وارد خانهاش که شدم عطر بهارنارنج مستم کرد، خانه بوی بهشت میداد، دو فنجان چای ریخت و سینی را روی میز گذاشت. لبخند زد و با ابرو به فنجانهای توی سینی اشاره کرد «این قانون من است، چای که مرغوب نباشد چیزی به آن اضافه میکنم، چوب دارچینی، هِلی، نباتی، شده چند پَر بهار نارنج، چیزی که آن مزه و بوی بی خاصیتاش را تبدیل به عطر خوش و طعم خوب کند..»
فنجان را برداشتم و کمی از چای چشیدم، خوب بود، هم عطرش هم مزه اش.
لبخند زدم« قانون کارآمدی داری..»
بعد با خودم فکر کردم زندگی هم گاهی میشود مثل همین چای بیخاصیت، باید با دلخوشیهای کوچک طعم و رنگش را عوض کنی، یک چیزی که امید بدهد به دلت، انگیزه شود، بنزین باشد برای حرکت ماشین زندگیات، بعد ماشین تخته گاز میرود تا آنجایی که باید.
یک جایی اما کار سختتر می شود، برای آرامش خیال گاهی لازم است چیزی از زندگی کم کنی، سبکاش کنی. مثل کیسه شنهای آویزان از بالون، بالون برای اینکه بالا برود باید سبک شود، باید کیسه شنها را پرت کنی پایین، بعد اوج میگیرد، بالا میرود. توی زندگی هم گاهی لازم میشود چیزهایی را از خود دور کنی یک حرفهایی را، فکرهایی را، خاطراتی را... غمهایی را...
"مریم سمیع زادگان"
@cafeparagraph_mag