قهوه‌قجری☕️


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Другое


باز در غیبت دستان پر از معجزه ات!
یک نفر قهوه ی تلخ قجری مینوشد!
☕☕☕

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Другое
Статистика
Фильтр публикаций


بمان -
با طراوت ابر سپید دی،
همچون برفی که بی‌وقفه می‌بارد بر زمین.
در میان سکوت زمستانی، صدای تو،
چون نغمه‌ای از آرامش و مهر است.

ضرباهنگ فروزنده سحر،
و نشاط سپیدار در باد،
همچون فرشته‌ای از آسمان،
با بال‌هایی از سپیدی و لطافت می‌آید.

بخوان -
شعرم، که دو ضربان حیات است،
کلماتی که از دل سرخ انار می‌جویند،
و بیتی که تاجدار است،
در آغوش زمستان، چون گنجی پنهان.

ثانیه‌ها در گذر،
چون جویبارهای یخی،
و ردپای پرندگان در برف،
سرودی از عشق و تداوم می‌سرایند.

آه عنقا،
آهنگ زمستان را ببین،
که با برفی آرام و بی‌صدا،
آرامش را به دل‌ها می‌آورد.

پس «آسوده بخواب» -
کنار شعله‌های گرم،
و دیوان حافظ،
که عشق را به سادگی نگاشت،
اما به پیچیدگی‌های زندگی نیاندیشید.

آسوده بخواب،
زیرا که ما بیداریم،
در آغوش زمستانی‌ات،
با دل‌هایی گرم و مطمئن.

-س.ماه‌زاده
#سارینا_احمدزاده


بمان -
به طراوت ابر اسپید دی؛
و خواب زمستانی - در تبسم ماه !
ضرباهنگ تلطیف فروزنده سحر،
و نشاط بی‌مرز سپیدار،
به افتادگی بید مجنون،
طنین شکوه عاشقانه قناری،
بخوان -
شعرم، که دو ضربان حیات است،
کلمه‌اش رنگ سرخ انار،
بیتی که تاجدار است،
از زبان پهلوی وام دارد.
ثانیه‌ها را که گذر می‌کنند؛
جوی جاری اردک‌هایی راست
که دغدغه‌شان برف است،
و ردپای پلیکانی که کنار جویبار زمستانی
با جفت خود می‌خرامد.
آه عنقا؛
ببین که این‌ها آهنگ زمستان است.
پس «آسوده بخواب»؛
کنار آتش زرتشت،
و دیوان حافظ؛
که عشق را آسان نگاشت -
لیک به مشکلات نیاندیشید؛
«آسوده بخواب»
- زیرا که ما بیداریم.

#پ_عنقا
اول دی ماه ۱۴۰۳


به فصل دانه های برف خوش آمدید
به مرواریدهای آسمانی
و فروغ کمینه آفتاب
و سجده سرما بر زمین .....

#پ_عنقا


- سحر؛ دیدم به یلدایی سراسر،
و جاری مخلمل زلفت که افشان،
به باد سرد پاییزی که رویش،
و زلفت گشته بر دوش‌ات چو پیدا،
به آتشباری ققنوس و آتش،
به موج فصل سرما پر طراوت!
خروشان بحر مواجی که سرکش،
و رود جاری جوش و خروشی،
بیا ای آتش زرتشت اینک،
بزن بر تار مژگانم چو اخگر،
من آن آذر به فصل سرد پاییز،
و برفی را که با دی مه جبین شد،
به ماه ایزدی، یزدان پر مهر،
منم در جان «دَذوَه» سوزآوا،
و جانسوزم به شام تار یلدا،
میان تار و پود فصل دی ماه،
تو را نادر به جام پر تلاطم،
تو را بس دوست می‌دارم هم آوا،

#پ_عنقا
یلدای ۱۴۰۳


پ ن:
دی درحقیقت صفت خدای یگانه و بزرگ در آیین زرتشت، اهورامزدا است. دی از صورت پهلوی «دَی» و اوستایی #دَذوَه به معنی آفریننده است. در سراسر ادبیات زرتشتی، اهورامزدا با صفت دادار یا آفریننده نامیده شده، زرتشت هم در گاهان او را «آفریننده زندگی» می‌خواند.


داد از ایـن دسـتـاربـنـدان، داد! داد!
رفت شـرع و ملّت از ایشـان به بـاد

آنچـه بـا دیـن، خـامـه ایـشـان کُـنَـد
کی دَمِ شـمشـیـرِ بـدکـیشـان کـنـد؟

کاش نوک خامه شان بشکسته باد!
وین زبانهـاشـان ز گفتن بسـته باد!



#ملا_احمد_نراقی


در سکوت بیشه‌زار، صدای ما می‌روید،
نه در ظلمت‌سرای درد و غم،
بلکه در نوری که از قلب‌ها می‌خیزد،
و رنگارنگی پاییز خاموش را می‌پوشاند.

در هر برگ ریزان زرد، درس‌هایی نهفته،
که زمستان به زمین بازمی‌گردد،
و در جادوی چشمانت، اشک‌هایمان می‌بارد،
نمناک از شب تاریک، دریا همچنان آرام است.

غروب‌ها، نادر و فروزان، می‌سوزند،
و گلزارهای زار، از درد گریه می‌کنند،
اما در هر سرخی، امیدی نو می‌زاید،
چه آهنگین، به فردا چشم می‌دوزند.

-س.ماه‌زاده
#سارینا_احمدزاده


بشنو ای عنقا..

عنقای قله کوه های سراسر برافراشته و سر به فلک برده
سرمایی در راه است،سرمایی به سردی آتش بر افروخته
آری درست است.همان آتشی که گویی سرمای سوزناک دارد.آتشی که بدلیل سرمای سوزناک خود،گرمای وجودش را به دیگران می‌دهد.
و تو همان آتشی،همان آتشی که در اعماق سرما آمد و گرمای وجود خودش را به زمینیان داد.
آری عنقا...به گوش باش...
این فصل فصل توست...
خبری در راه است،خبری به تابناکی ماه تابان،به درخشندگی ستاره درخشان و به سوزانندگی تشعشعات زیبای آفتاب...

۲۷ آذر ۱۴۰۳ خورشیدی
ساعت ۲۰:۲۰ دقیقه
~ ارسالی از #بارقه


نهان در باد پاییزی به گلفرشی که یلدا شد
ستیز آذر برفی که در دامان صحرا شد

نشستن در پس زانو میان سیر اندیشه
و مردابی به یخبندان میان سیر الا شد

خزان رفت و ز دی بودم که اندر نیمه بهمن
ز صادق نادری آمد پیامی گرچه گویا شد


تو در قلبم فروزانی، که اختر دائماً سوسو
زند با هیمنه اینک که روشن ماه پیدا شد

بیا ای نازنین امشب، که قطب الدین مرا گوید
بزن تیغی که نالانم، مرا این سوز اسرا شد

ز درد دوری آن مه فروزانم چنین کوکب
نه در آن رفتنش جانم مثال قطره دریا شد

منم آن قطره در دریا، که ذره؛ خور تابانم
انا الحق گو شدم امشب جنونم همچو لیلا شد


صلاح الدین علی نادر، شدی از نور حق ظاهر
که مجدالدین علی از تو ز قاف قرب عنقا شد


#پ_عنقا
#مجدالدین_علی
آذر ۱۴۰۳


زنهار دلا به دهر مایل نشوی
وز حق نشوی نفور و باطل نشوی

در عالم بی وفا که خوابست و خیال
یک لحظه ز ذکر دوست غافل نشوی



#معطرعلیشاه


یا ملولاً عن سلامی أنت فی الدنیا مرا می
کلما أعرضت عنی زدت شوقاً فی غرامی

گرچه مه در عالم آرائی ز گیتی بر سر آمد
کی تواند شد مقابل با رخت از ناتمامی

طوطی دستانسرا شد مطرب از بلبل نوائی
مطرب بستانرا شد طوطی از شیرن کلامی

پخته ئی کو تا بگوید واعظ افسرده دلرا
کی ندیده دود از آتش ترک گرمی کن که خامی

صید گیسوئی نگشتی زان سبب ایمن ز قیدی
دانه ی خالی ندیدی لاجرم فارغ ز دامی

درس تقوی چند خوانی خاصه بر مستان عاشق
وز فضیلت چند گوئی خاصه با رندان عامی

گر ببدنامی برآید نام ما ننگی نباشد
زانک بدنامی درین ره نیست الا نیک نامی

عارضش بین خورده خون لاله در بستانفروزی
قامتش بین برده دست از نارون در خوش خرامی

تاجداری نیست الا بر در خوبان گدائی
پادشاهی نیست الا پیش مهرویان غلامی

ساکن دیر مغانرا از ملامت غم نباشد
زانک در بیت الحرام اندیشه نبود از حرامی

بت پرستان صورتش را سجده می آرند و شاید
گر کند #خواجو بمعنی آن جماعت را امامی

#خواجوی_کرمانی


هندوئی را باغبان سوی گلستان می فرستد
یا بیاقوت تو سنبل خطّ ریحان می فرستد

یا شب شامی ز روز خاوری رخ می نماید
یا خضر خطّی بسوی آب حیوان می فرستد

جان بجانان می فرستادم دلم می رفت و می گفت
مفلسی نزلی بخلوتگاه سلطان می فرستد

می رساند رنج و پندارم که راحت می رساند
می فرستد درد و می گویم که درمان می فرستد

هر که جانی دارد و در دل ندارد ترک جانان
دل بدلبر می سپارد جان بجانان می فرستد

با وجودم هر که روی چشم پر خون می نماید
زر بکان می آورد لؤلؤ بعمّان می فرستد

همچو #خواجو هر که جان در پای جانان می فشاند
روح پاکش را ز جنّت حور رضوان می فرستد

#خواجوی_کرمانی


صداهامان سکوت بیشه‌زارست،
نه در ظلمت‌سرای درد و اندوه،
نه در نارنجی پاییز خاموش،
و ریزان برگ زرد حاصل عمر،
به ردپای برفی که زمستان،
به آغوش زمین آمد دگربار،
تو در جادوی چشمت اشک‌باری،
و نمناک از شب تاریک دریا،
غروب نادر از آتش فروزان،
و گلزاری که زار از گریه و درد،
چه آهنگین به سرخی می‌گراید...

#پ_عنقا


سحرگاهی که زلفینت پریشان،
حریر برف تو شد آسمان‌گیر،
دل و دلداده با هم غرق نورند،
و جان مست شیرینت دمادم،
تو ضرباهنگ قلبم در دل صبح،
تو مست سوز سرمایی به پاییز،
شدم غرق تماشای تو یلدا...
نه امروز از پگاهت!
- در دل شب،
و آنی ... قافیه در خط مژگان،
که گیسوی تو از برف زمستان،
شده چون پنبه بر تاری که سرشار،
و خرامالوی نارنج و ترنج است،...


#پ_عنقا
مجدالدین
۱۹ برج آذر ۱۴۰۳


ز هستی گر برون تازی، عدم در پیش می آید
در این وادی، مقامی نیست غیر از نارسیدن ها..


بنویس

شعر: همامیر افشار


شعر نیست اما فکر است و درایت و شعور:

«بشکنه این دست که نمک نداره»




بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حُسن برون‌ آ دمی ز ابر
کآن چهرهٔ مُشَعشَعِ تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعدِ سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وآن دفع گفتنت که برو شَه به خانه نیست
وآن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

در دست هر که هست ز خوبی قُراضه‌هاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

این نان و آب چرخ چو سیل است بی‌وفا
من ماهی‌ام نهنگم و عُمانم آرزوست

یعقوب‌وار وا اسفاها همی‌زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست‌عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسیِ عمرانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آن های هوی و نعرهٔ مستانم آرزوست

گویاترم ز بلبل امّا ز رشک عام
مُهر است بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست


گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما
گفت آن که یافت می‌نشود، آنم آرزوست

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کان عقیق نادر ارزانم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

گوشم شنید قصّه ایمان و مست شد
کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانهٔ میدانم آرزوست

می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمهٔ عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است
وآن لطف‌های زخمهٔ رحمانم آرزوست

باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست


تو شمس شب‌شکن ای ذرهٔ نور،
طلوع بی حد گرمای صبحی،
تو نور لون امواجی، پگاهی،
درون حجم جان در انبساطی.
تو مصداق روایح در شب تار،
تو گیسوی گل افشانی، نسیمی
که در هر تار زلفت یک گل سرخ،
به زیبایی - قیامی در قیامت...

تو را از پلک‌هایت می‌شناسم،
دو ر می فا سلاسی‌های سازی،
که آن ابریشم مویت چه با ابر،
به عهد خویش افشان شد گل یاس،

تو را می‌خواهم ای رامشگر عشق،
تو را می‌خوانم ای تک بیت #نادر.
تو را می‌جویم و لیکن چه پنهان،
تو را می‌گویم ای دلداده - دلبر!
بیا امشب بخوان با دل ترانه،
و شعر صادق عنقا به بزمم،
«صبا با زلف او محرم چو ما نیست
کسی جز ما به آن رو آشنا نیست



#پ_عنقا
۸ آذر ۱۴۰۳


‌مهره نباش که حکم اجرا کنی،
تاس باش که حکم صادر کنی!

Показано 20 последних публикаций.