Репост из: یک مماس نوشت
که دو جور چیز بیانتها داریم، یکی که آدم دلش نمیآید تمامش کند و یکی که آدم دلش نمیخواهد که تمامش کند، که یکی سراسر کسالت است و یکی سراسر خواستن، و آنقدرها هم مرزی بین این چیزها چندان نیست، که ناگهان همانقدر که میخواهیش کسالتی نامعلوم جانت را میگیرد و همانقدر که کسالت بار است برایت جانت میشود و همین ندانستن و دانستن نامعلوم آدم را از چیزهای بیانتها میترساند که اگر یکدفعه پایت لیز بخورد و از این طرف مرز به آن طرفش افتاده باشد و دیگر هیچ گاه برنگشته باشد چه؟
@Momas1
@Momas1