شیطات مونث😍😍😍
#پارت_487
پلکهامو عاجزانه ازهم باز کردم درحالی که واسه بازنشدن مقاومت زیادی میکردن...
اولش همه چیز یکم مات بود ولی بعد کمکم تصاویر واضح شدن هرچند همچنان دلم میخواست دل از اون جای گرم و نرم نکنم....
نفس عمیقی کشیدم و به عامل بیداریمنگاهی انداختم....
هربار یه گوشه از اتاق میرفت..کاراشو باعجله انجام میداد...این یعنی صبح شده و اون داره آماده میشه که بره سر کار...وقتی رو تخت غلت خوردم سرش به سمتم چرخیده شد....
داشت خرده وسایلشو از رو میز برمیداشت...لبخند زد و گفت:
-ببین کی بیدار شده.....
فورا اومد سمتم....نشست رو تخت و با لبخند و لذت نگاهم کرد....
من خوابالود بودم و اون سرحال و قبراق...کلا موجود شدیدا سحرخیزی بود....معمولا سعی میکرد شبها زود بخوابه اما اگر پیش میومد که نتونه بازهم خللی تو تایم بیداریش به وجود نمیومد..... مگر اینکه خودش نخواد !
دوتا دستمو زیر سرم گذاشتم و گفتم:
-چرا همچیننگام میکنی!؟
با همون لبخند ملایمش و بدون اینکه کنارش بزاره، جواب داد:
-برای اینکه وقتی از خواب بیدارمیشی دو برابر دوست داشتنی تر میشی.....
-جدا !؟
-آره....دیدی بچه هارو !؟ وقتی از خواب بیدار میشن آدم دوست داره درسته قورتشون بده...حالا توهم عین بچه هایی...از خواب که بیدار میشی من دوست دارم عین شکلات تو دهنم بچرخونمت و بعد هم قورتت بدم....
خندیدم....صدای خنده هام تو کل اتاق پیچید....موهامو از روی صورتم کنار زد و بعد خم شد و همه جای صورتم رو بوسید ...
تو همون حالت دراز کش دستامو دور گردنش حلقه کردم و بعد گفتم:
-میخوای بری سر کار !؟
بخاطر دستهای من که دور گردنش حلقه شده بودیم خودش رو خم کرد و بعد گفت:
-آره....این روزا یکم زیاد سرم شلوغ نمیتونم همه چیو بسپارم دست بقیه خودمم باید باشم...راستی...دل دردت خوب شد!؟بهتر شدی!؟
سرموتکون دادم و گفتم:
-آره ...بهترم...
کف دستشو بالا آورد و با تکون دادنش گفت:
-به این میگن دست شفاگر و جادویی....
بعد چشمکی زد و با لحنی نسبتا شیطون گفت:
-جاه های دیگه روهم بماله گل میکنه....
از شیطنتش خنده ام گرفت ....کشیدمش سمت خودم و چونه اش رو بوسیدم و بعد گفتم:
-منم بیام !؟
-کجا ؟شرکت !؟
-نه....من دیشب بهت گفتم که....
نذاشت جمله امو ادامه بدم و گفت:
-آهان...درست....یادم اومد....خیلی خب....بلند شو میرسونمت....
لبخند زدم و با آزاد کردن دستهام گفتم:
-باشه....
بلند شدم...پتورو کنار زدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم که گفت:
-میرم پایین واسه صبحونه خیلی لفتش ندیا شانار ...
تند تند گفتم"باشه باشه" بعدهم در سرویس رو بستم....
چند دقیقه بعد وقتی بیرون اومدم نبود...با عجله لباس پوشیدم خودمو آماده کردم بعد کیفمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون....
وقتی ما متوجه اومدنم شد برام چایی ریخت...عجله ای صبحانه خوردیم و بعد همراه هم از خونه زدیم بیرون.....
تو راه ازم پرسید:
-نمیخوای بگی کجا ها میخوای بری!؟
شاکی اسمشو زدم و دلخور نگاهش کردم و گفتم:
-ارسلان سوال پیچم میکنی خیلی بدم میاد....فرار که نمیخوام بکنم.....دوست دارم مثل هر زن دیگه ای گاهی از خونه بزنم بیرون و بچرخم...
-باشه...من که مشکلی ندارم....کارتم پیشته؟
-آره...
-پول نقد هم داری!؟
-دارم....
-زیاد بیرون نمون....
-ارسلاااااان....
-باشه....ولی قبل تاریکی برگرد خونه....درضمن خواستی بیای خونه فقط میری یه آژانس معتبر و اونجا ماشین میگیری....بگو راننده خانم میخوای....
پوووووفی کردمو گفتم:
-یه جوری حرف میزنی انگار یه دختر بچه دوازده ساله ام....بابا من بچه همین شهرم.....
سوار ماشین شدین...کمربندمو بستم که گفت:
-من نمیگم تو بچه ای...اون بیرون پر گرگ....
-نترس....از جاه هایی رد میشم که گرگ نباشه....
خندید و دیگه چیزی نگفت....
مسیر با حرفهای معمولی گذشت....مهربونتر شده بودمنم سعی میکردم زیاد تو برجکش نزنم که باهام لج نکنه و بتونم کارایی که میخوام رو انجام بدم....
بعد از کلی نصیحت و گوشزد بالاخره اونجایی که میخواستم پیادم کرد و بعد رفت....
اولین کاری که کردم این بود که برم داروخونه و قرص بخرم...
این واجب تر از هر کار دیگه ای بود و بعد تصمیم گرفتم برم پیش علی وزهرا و یه سری بهشون بزنم ولی....ترجیح دادم قبلش جوادی رو ببینم...
من همچنان در مورد دزد پول کنجکاو بودم و لحظه ای نمیتونستم از فکرش بیرون بیام....
و تنها کسی که احتمالا اطلاعاتش در این زمینه باید بیشتر از بقیه باشه جوادی...نمیخواستم برم خیریه....حوصله دردسر و یه سری حرف دری وری رو نداشتم واسه همین
با جوادی تماس گرفتم....وقتی خودمو معرفی کردم جا خورد....انتظار تماسمو نداشته.. بهش ادرس دادم و ازش خواستم بیاد دیدنم و اونم قبول کرد....
اون حتما یه چیزایی میدونه.....
❤️
#زیباترین_کلیپها_رمانها_فیلمها
#بهترین_آهنگها_در_کانال 👇🌸
#کلبــــ_رویــایــے 🥀🖤
@colberoyaiee