Репост из: hamidsalimi
تنها ایستاده ام کنار خیابان خنک نیمه شب، به تماشای دمام زنی و گریه اسماعیل. غرق شده ام در روزهای سالن سرد شیمی درمانی سال هشتاد و یک، و اسماعیل که پانزده ساله بود و نیمه جان روی دست مادرش می آمد و می گفتند نمی ماند، و ماند. حالا سالهاست دمام هیات بزرگشان در جنوبی ترین نقطه تهران را او می زند. می نوازد، مست مست مست است. صورتش خیس اشک، پیراهنش خیس عرق، چشمهایش را بسته و سماع می کند.
دخترک کنارم می ایستد. حداکثر چهارده پانزده ساله است. نحیف و زیبا. می پرسد سیگار داری، نگاهش میکنم. تازه می بینم صورتش از هجوم مخدر - احتمالا شیشه - استخوانی و زرد است ولی هنوز زیبا. آرایش چندانی ندارد، چشمهای تیره درشتی دارد و بینی استخوانی که شبیه ماتیلدای فیلم لئونش کرده. می پرسم چند سالته؟ لبخند کریهی می زند که پیداست از جایی عاریه گرفته. دندانهای زردتر از صورتش هم پیدا می شود: چند سالم باشه دوست داری؟ جا داری؟
آتش از انگشتهای پایم سرایت می کند به قفسه سینه ام و شراره می کشد، طوری که بی اختیار دست روی جایی که فکر میکنم مغزم باشد می گذارم. دوباره می پرسد بابا سیگار داری یا نه؟ چی زدی؟ سر تکان می دهم که نه. راه می افتد که برود، به رفتنش نگاه می کنم. با خودم فکر می کنم دخترک تنهای جنوب تهران، تا صبح چند ساله خواهد شد؟
اسماعیل دمام را می نوازد، مقداد موفرفری کنارش می ایستد و روضه حضرت عباس می خواند و مشک پاره و از ناامید شدن سقا می گوید، از به باد رفتن رویا، کهن ترین عذاب دنیا...
باران آمده بر صحاری صورتم. یادم می افتد مادرم گفته بود وقتی در عزای حسین (ع) گریه ات گرفت آرزو کن. آرزو می کنم یک روزی دستهایم آنقدر بزرگ شوند که همه ماتیلداهای تنهامانده دنیا را پنهان کنم که از غریبه ها سیگار نخواهند. بعد، دلم برای آغوش مادرم تنگ می شود. دوست دارم بگویم پناه بر تو مادر، از تیرگیهای شب دنیا. در عزای حسین نه مادر، در عزای خودمان گریه ام گرفته است...
#حمیدسلیمی
@hamid_salimi59
دخترک کنارم می ایستد. حداکثر چهارده پانزده ساله است. نحیف و زیبا. می پرسد سیگار داری، نگاهش میکنم. تازه می بینم صورتش از هجوم مخدر - احتمالا شیشه - استخوانی و زرد است ولی هنوز زیبا. آرایش چندانی ندارد، چشمهای تیره درشتی دارد و بینی استخوانی که شبیه ماتیلدای فیلم لئونش کرده. می پرسم چند سالته؟ لبخند کریهی می زند که پیداست از جایی عاریه گرفته. دندانهای زردتر از صورتش هم پیدا می شود: چند سالم باشه دوست داری؟ جا داری؟
آتش از انگشتهای پایم سرایت می کند به قفسه سینه ام و شراره می کشد، طوری که بی اختیار دست روی جایی که فکر میکنم مغزم باشد می گذارم. دوباره می پرسد بابا سیگار داری یا نه؟ چی زدی؟ سر تکان می دهم که نه. راه می افتد که برود، به رفتنش نگاه می کنم. با خودم فکر می کنم دخترک تنهای جنوب تهران، تا صبح چند ساله خواهد شد؟
اسماعیل دمام را می نوازد، مقداد موفرفری کنارش می ایستد و روضه حضرت عباس می خواند و مشک پاره و از ناامید شدن سقا می گوید، از به باد رفتن رویا، کهن ترین عذاب دنیا...
باران آمده بر صحاری صورتم. یادم می افتد مادرم گفته بود وقتی در عزای حسین (ع) گریه ات گرفت آرزو کن. آرزو می کنم یک روزی دستهایم آنقدر بزرگ شوند که همه ماتیلداهای تنهامانده دنیا را پنهان کنم که از غریبه ها سیگار نخواهند. بعد، دلم برای آغوش مادرم تنگ می شود. دوست دارم بگویم پناه بر تو مادر، از تیرگیهای شب دنیا. در عزای حسین نه مادر، در عزای خودمان گریه ام گرفته است...
#حمیدسلیمی
@hamid_salimi59