کلبــــ_رویــایــے


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана



Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


هجدهمین روز بهارتون عالی
چشمتون روشن به خبری خوش، مسیر آرزوهاتون سبز، زندگیتون شیرین و محفل خانواده هاتون
گرم و صمیمی.. 🍃❤️🌞

#رادیو_مرسی

#زیباترین_کلیپها_رمانها_فیلمها

#بهترین_آهنگها_در_کانال 👇🌸

#کلبــــ_رویــایــے 🥀🖤

@colberoyaiee


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
🌼


واسه خوب کردن حال آدمها
لازم نیس حتما دکتر باشی
یک ذره مهربون باشی کافیه

سلام صبحتون بخیر
😊
🧡🌿🌈🌼🌿🌺


#زیباترین_کلیپها_رمانها_فیلمها

#بهترین_آهنگها_در_کانال 👇🌸

#کلبــــ_رویــایــے 🥀🖤

@colberoyaiee




عاشـق که باشی،
شـب هم زیباست!
شب رویایی‌ست!
براے عاشـق بودن بهانہ پیدا می‌شود
امشب مـن اندازه‌ے تمـام
دوستت‌دارم‌هاے مجنـون
لیلی‌ام...!!!

#شبت_بخیر_همنفسم☃️❣




#زیباترین_کلیپها_رمانها_فیلمها

#بهترین_آهنگها_در_کانال 👇🌸

#کلبــــ_رویــایــے 🥀🖤

@colberoyaiee


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
🌸آرامش
🕊آسمان شب سهم قلبتان
✨و خداوند
🌸روشنى ِ بى خاموشِ
🕊تمـام لحظه هايتــان باشد
🌸در این شب زیبای بهاری
🕊آرزو دارم...
🌸"غیـر از خــدا
🕊محتاج کسی نشوید"

شبتون بخیر🌸💫

#زیباترین_کلیپها_رمانها_فیلمها

#بهترین_آهنگها_در_کانال 👇🌸

#کلبــــ_رویــایــے 🥀🖤

@colberoyaiee




شیطان مونث😍😍😍
#پارت_490
نمیدونم چرا بالاخره راضی شده بود برام گوشی موبایل بخره....
اون..آسته آسته داشت یکی دیگه میشد...آسته آسته داشت خواسته های منو برآورده میکرد...افکار مریضی به سرم هجوم آوردن...
یه چیزی...تو ته ته وجودم بود که دلش نمیخواست ارسلان آدم خوبی باشه...میخواست بد بمونه تا بهونه برای دوست نداشتنش داشته باشه....
این غیر طبیعی بود؟؟این حس!؟؟ از چی نشات میگرفت؟!
نمیدونم...هیچ پاسخ روشنی براش نداشتم...فقط دلم نمیخواست اون آدم خوبی بشه....انگار که هنوز دل بهونه برای دوست نداشتنش بودم....
-ازش خوشت نیمومده!؟
سوالش عین دستی بود که بی هوا چنگ زد به لباسم و از فکر و خیال بیرونم کشید....
چطور میشد این گوشی رو ازش خوشم نیاد وقتی میدونستم تا قبل بودن با اون حتی نمیتونستم همچین چیزی رو لمس کنم و نهایت از پشت ویترین تماشاش میکردم.....
سرمو بالا گرفتم و گفتم:
-نه خوبه....ولی...
دستاشو تو جیب شلوارش فرو برد و پرسید:
-ولی چی !؟
اینبار بجای اون گوشی موبایل خودشو نگاه کردم و بعد جواب دادم :
-چرا حاضر شدی برام گوشی بخری!؟
تو دوست نداشتی اینکارو بکنی....وقتی هم ازت خواستم گفتی....
نذاشت حرفمو کامل بزنم و گفت:
-لازم میشه...مثل امروز...میتونستم بهت زنگ بزنم و بپرسم کجایی...که نگرانت نشم...
ارسلان و نگرانی! عجیب! البته اون نگران من نبود...اون نگران این بود که نکنه من مثل گذشته بزنه به سرم و الفرار....
-شانار حس میکنم خیلی ازش خوشت نیومده ...میخوای فردا باهم بریم خودت انتخاب کنی!؟؟
سرمو تکون دادم و با زدن یه لبخند گفتم:
-نه نه...خیلیم خوب....خوشم اومد.... 
-مطمئنی!؟
-آره عالیه !!!
بعد خم شدم و گوشیو گذاشتم رو میز و گفتم:
-میرم دست و صورتمو بشورم...بهت بگم چیکارا کردیم...کجاها رفتیم !؟؟
-آره بگو...
رفتم سمت سرویس بهداشتی و همونطور که صورتمو میشستم گفتم:
-خیلی جاها رفتیم....پشمک خوردیم....بستنی خوردیم....پارچه خریدیم دادیم خیاط لباس بدوزه....شهربازی رفتیم....من و زهرا ازارتفاع ترس داشتیم...نتونستیم بریم چرخ و فلک عوضش چیزای دیگه رو امتحان کردیم....حالا یه چیزی میگم نخندیااا...ولی هرچقدر علی اصرار کرد پایه اش نشدیم که سفینه سوارشیم....من اگه سوارش میشدم مخم تاب برمیداشت....بالا میاوردم... شایدم سکته میکردم.....
علی ولی سوار شد...بچه شجاعیه...از هیچیم نمیترسیه...همینش بد...اینکه از هیچی نمیترسه... من دوست دارم اون یکم ترس داشته باشه....
راستی بهت گفتم تو بخت آزمایی یه عروسک خرسی گنده بردم....!؟ تیرانداز خوبی بودم خودم خبر نداشتم....
کارامو که انجام دادم اومدم بیرون...اما همون لحظه از دیدن چیزی که چشمام روش ثابت مونده بود لبخند رو لبم ماسید....
کیفی که پرت کرده بودم رو میز محتویاتش ریخته بودن روی زمین و ارسلان بسته قرص رو دیده بود....
نفسم تو سینه حبس شده بود....قلبم تند تند به سینه ام می کوبید....
با قدمهای آروم به سمتش رفتم....کمرش رو بلند کرد..بسته قرص رو تکون داد و بعد پرسید:
-ش...نار....تو... تو دوست نداری از من باردار بشی !؟
این اتفاق اونقدر غیر منتظره بود که واسه چند لحظه حتی قدرت تکلمم رو هم از دست دادم...
با زبون بند اومده چه جوابی میتونستم بدم...بغض کردم.لبهامو بهم فشردم....نه...من دلم نمیخواست بچه ای داشته باشم...من هنوز حضور خودمو تو این زندگی زوری دوست نداشتم....چطور میتونستم یه دغدغه ی دیگه رو هم رو تمام دغدغه هام بزارم....
سرمو آهسته به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
-نه...من دوست ندارم بچه دار بشم...ازدواج با تو یه تحمیل بود...انگار که یه نفرو بزور بچپونن تو جایی که واسش اندازه نیست....
منو مچاله کردن تو زندگی تو....حالیشونم نشد اینجا جا نمیشم ....من مچاله شده ام...نمیخوام بچه دار بشم...نمیخوام بچه ای داشته باشم...نمیخوام....
هیچی نگفت....هیچی ...حتی یک کلمه....
لب از لب باز نکرد....فقط همینطور خیره نگاهم میکرد...از اون نگاه های ناخوانا...از اون نگاه هایی که به خط میخی شبیه بودن و فقط باستان شناسها میتونستن ترجمه اش کنن ....هیچی نمیشد فهمید...هیچی.....
یه نفس خیلی عمیق کشید و بعد بسته قرص رو کنار گذاشت ....سرشو خم کرد..کفششو آهسته به زمین کوبید و بعد بسته سیگار و فندکش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت......
اشک از چشمهام چکید.....
بیرون‌رفتنش رو از اتاق تماشا کردم....
شد اون چیزی که نباید میشد....
❤️
#زیباترین_کلیپها_رمانها_فیلمها

#بهترین_آهنگها_در_کانال 👇🌸

#کلبــــ_رویــایــے 🥀🖤

@colberoyaiee


شیطان مونث😍😍😍
#پارت_489
والا !انگار اب شدن رفتن زیر زمین
از یکی شنیدم یه خیر پیدا شده بهشون جا و مکان داده...
بهم خیره شد....ظاهراً جدیدا هر حرفی که من میزدم جوادی رو به تعجب مینداخت...
اومد سمتم و گفت:
جدا!!!?
-آره ...چیز بیشتری نمیدونم ...خب ..من دیرم شده باید برم....خدانگهدار!
هرجور شده بود جوادی رو پیچوندم....اگه پیشش میموندم هی ازم سوال میپرسید...هی سوال میپرسید...اونقدر که منو به سوتی دادن مینداخت....پس بهتر بود هرجور شده میرفتم....
یه مقدار میوه و شیرینی و عروسک و کتابو دفتر و ازهمین خرت و پرتها خریدم و بعد تاکسی گرفتم....
شاید یکم مسخره باشه اما تنها چیزی که منو حالمو..اوضاعمو خواب میکرد بودن کنار علی و زهرا بود....
بچه هایی که زندگیشون داغونتر از من بود...
یه مادر معلول...یه پدر که خیلی زود از دست رفت و عمویی که وادارشون میکرد دست به کارای وحشتناکی بزنن....
دلم نمیخواست مثل خیلی از بچه های کار دیگه به زهرا تجاوز بشه...یا حتی به علی...و بعد عاقبت یکیشون به بارداری ختم بشه و عاقبت اون یکی به انواع و اقسام بیماری ....
خداروشکر...خداروشکر که ارسلان لااقل این دوتا بچه رو از منجلاب نجات داد....
وقتی من رفتم خونشون زهرا خونه بود ولی علی مدرسه ...مادرشون خیلی از دیدنم خوشحال شد...و زهرا بیشتر...دست به کار شدم تا براشون غذا درست کنم و همزمان از زهرا پرسیدم:
-زهرا عموتون که دیگه نیومد سراغتون....!؟هان!؟
یه چارپایه زیر پاش گذاشت تا بتونه سبدهارو از کابینت دربیاره و بهم بده و بعد جواب داد:
-نه خاله شانار...دیگه نیومد....
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
-خب خداروشکر....اگرم اومد سراغتون به عمو ارسلان زنگ بزنید...شمارشو که دارید....
سر تکون داد و گفت:
-آره شمارشو دارم...
-آفرین...پس اگه یه وقتی اومد سراغتون به عمو ارسلان زنگ بزن
اون خوب میدونه چیکارش کنه...
چشم غلیظی گفت و اومد کمکم کنه تا غذا درست کنیم...
علی که از مدرسه اومد همه کنارهم ناهارو خوردیم...بعدش هر چهارنفری رفتیم بیرون.. هرجایی که میشد بهمون خوش بگذره...حتی مادرشون هم بود...
تا عصر باهم بودیم...به منم خوش گذشته بود....انگار نیروزا تزریق کرده بودم ولی قبل شب باید برمیگشتم خونه...واسه همین دوتا ماشین جداگونه گرفتم...یکی برای خودم و یکی برای اونها....و البته همونطور که ارسلان میخواست به شرط راننده ی خانم....!
یکم دیر رسیدم خونه....یعنی رسیدنم به موقع نبود و ساعت هشت شب شده بود....فقط امیدوار بودم ارسلان دعوام نکنه ...
وقتی رفتم داخل تو سالن نشسته بود و با اژدرخان شطرنج بازی میکرد....تا گفتم سلام فورا سرشو به سمتم چرخوند و نگام کرد....هم خودش و هم اژدر...لبخند زنان رفتم سمتشون ..روصندلی خالی کنارشون نشستم....دوباره و
پر انرژی گفتم:
-سلام....
ارسلان فقط نگاه میکرد اما اژدرخان با لبخند جوابم رو داد:
-سلااااام.....خوبی!؟
یه سیب از سبد میوه برداشتم ودرحالی که زیرجلکی منتظر فهمیدن واکنش ارسلان بودم گفتم:
-آره خیلی خوبم....
-خب خداروشکر ...ارسلان یکم نگرانت شده بود...
رو کردم سمت ارسلان و گفتم:
-با علی و زهرا و مادرشون بیرون بودیم....دیگه...نشد که زنگ بزنم....
آهسته گفت:
-باشه ایراد نداره....
اژدرخان مهره ی شطرنج رو رو جا به جا کرد و گفت:
-حالا کجا رفتین!؟
سیب جویده شده رو قورت دادم و گفتم:
-خیلی جاها....ولی اکثر وقتمون تو شهربازی گذشت....زهرا نمیتونست دل بکنه....
-بچه ان دیگه‌‌‌‌‌‌‌....شام خوردی!؟
-آره...پیتزاخوردیم...
-خوبه...خوشحالم که بهت خوش گذشته...
-ممنونم...
وسط مکالمه ی ما ارسلان آهسته خطاب به اژدر گفت:
-کیش و مات....پیر شدی پیرمرد....
اژدر خان خندید و گفت:
-تو تقلب کردی....وگرنه من مرد باخت نیستم....
ارسلان بلند شد...دستشو سمت من دراز کرد و گفت:
-باشه...خودتو باهمین حرفها گول بزن....
بعد منو کشید سمت خودش...دستشو دور شونه ام حلقه کرد وهمونطور که باهم از پله ها بالا می رفتیم گفت:
-بهت خوش گذشت !؟
با ذوق گفتم:
-خیلی...خیلی زیاد....
-خوبه...ولی یکم دیر اومدی....
-ببخشید...پیش اومد....
گونه امو ماچ کرد و گفت:
-عب نداره....برات یه چیزی خریدم....
-چی!؟؟ 
-تو اتاق...
ذوق زده باهاش رفتم بالا 
.رفتیم توی اتاقش....
کیفو پرت کردم رو میز و خیره شدم به جعبه ی توی دستش.....جعبه ی تلفن همراه بود...هیچوقت فکر نمیکردم واسم بخره...شاید چون میترسید سرو گوشم بجنبه....البته به قول خودش...
جعبه رو به سمتم گرفت و گفت:
-نمیدونستم چه مدلی دوست داری....بهترینشو خریدم....
گوشی رو از جعبه اش درآوردم و نگاهش کردم...

❤️
#زیباترین_کلیپها_رمانها_فیلمها

#بهترین_آهنگها_در_کانال 👇🌸

#کلبــــ_رویــایــے 🥀🖤

@colberoyaiee


شیطات مونث😍😍😍

#پارت_487
پلکهامو عاجزانه ازهم باز کردم درحالی که واسه بازنشدن مقاومت زیادی میکردن...
اولش همه چیز یکم مات بود ولی بعد کمکم تصاویر واضح شدن هرچند همچنان دلم میخواست دل از اون جای گرم و نرم نکنم....
نفس عمیقی کشیدم و به عامل بیداریم‌نگاهی انداختم....
هربار یه گوشه از اتاق میرفت..کاراشو باعجله انجام میداد...این یعنی صبح شده و اون داره آماده میشه که بره سر کار...وقتی رو تخت غلت خوردم سرش به سمتم چرخیده شد....
داشت خرده وسایلشو از رو میز برمیداشت...لبخند زد و گفت:
-ببین کی بیدار شده.....
فورا اومد سمتم....نشست رو تخت و با لبخند و لذت نگاهم کرد....
من خوابالود بودم و اون سرحال و قبراق...کلا موجود شدیدا سحرخیزی بود....معمولا سعی میکرد شبها زود بخوابه اما اگر پیش میومد که نتونه بازهم خللی تو تایم بیداریش به وجود نمیومد..... مگر اینکه خودش نخواد !
دوتا دستمو زیر سرم گذاشتم و گفتم:
-چرا همچین‌نگام میکنی!؟
با همون لبخند ملایمش و بدون اینکه کنارش بزاره، جواب داد:
-برای اینکه وقتی از خواب بیدارمیشی دو برابر دوست داشتنی تر میشی.....
-جدا !؟
-آره....دیدی بچه هارو !؟ وقتی از خواب بیدار میشن آدم دوست داره درسته قورتشون بده...حالا توهم عین بچه هایی...از خواب که بیدار میشی من دوست دارم عین شکلات تو دهنم بچرخونمت و بعد هم قورتت بدم....
خندیدم....صدای خنده هام تو کل اتاق پیچید....موهامو از روی صورتم کنار زد و بعد خم شد و همه جای صورتم رو بوسید ...
تو همون حالت دراز کش دستامو دور گردنش حلقه کردم و بعد گفتم:
-میخوای بری سر کار !؟
بخاطر دستهای من که دور گردنش حلقه شده بودیم خودش رو خم کرد و بعد گفت:
-آره....این روزا یکم زیاد سرم شلوغ نمیتونم همه چیو بسپارم دست بقیه خودمم باید باشم...راستی...دل دردت خوب شد!؟بهتر شدی!؟
سرموتکون دادم و گفتم:
-آره ...بهترم...
کف دستشو بالا آورد و با تکون دادنش گفت:
-به این میگن دست شفاگر و جادویی....
بعد چشمکی زد و با لحنی نسبتا شیطون گفت:
-جاه های دیگه روهم بماله گل میکنه....
از شیطنتش خنده ام گرفت ....کشیدمش سمت خودم و چونه اش رو بوسیدم و بعد گفتم:
-منم بیام !؟
-کجا ؟شرکت !؟
-نه....من دیشب بهت گفتم که....
نذاشت جمله امو ادامه بدم و گفت:
-آهان...درست....یادم اومد....خیلی خب....بلند شو میرسونمت....
لبخند زدم و با آزاد کردن دستهام گفتم:
-باشه....
بلند شدم...‌پتورو کنار زدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم که گفت:
-میرم پایین واسه صبحونه خیلی لفتش ندیا شانار ...
تند تند گفتم"باشه باشه" بعدهم در سرویس رو بستم....
چند دقیقه بعد وقتی بیرون اومدم نبود...با عجله لباس پوشیدم خودمو آماده کردم بعد کیفمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون...‌.
وقتی ما متوجه اومدنم شد برام چایی ریخت...عجله ای صبحانه خوردیم و بعد همراه هم از خونه زدیم بیرون.....
تو راه ازم پرسید:
-نمیخوای بگی کجا ها میخوای بری!؟
شاکی اسمشو زدم و دلخور نگاهش کردم و گفتم:
-ارسلان سوال پیچم میکنی خیلی بدم میاد....فرار که نمیخوام بکنم.....دوست دارم مثل هر زن دیگه ای گاهی از خونه بزنم بیرون و بچرخم...
-باشه...من که مشکلی ندارم....کارتم پیشته؟
-آره...
-پول نقد هم داری!؟
-دارم....
-زیاد بیرون نمون‌‌‌‌‌....
-ارسلاااااان....
-باشه....ولی قبل تاریکی برگرد خونه....درضمن خواستی بیای خونه فقط میری یه آژانس معتبر و اونجا ماشین میگیری....بگو راننده خانم میخوای....
پوووووفی کردمو گفتم:
-یه جوری حرف میزنی انگار یه دختر بچه دوازده ساله ام....بابا من بچه همین شهرم.....
سوار ماشین شدین...کمربندمو بستم که گفت:
-من نمیگم تو بچه ای...اون بیرون پر گرگ....
-نترس....از جاه هایی رد میشم که گرگ نباشه....
خندید و دیگه چیزی نگفت....
مسیر با حرفهای معمولی گذشت....مهربونتر شده بود‌منم سعی میکردم زیاد تو برجکش نزنم که باهام لج نکنه و بتونم کارایی که میخوام رو انجام بدم....
بعد از کلی نصیحت و گوشزد بالاخره اونجایی که میخواستم پیادم کرد و بعد رفت....
اولین کاری که کردم این بود که برم داروخونه و قرص بخرم...
این واجب تر از هر کار دیگه ای بود و بعد تصمیم گرفتم برم پیش علی وزهرا و یه سری بهشون بزنم ولی....ترجیح دادم قبلش جوادی رو ببینم...
من همچنان در مورد دزد پول کنجکاو بودم و لحظه ای نمیتونستم از فکرش بیرون بیام....
و تنها کسی که احتمالا اطلاعاتش در این زمینه باید بیشتر از بقیه باشه جوادی...‌نمیخواستم برم خیریه....حوصله دردسر و یه سری حرف دری وری رو نداشتم واسه همین 
با جوادی تماس گرفتم....وقتی خودمو معرفی کردم جا خورد....انتظار تماسمو نداشته.. بهش ادرس دادم و ازش خواستم بیاد دیدنم و اونم قبول کرد....
اون حتما یه چیزایی میدونه.....

❤️
#زیباترین_کلیپها_رمانها_فیلمها

#بهترین_آهنگها_در_کانال 👇🌸

#کلبــــ_رویــایــے 🥀🖤

@colberoyaiee


شیطان مونث😍😍😍
#پارت_486
وقتی ارسلان اونطوری با عشق از بچه حرف میزد چطور میتونستم در مورد کلا منتفی کردن برنامه بچه باهاش حرف بزنم....
و سکوت هم که نمیشه...تصمیم گرفتم غیر مستقیم یه چیزایی رو از زیر زبونش بکشم ...یکم بیشتر به سمتش چرخیدم و بعد زل زدم تو اون چشمای پر نفوذش گفتم:
-ارسلان...
دستشو به طرف صورتم گذاشت و همونطور که شستشو آروم رو گونه ام میکشید گفت:
-جونم ....
واسه پرسیدن سوالم دودل و مردد بودم...با این حال دلو زدم به دریا و گفتم:
-اگه من نخوام حالاحالاها باردار بشم چی...تو چی میگی!؟
نیشش کج شد...با دقت نگام کرد و گفت:
-یعنی چی که نخوای !؟
لحنش ترسوندم....و من با کمی ترس گفتم:
-یعنی من اگه بگم فعلا بچه نمیخوام تو چیکار میکنی!؟
دستشو از رو صورتم برداشت و گفت:
-چرا نشی!؟ چرا نخوای!؟ واسه من و تو همین حالاش هم دیر شده...من دلم میخواد از تو بچه داشته باشم...
مکث کرد....
بعد چونه ام رو تو دست گرفت....ابروهاشو بالا برد گفت:
-شانار این که من اصرار میکنم بچه دار بشیم به این معنی نیست که ممکنه بعدها اونو بیشتر از تو دوست داشته باشم...
من دلم میخواد یه خانواده تشکیل بدم و تمام تلاشمو واسه خوشبختی و خوشحالی این خانواده انجام بدم.....
اینارو گفت و بلند شد....کش و قوسی به بدنش داد و بعد رفت سمت اتاقک قوس مانند لباسها....
نفس عمیقی کشیدم و کلافه درحالی که ناخنمو زیر دندون می جویدم پامو عصبی زمین کوبیدم.....اه! من نمیخوام بچه داشته باشم...مگه زور....!؟
فقط یه شرت پاش بود...دستشو رو وکمه آیفن‌گذاشت و به نارگل گفت شام‌مارو بیاره بالا....
چند دقیقه بعد نارگل و شیرین غذاهارو آوردن...من اشتها نداشتم و زیاد نخوردم اما ارسلان حسابی به خودش حال داد....
دلم همچنان درد میکرد...رفتم دستشویی...مسواک زدم و پدم رو عوض کردم و بعد اومدم‌بیرون...
ارسلان درحالی که فقط یه شرت پاش بود رفت سمت تخت و گفت:
-فکر کنم حوصله اینو داشته باشم که شکمتو نوازش کنم دردش کمتر بشه خوابت بگیره....دیگه فکر کنم اونی که ازدواج میکنه باید از این قرتی بازیا دربیاره.....
تلویزیون رو خاموش کردمو....خب فکر نکنم راه فراری وجود داشته باشه....این ارسلان تا کاری که میخوادو انجام نده ول نمیکنه...
باید هر طور شده یه بسته قرص میخریدم...
چراغ رو هم خاموش کردم و رفتم سمت تخت و بعد کنارش دراز کشیدم...خودم پیرهنمو دادم بالا و اون به پهلو دراز کشید و مشغول نوازش کردن شکمم شد....
تو تاریکی پرسیدم:
-فردا صبح میری شرکتت !؟
-آره...
-من نمیخوام مثل بقیه روزا تمام روز تو خونه باشم...
دلم میخواد صبح زود برم بیرون....شاید برم سراغ دوستای قدیمم....نمیخوام همش تو خونه باشم...اونجوری روحیه ام بهتر میشه....
-میخوای بزاریش واسه روزی که منم باشم!؟
-نه نمیتونم صبر کنم ...بمونم خونه بدخلق میشم...زن بدخلق دوست داری !؟؟
تو گلو خندید و گفت:
-نه....
-پس من میخوام فردا برم بیرون بدون اینکه سوال پیچم کنی...یا اینکه کسی رو بفرستی پی ام....
کاملا برخلاف تصورم گفت:
-باشه برو....هرجا دوست داری برو...ولی هرجا بودی قبل تاریکی هوا برگرد..
لبخندی زدم...خوشحال شدم...میتونستم فردا برم داروخونه و قرص بخرم...لبخندی زدم و گفتم:
-مرسی!
شاکی گفت:
-همین ! فقط مرسی!
-پس چی!؟
-آب و تاب بهش بده..ماچی موچی....
گونه اش رو آروم بوسیدم و گفتم:
-بفرما...اینم ماچ....
-قانع نشدم...محکمتر...پر آب تر....
-لوس شدیا ارسلان....
اینو گفتم و بعد طولانی تر از قبل صورتش رو بوسیدم......


بچه ها
#پارت_داریم😍


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
🖥 #سریال_ایرانی «دراکولا، هیولا 2»
💯 قسمت 3
☑️ نسخه اورجینال
📌 موضوع: کمدی | خانوادگی
🔎 کیفیت 480p
@colberoyaiee


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
🖥 #سریال_ایرانی «دراکولا، هیولا 2»
💯 قسمت 3
☑️ نسخه اورجینال
📌 موضوع: کمدی | خانوادگی
🔎 کیفیت 720p
@colberoyaiee


#ستار
ترانه: #چه_قشنگہ_عاشقے‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌


#زیباترین_کلیپها_رمانها_فیلمها

#بهترین_آهنگها_در_کانال 👇🌸

#کلبــــ_رویــایــے 🥀🖤

@colberoyaiee


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
اجرای زنده آهنگ بسیار زیبای لو دللونی (اگر نازم

را بکشند) توسط نانسی عجرم در کنسرت


#زیباترین_کلیپها_رمانها_فیلمها

#بهترین_آهنگها_در_کانال 👇🌸

#کلبــــ_رویــایــے 🥀🖤

@colberoyaiee


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
🎥موزیک ویدئو زیبا و خاطره انگیز
" شاگرد اول " از شهرام شب پره


#زیباترین_کلیپها_رمانها_فیلمها

#بهترین_آهنگها_در_کانال 👇🌸

#کلبــــ_رویــایــے 🥀🖤

@colberoyaiee


مـــاه پــیش ِ تـــو
یـہ شوخیـہ محضـہ
وقتے مـــوهاتـــــــ
توے بـــاد مے لرزہ

‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌
‎‌‌#زیباترین_کلیپها_رمانها_فیلمها

#بهترین_آهنگها_در_کانال 👇🌸

#کلبــــ_رویــایــے 🥀🖤

@colberoyaiee


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
دلــــتــــنــــگــــے

#زیباترین_کلیپها_رمانها_فیلمها

#بهترین_آهنگها_در_کانال 👇🌸

#کلبــــ_رویــایــے 🥀🖤

@colberoyaiee


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
موزیک ویدئو لری بسیار عالی👌😍❤️

‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌

#زیباترین_کلیپها_رمانها_فیلمها

#بهترین_آهنگها_در_کانال 👇🌸

#کلبــــ_رویــایــے 🥀🖤

@colberoyaiee


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
🎥🎶مـوزیڪ ویـدئـوےزیبـاےلـرے

🎼بـرنـو


#زیباترین_کلیپها_رمانها_فیلمها

#بهترین_آهنگها_در_کانال 👇🌸

#کلبــــ_رویــایــے 🥀🖤

@colberoyaiee

Показано 20 последних публикаций.

14

подписчиков
Статистика канала