•
بخند
تا کسی را به یاد بیاورم
که روزی از آبان گم اش کردم
برگهای خزانی
دهانم را پوشانده اند
و پاییز ِ آن بیرون
با همه ی رنگهای گرم اش
سرد است
بخند
تا روزی را به یاد بیاورم
در کافه ای
پیر بودم
بی محابا با بیست سالگی ات آمدی
به خط های تند پیشانی ام
به پوست بی نیازم غره بودم
مثل ماه
بند بند انگشتهایم را فرا گرفتی
و مثل آخرین گلوله ی یک جنگ سربازی را
دو ماه مانده به پایان خدمتش کشتی
بخند
تا به یاد بیاورم
مرد مغروری را
که من بودم
سر به سینه ی خود فرو می بردم
خون ام را بو می کشید م
خدایی بودم که از بنده بی نیاز بود
بخند
تا خودم را به یاد بیاورم
مردی با ریش سپید
مردی که دردها را
به نام کوچکشان می شناسد
مردی که وقتی می خندد
همسایه ها می فهمند
هنوز در جهان کسی زنده است
و گرم می شوند
بخند
تا به یاد بیاوریم
از یاد نبریم
ماه هایی را که در هم بافتیم
بس که به ستاره های کز کرده اشاره کردیم
نوک انگشتهایمان سیاه شد
ستاره های غمگین را
با انگشت در آسمان
جابجا می کردیم
تا زمین
آسمان شادتری داشته باشد
بخند
تا به یاد بیاورم
جوان بودم
قلبم را در مشتم داشتم
و هرگاه
تورا می بوسیدم
به گریه می افتادم
🖤✨
#حسین_شکربیگی
@deepthoughtSs