من ديدمت
تو تاريكي شـب
تو روشنـي روز
تو طلوع و غروب خورشيد
تو هر لحظه
و صبور بودم، اندازه تمام اين مدت، تمام حرفام، تمام دردام
با تو خنديدم، ولي بي تو گريه كردم
"چشمات كاري كه ميكرد با من هيچ ساقي نميكرد"
من خيلي آدم صبوريم، برات هر لحظه صبر كردم، بازم صبر ميكنم، بازم منتظر ميشينم ولي قول بده وقتي برگشتي بذاري جاي تمام كاراي بدت نگات كنم
شايد بتونم فراموش كنم، يا شايد خوبيات شكنجه هاتو ببره پشت يه ديوار سرد
ميگفت: تو جاي اون نبودي، غم چشماش حكايت ها داره پشتش
و من با خودم ، با تموم سلولاي بدنم دردتو درك كردم ولي بازم سكوت كردم، من سكوت كردم چون تو ساكت بودي، چشما شايد خيلي حرفا پشتش باشه ولي هيچوقت حرفي كه بايد رو نميگه، فقط از درد ميگه و از شادي، از دليلش حرفي نميزنه
ستاره هاي شب بهم چشمم زدن و من به اين فكر كردم كه اگه من بدم تو بدتري .
صبر ميكنم، اونقدر كه ميدونم ستاره ها پررنگ تر ميشن، ماه ناپديد ميشه و من متولد ميشم.