#امیر #پارت10
- الان فهمیدی میبینم برخوردت چقدر عاليه - تو به اعتماد من نامردی کردی - راست میگی ولی به دلم نامردی نکردم.انشالله خودت عاشق بشی، بفهمی من چی میکشم! - گیرم علاقمند شدی،چرا به من نگفتی؟ - از این اخلاق سگت میترسیدم، دنبال یه موقعیت بودم،خداشاهده! هر بار اشاره می کردم تو جوری گارد میگرفتی که من منصرف می شدم. پریدم وسط حرفش:خیلی خب،خفه شو دیگه،فعلا دور و برش نمیری،بهش زنگ نمیزنی
-تو مثل اینکه نمیفهمی من میگم عاشقشم، میخوام بیام خواستگاریش - خفه شو کاوه،من تا مطمئن نشم تو چشم هرز به خواهرم نداری امکان نداره بذارم بری سمتش - چه کار کنم که باورت بشه؟ - باید بهم ثابت بشه - عوضی،من کی به تو دروغ گفتم؟ - گفتم که،باید بهم ثابت کنی،سمت الناز پیدات نمیشه - اگه الناز اومد سراغم چی؟با عصبانیت سرمو آوردم بالا که سرش رو دوباره انداخت پایین..گفتم:دعا کن اینجوری نشه،چون ممکنه قاطی کنم و تا آخر هفته شوهرش بدم کاوه آب دهنش رو قورت داد،منم ادامه دادم:اون روی سگ منو که یادته؟ ایندفعه میاد سراغ تو! الناز هم نباید یه مدت سراغ تو بیاد.جفتتون قرنطینه هستین،تا تکلیفتونو معلوم کنم! - باشه، یه مدت هم روی همه این سالها - اگه بفهمم زیرآبی رفتین من میدونم و شما دوتا!
- باشه بابا،اجازه هست قبل از قرنطینه بهش زنگ بزنم؟ قبل از اومدن اینجا بهش گفتم دارم میام پیشت،خیلی نگران بود! نمیدونستم ازت میترسه!
- ازم نمیترسه ولی منو میشناسه،میتونی بهش زنگ بزنی،بهتره دست از پا خطا نکنی.
- نمیکنم،خیالت راحت،پیش تو که میتونم بیام؟ سرم رو به علامت تایید تکون دادم.
- من میرم پس
خیلی خشک سر تکون دادم،کاوه اومد جلو به زور منو بغل کرد و خیلی آروم گفت:تو برادرمی امیر، منو ببخش،دست خودم نبود،عاشق شدم!
چیزی نگفتم،چشمهامو بستم و گفتم:برو..
کاوه از در رفت بیرون،هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش،به نظرم بی ریا اومد،البته من اونقدر ازش کثافت کاری میدونستم که نتونم راحت بهش اعتماد کنم! باور کردنی نبود! کاوه عاشق بشه؟ خب خیلی خوش قیافه بود،به سر و وضعش میرسید! کلی خرج لباسهای مارکدارش میکرد! دخترا براش غش میکردن! چرا باید میومد سراغ الناز؟ الناز زیبا بود ولی دختر ساده ای بود و خیلی هم آتیش پاره!شاید واقعا عاشق شده! باید دید،توی این مدت قرنطینه وقت دارم ته و توش رو در بیارم! حسابی دیروقت بود،ساعت از نه گذشته بود که چراغا رو خاموش کردم و در دفتر رو بستم.عجب روزی بود امروز! موقعی که از در بیرن می رفتم مطمئن شدم که در واحد بغلی هم که جزو شرکت ما بود قفل باشه،همه رفته بودن! وقتی رسیدم خونه الناز تو اتاقش بود،اصلا بیرون نیومد.عزیز نگران بود که من چرا تا دیر وقت کار میکنم و فکر خودم نیستم!
- عزیز جون،من حواسم هست به خودم،شما نگران من نباشین.برین استراحت کنین.
عزیز با نگرانی گفت:چی میگی پسر؟ ساعت نه و نیم شبه،شام خوردی اصلا؟ - اشتها ندارم عزیز جون،میرم یه دوش میگیرم بعد هم میخوابم.
- نمیشه،باید یه لقمه غذا بخوری،زخم معده میگیری پسر! پوست و استخون شدی؟ - عزیز جون،من 100 کیلو وزنمه،پوست و استخون؟
-قدت بلنده مادر،برم برات اسفند دود کنم.. - برو بخواب عزیز،کسی منو چشم نمیزنه،آخر شبی دود راه ننداز.حوصله نداشتم،رفتم دوش گرفتم و برگشتم تو آشپزخونه،اگه چهارتا لقمه نمیخوردم عزیز دست از سرم بر نمیداشت،آخر سر هم یه چایی داد دست من و خودش رفت که استراحت کنه.دم درگاه آشپزخونه بود که پرسید:امیر جان، مادر،الناز حالش خوبه؟ همش میگفت خواستگارا نیان،حالا که زنگ زدم کنسل کردم،دختره یه کلمه هم حرف نمیزنه! رفته بست نشسته تو اتاقش. نکنه پشیمون شده؟میخوایی بگم خواستگارا بیان؟
- مگه مردم مسخره ما هستن عزیز؟ الناز دردش چیز دیگه است - دردش چیه مادر؟ - فکر کنم یه مشکلی تو شرکت براش پیش اومده! - یعنی چی مادر؟ دخترم خیلی حالش بده! - میرم باهاش حرف میزنم،نگران نباشین عزیز،حلش می کنم -خدا خیرت بده مادر،خوبه که هستی! جای پدرش رو پر کردی براش.عزیز در حالی که خمیازه میکشید یه شب بخیری گفت و رفت سمت اتاقش،منم چایی رو سرکشیدم و رفتم سمت اتاق الناز،معلوم بود بیداره چون از زیر در نور میومد بیرون،در زدم،الناز گفت:بله
در رو باز کردم و رفتم تو اتاقش،اتاقش پر از عروسک و خرت و پرت بود..با اینهمه عروسک دورش میخواد شوهر کنه! کی بزرگ شد این الناز فسقلی؟ به چشم من،الناز همیشه بچه بود..واقعا نفهمیدم کی خانم شد؟ حالا که برای من عاشق هم شده! اونم بین پیغمبرا جرجیس رو انتخاب کرده! اتاقش بهم ریخته بود،کاغذای روی میزش پخش و پلا بود،الناز برخلاف من شلخته است،یه تی شرت کوتاه تنش بود با یه شلوار تا ساق پا،
موهاش ریخته بود دورش! صورتش مهتابی تر از همیشه بود و چشمهاش قرمز شده بود! معلوم بود گریه کرده،حتما واسه اون کاوه گوساله!
- الان فهمیدی میبینم برخوردت چقدر عاليه - تو به اعتماد من نامردی کردی - راست میگی ولی به دلم نامردی نکردم.انشالله خودت عاشق بشی، بفهمی من چی میکشم! - گیرم علاقمند شدی،چرا به من نگفتی؟ - از این اخلاق سگت میترسیدم، دنبال یه موقعیت بودم،خداشاهده! هر بار اشاره می کردم تو جوری گارد میگرفتی که من منصرف می شدم. پریدم وسط حرفش:خیلی خب،خفه شو دیگه،فعلا دور و برش نمیری،بهش زنگ نمیزنی
-تو مثل اینکه نمیفهمی من میگم عاشقشم، میخوام بیام خواستگاریش - خفه شو کاوه،من تا مطمئن نشم تو چشم هرز به خواهرم نداری امکان نداره بذارم بری سمتش - چه کار کنم که باورت بشه؟ - باید بهم ثابت بشه - عوضی،من کی به تو دروغ گفتم؟ - گفتم که،باید بهم ثابت کنی،سمت الناز پیدات نمیشه - اگه الناز اومد سراغم چی؟با عصبانیت سرمو آوردم بالا که سرش رو دوباره انداخت پایین..گفتم:دعا کن اینجوری نشه،چون ممکنه قاطی کنم و تا آخر هفته شوهرش بدم کاوه آب دهنش رو قورت داد،منم ادامه دادم:اون روی سگ منو که یادته؟ ایندفعه میاد سراغ تو! الناز هم نباید یه مدت سراغ تو بیاد.جفتتون قرنطینه هستین،تا تکلیفتونو معلوم کنم! - باشه، یه مدت هم روی همه این سالها - اگه بفهمم زیرآبی رفتین من میدونم و شما دوتا!
- باشه بابا،اجازه هست قبل از قرنطینه بهش زنگ بزنم؟ قبل از اومدن اینجا بهش گفتم دارم میام پیشت،خیلی نگران بود! نمیدونستم ازت میترسه!
- ازم نمیترسه ولی منو میشناسه،میتونی بهش زنگ بزنی،بهتره دست از پا خطا نکنی.
- نمیکنم،خیالت راحت،پیش تو که میتونم بیام؟ سرم رو به علامت تایید تکون دادم.
- من میرم پس
خیلی خشک سر تکون دادم،کاوه اومد جلو به زور منو بغل کرد و خیلی آروم گفت:تو برادرمی امیر، منو ببخش،دست خودم نبود،عاشق شدم!
چیزی نگفتم،چشمهامو بستم و گفتم:برو..
کاوه از در رفت بیرون،هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش،به نظرم بی ریا اومد،البته من اونقدر ازش کثافت کاری میدونستم که نتونم راحت بهش اعتماد کنم! باور کردنی نبود! کاوه عاشق بشه؟ خب خیلی خوش قیافه بود،به سر و وضعش میرسید! کلی خرج لباسهای مارکدارش میکرد! دخترا براش غش میکردن! چرا باید میومد سراغ الناز؟ الناز زیبا بود ولی دختر ساده ای بود و خیلی هم آتیش پاره!شاید واقعا عاشق شده! باید دید،توی این مدت قرنطینه وقت دارم ته و توش رو در بیارم! حسابی دیروقت بود،ساعت از نه گذشته بود که چراغا رو خاموش کردم و در دفتر رو بستم.عجب روزی بود امروز! موقعی که از در بیرن می رفتم مطمئن شدم که در واحد بغلی هم که جزو شرکت ما بود قفل باشه،همه رفته بودن! وقتی رسیدم خونه الناز تو اتاقش بود،اصلا بیرون نیومد.عزیز نگران بود که من چرا تا دیر وقت کار میکنم و فکر خودم نیستم!
- عزیز جون،من حواسم هست به خودم،شما نگران من نباشین.برین استراحت کنین.
عزیز با نگرانی گفت:چی میگی پسر؟ ساعت نه و نیم شبه،شام خوردی اصلا؟ - اشتها ندارم عزیز جون،میرم یه دوش میگیرم بعد هم میخوابم.
- نمیشه،باید یه لقمه غذا بخوری،زخم معده میگیری پسر! پوست و استخون شدی؟ - عزیز جون،من 100 کیلو وزنمه،پوست و استخون؟
-قدت بلنده مادر،برم برات اسفند دود کنم.. - برو بخواب عزیز،کسی منو چشم نمیزنه،آخر شبی دود راه ننداز.حوصله نداشتم،رفتم دوش گرفتم و برگشتم تو آشپزخونه،اگه چهارتا لقمه نمیخوردم عزیز دست از سرم بر نمیداشت،آخر سر هم یه چایی داد دست من و خودش رفت که استراحت کنه.دم درگاه آشپزخونه بود که پرسید:امیر جان، مادر،الناز حالش خوبه؟ همش میگفت خواستگارا نیان،حالا که زنگ زدم کنسل کردم،دختره یه کلمه هم حرف نمیزنه! رفته بست نشسته تو اتاقش. نکنه پشیمون شده؟میخوایی بگم خواستگارا بیان؟
- مگه مردم مسخره ما هستن عزیز؟ الناز دردش چیز دیگه است - دردش چیه مادر؟ - فکر کنم یه مشکلی تو شرکت براش پیش اومده! - یعنی چی مادر؟ دخترم خیلی حالش بده! - میرم باهاش حرف میزنم،نگران نباشین عزیز،حلش می کنم -خدا خیرت بده مادر،خوبه که هستی! جای پدرش رو پر کردی براش.عزیز در حالی که خمیازه میکشید یه شب بخیری گفت و رفت سمت اتاقش،منم چایی رو سرکشیدم و رفتم سمت اتاق الناز،معلوم بود بیداره چون از زیر در نور میومد بیرون،در زدم،الناز گفت:بله
در رو باز کردم و رفتم تو اتاقش،اتاقش پر از عروسک و خرت و پرت بود..با اینهمه عروسک دورش میخواد شوهر کنه! کی بزرگ شد این الناز فسقلی؟ به چشم من،الناز همیشه بچه بود..واقعا نفهمیدم کی خانم شد؟ حالا که برای من عاشق هم شده! اونم بین پیغمبرا جرجیس رو انتخاب کرده! اتاقش بهم ریخته بود،کاغذای روی میزش پخش و پلا بود،الناز برخلاف من شلخته است،یه تی شرت کوتاه تنش بود با یه شلوار تا ساق پا،
موهاش ریخته بود دورش! صورتش مهتابی تر از همیشه بود و چشمهاش قرمز شده بود! معلوم بود گریه کرده،حتما واسه اون کاوه گوساله!