شدم. هی تو مغزم این جمله رو تکرار می‌کردم شاید برام آشنا بشه. یعنی می‌شدم عروس ننه‌‌ی اصغر؟ آخه به چه گناهی؟
چرا همچین تصمیمی برام گرفتن؟
وقتی رفتم طویله تا شیر گاوا رو بدوشم و زیرشونو تمیز کنم، های‌های به حال خودم گریه کردم.
پارسال چه ارج و قربی دارم و امسال چی!
دختر خوشگلِ یکی‌یدونه‌ی کدخدای روستا بودم. برعکس همه‌ی دخترا که یکی در میونم سواد ندا‌شتن، بابام منو فرستاد مدرسه تا پابه‌پای پسرا سوادار بشم. وقتی آقامعلم از هوش و استعدادم واسه کدخدا گفت، منو واسه رفتن به کلاس شیشم فرستاد ده بالا. اونجا مدرسه‌ی راهنمایی داشت. یه روستای قشنگ و بزرگ‌تر از ده‌مون که جمعیت بیشتری داشت. با پیشکار بابام می‌رفتم و برمی‌گشتم. یه سالی گذشت و گه‌گاهی سایه‌ای پشت سرم می‌دیدم. یه روز بی‌تفاوت نشدم و برگشتم. یه جوون خوش‌چهره و رعنا، روی اسب سفیدی نشسته و پشت سرم می‌اومد. تا دید نگاهش می‌کنم، به روم خندید. بی‌بی‌م می‌گفت "دختر باید سنگین باشه." اخمامو کشیدم تو هم و سرمو برگردوندم. ولی ماجرا به همین‌جا ختم نشد. پسر جوون که فهمیدم اسمش یوسفه و پسر خانِ ده، هر روز سر راهم سبز می‌شد. کم‌کم داشتم می‌ترسیدم که خبرایی تو خونه‌امون شد. دایه‌ام، تندتند برام اسپند می‌سوزوند. بی‌بی روی تخم‌مرغ زغال می‌کشید و دورم سرم می‌گردوند و می‌شکست. عمه‌گلینم هر وقت منو می‌دید، کِل می‌کشید. داداشم و بابامم نوک سیبیلاشونو تاب می‌دادن.
خوشان خوشان اهل خونه‌ی کدخدا برام معما بود. تا اینکه مادرم دَم گوشم گفت:
"یووسف خان، قراره بیاد خواستگاریت"
برق از کله‌ام پرید. فقط ۱۴ سالم بود. می‌دیدم دخترا رو تو سنای خیلی پایین‌تر عروس می‌کنن، ولی خودم دوس داشتم برم شهر و درسمو ادامه بدم. هیچوقت جرات نکردم این خواسته رو به زبون بیارم. گذاشته بودم بعد از کلاس نهم بگم. ولی حالا به قول بی‌بی‌م بختم بلند شده بود. بی‌عقلی بود پرش بدم. اگه عروس یوسف‌خان می‌شدم، زن خانِ آینده‌ی اون روستا بودم و شاید یوسف خان برام معلم سرخونه می‌گرفت.
تصمیم اول و آخرو که بابام و داداشام گرفته بودند. محال بود خانِ روستای بالا که آوازه‌اش تو ده کوچیک ما پُر شده بود، رو جواب کنند. پس به نفعم بود خودم سنگین و رنگین جواب بله بدم.
طولی نکشید که صدای دُهُل و سُرنا تو دو تا آبادی پیچید. زنای خونه‌ی کدخدا ترمه و اطلسیاشونو از تو بقچه‌ها درآوردن تا جاهاز رنگ و وارنگی درست کنن که طبق‌های قابلی به خونه‌ی خان بره. یکی از ترمه‌ها گلابتون دوزی شده و خیلی سنگین بود. عمه‌‌گلین اونو یواشکی از لای بساطم برداشت و قایم کرد. بی‌بی که فهمید خیلی دنبالش گشت. ولی عمه لو نداد پیش اونه. منم حرفی نزدم یه موقع شَر به پا نشه. بی‌بی می‌گفت:
" شگون نداره از جاهازی که برای عروس گذاشتیم، تیکه‌ای بمونه تو خونه‌ی باباش. باید قوم شوهرش یه تیکه بدزدن و ببرن. اینجوری دختر رو دستمون می‌مونه."
این حرفا رو شنیدم ولی بازم حرفی نزدم. عمه رو لو ندادم.
شب عروسی رسید. اسبی همراه خدم و حشم برام فرستادن تا همراه طبقای جهاز برم خونه‌ی خان.

#عروس‌شوم
#الهه‌محمدی


داستان کوتاه
عروس شوم
الهه محمدی


سلام وقت بخیر
برای خوندن ادامه‌ی رمان وارد کانال خصوصی بشید.
برای وارد شدن به کانال خصوصی مبلغ ۲۵/۰۰۰ تومان حق عضویت به شماره حساب زیر واریز کنید 👇
6037997365856559
الهه محمدی

برای گرفتن لینک کانال، اسکرین شات فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک را دریافت کنید👇

@Rashidi8761

پ.ن۱: عزیزانی که خارج از کشور هستند به آیدی بالا مراجعه کنید و لینک کانال خصوصی رو بگیرند.


#صورتک
#الهه‌محمدي

ته این عشق دیگه با خداست
بگو فقط قلب من کجاست💜


Репост из: صورتـــــــک🤡الهه‌محمدی
صدای بسته شدن در که به گوشش رسید، ناخن‌گیر و سوهان ناخنش را برداشت تا به حیاط برود و ناخن شکسته‌اش را ترمیم کند.
خاتون را روی صندلی جلو نشاند و کمک کرد پاهای لاغر و پُردردش را داخل بگذارد. تکلیف عسل و یاسر هم مشخص شد. پشت نشستنشان همان و کِرم ریختن یاسر همان. مخصوصا با آهنگ‌های عاشقانه‌ای که از پخش ماشینِ شمیم در فضا می‌چرخید.
در لاینی که بودند، ترافیک سبک‌تر بود. چشمش به چراغ بنزین افتاد و گفت:
-باک خالی تحویلمون داده دوستت عسل؟ لااقل تا پمپ برسیم.
یاسر خودش را کمی کنار کشید و عسل گفت:
-اتفاقا شمیم گفت بنزین ندارم...
کارتی از کیفش درآورد و سمت علی خم شد:
-بیا، گفت سر راه بنزین بزنید.
از آینه‌ی بغل خیابان را پایید و گفت:
-پول بنزین‌مونم داده؟
یاسر پُقی خندید:
-عدل افروخته این دختر. ناز نَفسش!
عسل باته آرنج به پهلوی یاسر زد. علی گفت:
-لازم نیست، بزارش تو کیفت.
-گفت پُره علی. انگار داداشاش سهمیه‌اشونو می‌دن بهش.
-هرچی، به ما چه! در دیزی وازه.
-بزارمش تو کیفم پس؟
-آره.
خاتون گفت:
-هی واز و بسته می‌کنی کیفتو، کادو پسر حاجی نیفته مادر.
عسل تارقی توی صورت خود خواباند. علی فهمید چیزی جا گذاشته است.
یاسر هول کرد و پرسید:
-چی شد؟ هزارپا تو کیفته؟
خاتون نصفه نیمه به عقب خیز برداشت. نمی‌توانست با آن استخوان‌درد کامل بچرخد. علی آینه را روی عسل چرخاند و بلند پرسید:
-چی شده عسل؟
-داد نزن هول نشم.
خاتون پرسید:
-کادو رو جا گذاشتی خونه؟
علی تکرار کرد:
-آره؟
کیفش را زیر و رو کرد و پولی را که خاتون دستش داد تا فراموشش نکند، پیدا کند. اما نبود! یادش آمد اصلا توی کیفش جا نمی‌شده است. از توی کشویِ میز کامپیوترش برداشت و حسابی تزئینش کرد. قیافه‌اش آویزان شد و گفت:
-نیاوردم.
خاتون گفت:
-من گفتم پیرمغزی گرفتم یهو یادم می‌ره دادمش دست تو ننه.
علی داد کشید:
-اونوقت که عاشق نبود شیش و هشت می‌زد. حالا که لاو تو لاو نشسته و دنیا به...
یاسر میان کلام علی آمد:
-بکش زیپو داداش. کارت داریم همراهمون که.
علی به عقب برگشت و با عصبانیت گفت:
-بدیم حاج‌حسین کارت بکشه؟ کارت‌خوان میاره وسط عروسی؟
دستش را پس سر علی زد و گفت:
-جولو رو بپا نری وسط بلوار. از عابر می‌گیریم.
جمله‌ی منطقی یاسر ساکتش کرد:
-بیخودی اوقاتموتو تلخ می‌کنه و قات می‌زنه.
هنوز دلش پُر بود و می‌خواست داد بکشد. حرفی غیرمنطقی را اَلم کرد و گفت:
-اگر سر راه عابر مابر ندیدیم چی؟
یاسر از حرف علی تعجب کرد و گفت:
-مگه می‌شه؟ تا بیفتیم تو اتوبان و باغ، نیم ساعت، چهل دیقه تو راهیم. وسط شهر پربانکه.
خاتون که جرأت نکرد حرفی بزند. عسل هم! اما آرام زیر گوش یاسر گفت:
-پولا نو بودن. روی گل سرخ تزئین‌شون کردم. بریم یه دقه خونه همونو ورداریم.
یاسر آرام کنار گوش عسل گفت:
-کبریت نکش زیر این انبار باروت. بی‌خیالش شو. پول پوله دیگه. یه پاکتم می‌گیرم برات بچپون توش.
علی دیالوگ‌هایشان را شنید. اولین بانک هم رخ نمایان کرد. یاسر بلند گفت:
-یه نیش ترمز بزن برم پولو بِکَنم بیام.
به سرعت رد شد و گفت:
-بنزین می‌زنیم می‌‌ریم خونه. واِلا تا آخر مجلس لب و لوچه باس جم کنیم.
عسل خندید و خاتون با رضایتمندی گفت:
-آره مادر. هنو آفتاب غروب نکرده. خوب نیس اینقدرم زود برسیم. می‌گن هول بودن. راهی نیس.
دنده را عوض کرد و از راهی که باز شد تندتر گاز داد:
-آره، راهی نیس. ولی تا بریم و برگردیم دهنمون سرویس شده. می‌افتیم تو لاین ترافیک.
حق با علی بود ولی هیچ‌کدام مخالفتی نکردند.
بوی بنزین دماغشان را پُر کرد و وارد جایگاه شدند. یاسر پیاده شد تا باک را پر‌ کند. عسل از فرصت استفاده کرد و تمام عکس‌ها را برای شمیم فرستاد. زیرش هم نوشت:
-دیدی پاک کن. تو گوشیت نمونن‌ها. علی و یاسر می‌کُشنَم.
دل شمیم پیش علی بود و فکرش از چهره‌ای که برای رفتن به عروسی ساخته بود رها نمی‌شد. هوای عکس‌ها را داشت تا تلاطم دلش را کمی آرام کند. صدای آلارم گوشی‌اش را وسط حیاط نشنید. ناخن شکسته، دلش را ریش کرد تا بِکَنَدش. کارش که تمام شد، نتوانست از حیاط دل بِکَند و داخل برود. چیزی به غروب نمانده بود. وقتی بلند شد و در حیاط به دور زدن افتاد، علی از پمپ بنزین بیرون آمد و فرمان را سمت خانه برگرداند...
✍✍✍✍✍✍✍✍✍

شانه‌ای مردانه می‌خواست بلندی گیسوانم
دریغش کردی وگرنه؛
کوتاه نمی‌آمد تا به روی شانه‌هایم!


با سلام و شب بخیر
دوستان عزیز نهایتا دو یا سه پست دیگر از رمان صورتک در این کانال و ادامه در کانال خصوصی گذاشته میشه
در کانال خصوصی پارت گزاری جلو تر هست
در صورت خواستار عضویت در کانال خصوصی مبلغ ۲۵هزار تومان به حساب خانم محدی واریزو شات از واریز خود را به ایدی بنده بفرستید
با تشکر


Репост из: صورتـــــــک🤡الهه‌محمدی
شال از روی سرش سُر خورد و دور شانه‌اش افتاد. عین دل او که چون ماهی از آب بیرون پرید و به تقلا افتاد. جان کَندن پیش چشمش بود ولی درد نداشت. زَهر داشت. چون کسی که زیر تیغ کشیده‌اند، تنگی نفس داشت. شبنمی که روی گل‌های گلخانه می‌دید، روی پیشانی‌اش نشست و از کنار شقیقه‌اش چکید. صدای در حیاط را شنید. یاسر پشت در رسید. در را باز کرد و توی دالونک خاتون آمد. شال شمیم هنوز دور شانه‌اش بود. پیش از آنکه قدم یاسر روی قلبش بنشیند، پنجره را باز کرد و صدای بلندش رها شد:
"عسل، یاسر اومد."
شمیم فورا شالش را روی سرش انداخت و نفس علی آرام گرفت. سمت اتاقشان دوید. درست وقتی که یاسر پا در حیاط گذاشت. عسل را مقابل در نگه داشت. بوسیدش و گفت:
-برو دیگه، نامزدتم اومد. عکسا قشنگی گرفتم.
-امروز خواهری رو در حقم تموم کردی. گوشی‌مم بده من زحمتو کم کنم.
سمت اتاقش رفت. گوشی عسل را از روی میز آرایش برداشت و دستش داد:
-عکسایی که گرفتی‌و ندیدم.
دستی روی شانه‌ی شمیم زد و گونه‌اش را بوسید:
-برات می‌فرستم.
باشه‌ای گفت و عسل را روانه کرد. دلش همراه او رفت. با عکس‌هایی که توی دستان عسل بود. به همین‌قدرش راضی بود. در استوای آن خط آتشین، یک خط عقب‌تر از علی ایستاده بود. گرینویچ دلش روی ساعت مرکزی تیک‌تاک می‌کرد. هنوز زمان تغییرش نرسیده بود یا بود و مقاومت می‌کرد.
چشم‌هایش را بست و صدای علی را در حافظه‌اش روی تکرار گذاشت. حیف که نتوانست پشت پنجره رصدش کند. نفهمید دید یا ندیدش. چه خوب بود می‌دانست او هم دل به دلش داده است. با همان هم عاشقی می‌کرد. اگر عشق آن شکلی بود، آن‌قدر راحت می‌آمد و در جان می‌نشست، نَفس قربانی می‌کرد. عین نفس‌های بلند و منقطعی که مدام دیوار دلش را می‌لرزاند...
"جیم جمالتو کاف کمالتو لام لبانتو."
خنده‌ی دلبریایی کرد و عقب رفت. یاسر با چشمانی از حدقه درآمده نم‌نم جلو می‌آمد تا خودش و او را بیچاره کند. مقابل پنجره و جایی که علی ایستاده بود.
از فکر به نگاه علی، داغ شد و خودش را در پناه دیوار کشید تا نقطه‌ی دید تا بالا کم باشد. به دیوار که چسبید، هِق زد. یعنی نقطه‌ی آخر رسیدن و دلدادگی. زیبایی چقدر قشنگ بود و دل‌انگیز برای مرغ عشقی که لب روی لب جفتش می‌کشید. لب‌های داغ یاسر را کنار زد و گفت:
-لبت رژی شد دیونه. علی می‌کُشه منو.
با حرصی دلنشین گفت:
-علی غلط کرد. یعنی نمی‌دونه چی یه دل مردو میزون می‌کنه؟ اونم عاشق!!!
شانه بالا انداخت:
-هر چند خَره، هی جفتک می‌ندازه. چون هنو عاشق نشده.
تا خواست دوباره روی صورت عسل چتر بیندازد، عسل به عقب هُلش داد و برایش اخم کرد:
-مالیاتتو گرفتی. اضافه‌اش گلوگیرت می‌کنه.
-عین داداشت کِنس نشو. دلم حسابی گُرخیده.
-چون به داداشم صفت بد دادی جریمه‌ات می‌کنم.
دندان‌هایش را روی هم سایید:
-کُشتی منو با این داداشت.
خندید و دست یاسر را گرفت و وسط حیاط کشاندش. موبایلش را دست او داد و گفت:
-چن تا سلفی بنداز. قشنگ شدی.
یقه‌ی کت نخودی‌اش را صاف کرد و دستش را چون منوپاد عقب کشید. در حالیکه تندتند عکس می‌انداخت، گفت:
-زود بریزشون تو کامپیوتر از گوشی پاکش کنا.
-چشم خوش‌غیرت من.
در عکس آخر لب‌هایش را روی گونه‌ی عسل گذاشت و دگمه را فشرد. به عکس که نگاه کردند، جفتشان از خنده ریسه رفتند. از یاسر فقط دماغش افتاده بود...
-سبک مغزی این عاقبتا رو هم داره دیگه.
صدای علی سمت او برشان‌گرداند. یاسر گوشی را سمت علی گرفت و گفت:
-بیا چند تا عکس از منو عیالم بنداز ببینم بلتی.
گوشی را گرفت و گفت:
-بی‌عقل آدم با گوشی عکس ناموسی نمی‌گیره. اومد و یهو پرید.
-بهش گفتم. برسه خونه ریخته تو کامپیوتر و پاکیده.
گوشی را رویشان تنظیم کرد و عکس‌هایی گرفت. تا یاسر می‌خواست بگوید آماده‌ایم، علی عکسش را گرفته بود. انگار برای آن کار هم حوصله نداشت. گوشی را سمت یاسر انداخت و سمت در حیاط رو چرخاند:
-خاتون داره دروپیکرشو قفل می‌کنه‌ها. بجنب مانتوتو بکش تنت عسل. چیزی جا نزاریا. تو عادتته.
یاسر از پشت شانه‌اش را گرفت و گفت:
-واسا چن تا عکس بگیر بعد برو. عکسا ما رو که یک، دو، سه نگفته، گرفتی رفت.
عسل را بینشان انداختند و اینبار دست‌های علی و یاسر منوپاد شد. گاهی از این طرف و گاهی از آن‌طرف.
عسل نیز عکس‌هایی دونفره از دو مرد جذابش گرفت و سمت اتاق رفت.
تا تنها شدند، علی دستمالی از جیب کتش درآورد و حریصانه روی لبهای یاسر فرو کرد:
-آثار جُرمو پاک کن تا رگتو نزدم. خاتون و عسل‌و بپا بیان.
علی که رفت، دستمال را روی لبهایش کشید و قرمزی کمرنگ به جنس سفید کاغذ چسبید. خندید و پشت علی بلند گفت:
-واست عشق آرزو دارم ریفیق!
دل علی لرزید و دست شمیم از لای لودراپه‌ی اتاقش افتاد. شقایق‌ها روی هم خوابیدند و پلک‌های شمیم به‌هم خورد.

#صورتک
#الهه‌محمدي


دوستان عزیزم می‌تونید قبل از ورود به کانال خصوصی و آشنایی با رمان صورتک، عیارسنج رو بخونید💚


Репост из: ?eل@hء.♏?
4_6021753885129968022.docx
180.6Кб
#عیارسنج‌رمان‌صورتک
#الهه‌محمدی

Показано 20 последних публикаций.

1 812

подписчиков
Статистика канала