♡❉✸°࿐ྏ✾♕✾✸࿐°❉♡
♡❉࿐✸✾♕✾✸࿐❉♡
♡❉°࿐✾✸♕✸✾°❉♡
♡❉°✾✸♕✸✾°❉♡
♡❉°✾✸♕✸✾♡
♡✾✸♕✸✾♡
♡✸♕✾✸♡
♡♕✾✸
#eshge_mola
#part_19
بغض کرده بیشتر خودم رو به دیوار چسبوندم....
اینکه نمیدیدمش عصبیم کرده بود...
مطمئنا اون یه آدم عادی نبود..
چطور ممکنه حس کنم گرما و حضورشونو اما نبینمش!
نفس عمیقی کشیدم و آروم زمزمه کردم:
_میتونی مشکلمو حل کنی؟
چیزی نگفت که تند تند گفتم:
_میتونی عشقمو برگردونی؟ ما عاشق همدیگه بودیم...
دوباره غرق گذشته شده بودم؛
_ همچی بینمون عالی بود، میخواستیم ازدواج کنیم اما از هم جدامون کردن...
تو میتونی مگه نه؟؟ وقتی میتونی غیب بشی پس میتونی کاری کنی اون برگرده اره؟
صدای نفس هاش بلند تر شده بود...
یه دفعه وسائل خونه شروع به لرزیدن کرد...
شیشه های پنجره صدای بلندی ایجاد کرده بودن...
وحشت زده به وسایل و پنجره خیره بودم...
از ترس توی خودم مچاله شده بودم و اشکم سرازیر شده بود...
نفسای بلندش رو همچنان زیر گوشم حس میکردم...
صورتم رو به همون سمت چرخوندم و جیغ زدم:
_بس کن...
کم مونده بود قبض روح بشم...
بی معطلی کیفم رو برداشتم و به سمت در اتاق دوییدم...
فورا توی حیاط پریدم که پام پیچ خورد و محکم زمین خوردم...
نفسم از درد رفته بود و جیغ بلندی کشیدم که احمد آقا و زنش سراسیمه بیرون اومدن و با دیدن حال بدم دست پاچه به سمتم اومدن...
بریده بریده بین هق هق هام نالیدم:
_میخوام برم میخوام برم بیرون از اینجا...
دوباره گرمای دستش رو روی مچ پام حس کردم که جیغی کشیدم:
_دست نزن..
احمد آقا و زنش متوجه شدن و بی حرف فورا به سمت داخل رفتن...
به زور سعی کردم سر پا بشم نفسم از درد رفته بود، ایستادم که صداش توی گوشم پیچید:
_ اینجوری نمیتونی بری...
_ دست از سر من بردار، فقط بلدی منو قبض روح کنی...
از در خارج شدم و در رو محکم کوبیدم...
لنگان لنگان به سختی تا سر کوچه اومدم و ماشین گرفتم...
نمیدونم حتی ساعت چند بود...
هوا تاریکه تاریک بود...
با دیدن ساعت ۹ چشمام گرد شد...
♡❉࿐✸✾♕✾✸࿐❉♡
♡❉°࿐✾✸♕✸✾°❉♡
♡❉°✾✸♕✸✾°❉♡
♡❉°✾✸♕✸✾♡
♡✾✸♕✸✾♡
♡✸♕✾✸♡
♡♕✾✸
#eshge_mola
#part_19
بغض کرده بیشتر خودم رو به دیوار چسبوندم....
اینکه نمیدیدمش عصبیم کرده بود...
مطمئنا اون یه آدم عادی نبود..
چطور ممکنه حس کنم گرما و حضورشونو اما نبینمش!
نفس عمیقی کشیدم و آروم زمزمه کردم:
_میتونی مشکلمو حل کنی؟
چیزی نگفت که تند تند گفتم:
_میتونی عشقمو برگردونی؟ ما عاشق همدیگه بودیم...
دوباره غرق گذشته شده بودم؛
_ همچی بینمون عالی بود، میخواستیم ازدواج کنیم اما از هم جدامون کردن...
تو میتونی مگه نه؟؟ وقتی میتونی غیب بشی پس میتونی کاری کنی اون برگرده اره؟
صدای نفس هاش بلند تر شده بود...
یه دفعه وسائل خونه شروع به لرزیدن کرد...
شیشه های پنجره صدای بلندی ایجاد کرده بودن...
وحشت زده به وسایل و پنجره خیره بودم...
از ترس توی خودم مچاله شده بودم و اشکم سرازیر شده بود...
نفسای بلندش رو همچنان زیر گوشم حس میکردم...
صورتم رو به همون سمت چرخوندم و جیغ زدم:
_بس کن...
کم مونده بود قبض روح بشم...
بی معطلی کیفم رو برداشتم و به سمت در اتاق دوییدم...
فورا توی حیاط پریدم که پام پیچ خورد و محکم زمین خوردم...
نفسم از درد رفته بود و جیغ بلندی کشیدم که احمد آقا و زنش سراسیمه بیرون اومدن و با دیدن حال بدم دست پاچه به سمتم اومدن...
بریده بریده بین هق هق هام نالیدم:
_میخوام برم میخوام برم بیرون از اینجا...
دوباره گرمای دستش رو روی مچ پام حس کردم که جیغی کشیدم:
_دست نزن..
احمد آقا و زنش متوجه شدن و بی حرف فورا به سمت داخل رفتن...
به زور سعی کردم سر پا بشم نفسم از درد رفته بود، ایستادم که صداش توی گوشم پیچید:
_ اینجوری نمیتونی بری...
_ دست از سر من بردار، فقط بلدی منو قبض روح کنی...
از در خارج شدم و در رو محکم کوبیدم...
لنگان لنگان به سختی تا سر کوچه اومدم و ماشین گرفتم...
نمیدونم حتی ساعت چند بود...
هوا تاریکه تاریک بود...
با دیدن ساعت ۹ چشمام گرد شد...