خیالم،خمار و چشم بسته ناامیدانه همهجا دست میکشد.
ذهنم نمک شده:سفیدوشور.
مریضی آقاجان بیشتر از خودش تاب آورده.ننجان رواندازش را کنار میزند. صورت آقاجان مثل کاسۀ آب یخزدهای شده است؛سفت و سربی. مرگ را برای اوّلینبار است که از نزدیک میبینم. خودش را انداخته روی آقاجان.
دست میبرم و لمسش میکنم. کیفی عجیب در لمسکردنش هست؛ ذوقی مرموز.
مامان ضجه میزند.همسایه ها اتاق را پر کرده اند و شیون می کنند. مرگ ساکت است. مرده هم ساکت است؛ امّا صدا مقاومت میکند، میجنگد،صدا میخواهد مرگ را بترساند،فراری بدهد. تابوت فلزی از میان صلواتهای بلند و پی در پی سرِ دست مردان داخل میشود.تابوت بیاعتنا و خوابآلود است.جمعیّت برایش جا باز میکنند. آرام کنار آقاجان دراز می کشد. همسایهها سر و پای آقاجان را میگیرند.دو انگشت شست پای آقاجان که با باریکۀ پارچۀ سبزی به هم بسته شدهاند، از زیر روانداز سفیدش بیرون میزند. چرا پاهایش را بستهاند؟
تو را از میان جمعیّت بیرون میکشم.به پستوی نیمهکور اتاق میرویم. شلوار آقاجان بیخیال روی جالباسی تاب میخورد. همیشه جیبهایش پر از نخود و کشمش است. آقاجان مرا که میدید مشتش را پر میکرد و من دو دستم را کاسه. گوشۀ پرده را بالا می زنم.مُلاکبر وسط حیاط جلو داربست های درخت انگور ایستاده.از آقاجان پیرتر است،دو نفر دو طرفش را گرفتهاند که بتواند سرپا بایستد؛امّا مرگ با او کاری ندارد. اگر او بمیرد کی جلوی تابوت تلقین بخواند؟
با عینک ته استکانیش همهجا را زیر نظر دارد. به من هم نگاه میکند. زهرهترک میشوم. تابوت و جمعیت جلوش متوقف می شوند. همه ساکت می شوند. «به روز مرگ چو تابوت من روان باشد...گمان مبر که مرا دل در این جهان...» صدای مُلاکبر خَشدار است. طنین خاصّی دارد: آخرین صدای زندگی. آقاجان برای همیشه از خانهاش میرفت.
#هشت_پیانیست
#مهدی_بهرامی
#نشر_نیماژ
#رمان
ذهنم نمک شده:سفیدوشور.
مریضی آقاجان بیشتر از خودش تاب آورده.ننجان رواندازش را کنار میزند. صورت آقاجان مثل کاسۀ آب یخزدهای شده است؛سفت و سربی. مرگ را برای اوّلینبار است که از نزدیک میبینم. خودش را انداخته روی آقاجان.
دست میبرم و لمسش میکنم. کیفی عجیب در لمسکردنش هست؛ ذوقی مرموز.
مامان ضجه میزند.همسایه ها اتاق را پر کرده اند و شیون می کنند. مرگ ساکت است. مرده هم ساکت است؛ امّا صدا مقاومت میکند، میجنگد،صدا میخواهد مرگ را بترساند،فراری بدهد. تابوت فلزی از میان صلواتهای بلند و پی در پی سرِ دست مردان داخل میشود.تابوت بیاعتنا و خوابآلود است.جمعیّت برایش جا باز میکنند. آرام کنار آقاجان دراز می کشد. همسایهها سر و پای آقاجان را میگیرند.دو انگشت شست پای آقاجان که با باریکۀ پارچۀ سبزی به هم بسته شدهاند، از زیر روانداز سفیدش بیرون میزند. چرا پاهایش را بستهاند؟
تو را از میان جمعیّت بیرون میکشم.به پستوی نیمهکور اتاق میرویم. شلوار آقاجان بیخیال روی جالباسی تاب میخورد. همیشه جیبهایش پر از نخود و کشمش است. آقاجان مرا که میدید مشتش را پر میکرد و من دو دستم را کاسه. گوشۀ پرده را بالا می زنم.مُلاکبر وسط حیاط جلو داربست های درخت انگور ایستاده.از آقاجان پیرتر است،دو نفر دو طرفش را گرفتهاند که بتواند سرپا بایستد؛امّا مرگ با او کاری ندارد. اگر او بمیرد کی جلوی تابوت تلقین بخواند؟
با عینک ته استکانیش همهجا را زیر نظر دارد. به من هم نگاه میکند. زهرهترک میشوم. تابوت و جمعیت جلوش متوقف می شوند. همه ساکت می شوند. «به روز مرگ چو تابوت من روان باشد...گمان مبر که مرا دل در این جهان...» صدای مُلاکبر خَشدار است. طنین خاصّی دارد: آخرین صدای زندگی. آقاجان برای همیشه از خانهاش میرفت.
#هشت_پیانیست
#مهدی_بهرامی
#نشر_نیماژ
#رمان