پست احساسی از یک پدر ناکام:
من در سال ۱۹۹۲ در قبال دختر بزرگم کوتاهی کردم، به خاطر خصومتهایی که با مادرش داشتم (مادری که به خاطر دوستان چپگرایش، او را به یک تظاهرات لعنتی ضد نژادپرستی در برگن برد). سپس در سال ۱۹۹۳ به زندان افتادم - گرچه انتخاب چندانی نداشتم: بین زندان و شکنجه تا سرحد مرگ توسط یک جنایتکار منحرف باید یکی را انتخاب میکردم. بله، اگر قبلاً رابطه ما از دست نرفته بود، او قطعاً به خاطر این ماجرا پدرش را از دست داد.
بعد، مادرش با یک کمونیست ازدواج کرد و آنها تصمیم گرفتند که مرا از هرگونه تماس (و تأثیرگذاری) بر دخترم محروم کنند چون من "نازی" بودم. بنابراین، هیچوقت از طرف او ملاقاتی نداشتم. پس از یک مبارزه طولانی حقوقی، حق دیدن دخترم را سه بار در سال (برای چند ساعت) به دست آوردم.
اما تا آن زمان که از زندان آزاد شدم، دخترم ۱۶ یا ۱۷ ساله بود و زندگی خودش را داشت. من اصلاً او را نمیشناختم و او هم مرا نمیشناخت. بنابراین، به این دلیل در قبالش کوتاهی کردم که فکر میکردم نباید تلاش کنم که "خودم را به زور" وارد زندگیاش کنم. البته خصومتهای شدیدم با مادرش نیز نقش بزرگی در این تصمیم داشت.
در نهایت، به خاطر این که بعد از گذراندن نزدیک به ۱۶ سال در زندان چیزهای زیادی برای نگرانی داشتم و باید زندگی بیرون را مدیریت میکردم، در قبالش کوتاهی کردم. من به خانواده جدیدم اولویت دادم: همسرم و (در آن زمان) پسرانم. از نروژ به فرانسه نقل مکان کردم و از آن زمان فقط دو بار او را دیدم. یک بار مادرم او را برای ملاقات آورد و بار دیگر، او را در خانه مادرم دیدم وقتی که آلبوم "Umskiptar" را ضبط میکردم (اواخر ۲۰۱۱ یا اوایل ۲۰۱۲، دقیقاً یادم نیست).
این آخرین باری بود که با او تماسی داشتم.
حال او چطور است؟ نمیدانم. گاهی اوقات از برادرم دربارهاش میپرسم، اما تنها چیزی که میتواند بگوید این است که او در شهری در نروژ، همراه با خواهر ناتنیاش زندگی میکند و همانجا کار میکند. حالا ۳۲ ساله است.
زندگی همیشه آنطور که ما میخواهیم نیست. همیشه آنطور که میخواستیم یا قصد داشتیم پیش نمیرود. و زندگی قطعاً همیشه عادلانه نیست.
"خدایان آجیل را برای کسانی میفرستند که دندان ندارند."
با این حال، من خوب هستم. خانواده جدیدی دارم و در قبال هیچکدام از (۷) فرزند دیگرم که با همسرم دارم، کوتاهی نمیکنم.
📱
𝔅𝔲𝔯𝔷𝔲𝔪