❌توجه ❌
#هرگونهکپیممنوعوقابلپیگیریاست.
#نویسندهعضوخانهکتابایراناستوازاینجهتحمایتمیشود.
#رمانزیبای_تابوشکنیعاشقانه
🍃➰🍃➰🍃➰🍃➰🍃➰🍃➰
#قسمت_۵
حالا با این خواستگاری غیرمنتظره همه چیز فرق میکرد ، میدونست سینا ساکن تهران شده و قصد بازگشت به شهرستان رو نداره، اینو تو دورهمی های دوستانه اشون به اصرار دخترا که از سپیده میخواستن در مورد برادرش بیشتر بدونن، فهمیده بود . سینا از اون پسرایی بود که جز درس خوندن کار دیگه ای نمی کرد اونقدر مغرور بود ،که هیچ توجهی به دخترا نداشت و همین چیزا بود که بیشتر دخترا رو مجذوب خودش میکرد.....
سینا ۵ سالی از سپیده بزرگتر بود ، سپیده همیشه در مورد بدنیا اومدن خودش خیلی بامزه اینطور تعریف میکرد که :
_مامان باباش عاشق پسر بودن بعد از اینکه سینا بعد از ۳تا دختر بدنیا میاد، خوشحال میشن و فکر میکنن به قسمت خوب ماجرا رسیدن و بعد از این دیگه صاحب پسر میشن به طمع پسر دوم دوباره بچه دار شدن که دیدن ای دل غافل دوباره رسیدن سر پله اول ....
دیگه مَنو که دیدن تعطیلش کردن ، این بود که _درحالیکه با چشمهای چپ شده به خودش اشاره میکرد_سپید شد ته تغاری خانواده .....
سینا همون سال اول دیپلم با رتبهی عالی رشته مهندسی عمران دانشگاه پلی تکنیک تهران پذیرفته شده بود ، خانواده ی معتمدی بقدری از این بابت خوشحال بودن، که سور مفصلی دادن آن هم نه یکبار بلکه ۲بار ، یک بار به فامیل و بار دوم به دوستان و آشنایان که خانوادهی هلیا جزو مدعوین دوم بودند،و براش سنگ تموم گذاشته بودن .......
اینطور که سپیده میگفت، برادرش دوره لیسانس رو در کمترین مدت، با نمرات عالی و معدل بالا۷ ترمه تموم کرده و حین ارائه پایان نامهی لیسانسش، آزمون کارشناسی ارشد رو هم باموفقّیت در قبولی همون دانشگاه پشت سر گذاشته، و بلافاصله شروع به تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد کرده ، در کنار درسهای ارشد ،با حمایت و سرمایهی حاج معتمدی با شراکت یکی از هم دوره ایهای دوران لیسانس که شناخته شده واز همه جهت مورد تاییدشون بود شرکت کوچکی در رابطه با رشته شون تاسیس کرده و مشغول به کار شده بودن، طبیعتاً با این اوصاف موندگار تهران بود وقصد بازگشت به شهرشون رو نداشت........
هلیا به هر دَری می زد و دنبال راهی بود تا بتونه ، نظرخانواده اش روبرای موافقت در به ادامه ی تحصیل در تهران جلب کنه، اما موفق نشده بود ......
حالا اگر با ناباوری این ازدواج سر می گرفت با یک تیر ۲نشان می زد، در دل بخوبی میدونست نشانِ اصلی خود سیناست و به بار نشستن عشقی که از دوران نوجوانی در دلش ریشه کرده و حالا اِنگار قصد جوانه زدن داشت .......
در کنارش میتونست رشته دانشگاهی مورد علاقه اش رو هم بخونه .....
یعنی خوشبختی از این بهترم میشد ؟!!
تا قبل از این هردو براش جزو رویاهای دست نیافتنی و محال به حساب می آمد......
با تقه ای که به در اتاقش خورد ،چشم از پنجره ی خیس و بارون زده ،گرفت وسرش رو بطرف در اتاق برگردوند . منتظر موند تا حامد بدون اجازه واردبشه. همیشه همین بود !!در میزد ولی بدون اجازه وارد میشد ......
با ورود حامد، هلیا روی تنها صندلی اتاق که مربوط به میز تحریرش بود نشست......
❌#هرگونهکپیممنوعوقابلپیگیریاست
💜 @black_purple_channel 💜
🕊🖤🕊
#هرگونهکپیممنوعوقابلپیگیریاست.
#نویسندهعضوخانهکتابایراناستوازاینجهتحمایتمیشود.
#رمانزیبای_تابوشکنیعاشقانه
🍃➰🍃➰🍃➰🍃➰🍃➰🍃➰
#قسمت_۵
حالا با این خواستگاری غیرمنتظره همه چیز فرق میکرد ، میدونست سینا ساکن تهران شده و قصد بازگشت به شهرستان رو نداره، اینو تو دورهمی های دوستانه اشون به اصرار دخترا که از سپیده میخواستن در مورد برادرش بیشتر بدونن، فهمیده بود . سینا از اون پسرایی بود که جز درس خوندن کار دیگه ای نمی کرد اونقدر مغرور بود ،که هیچ توجهی به دخترا نداشت و همین چیزا بود که بیشتر دخترا رو مجذوب خودش میکرد.....
سینا ۵ سالی از سپیده بزرگتر بود ، سپیده همیشه در مورد بدنیا اومدن خودش خیلی بامزه اینطور تعریف میکرد که :
_مامان باباش عاشق پسر بودن بعد از اینکه سینا بعد از ۳تا دختر بدنیا میاد، خوشحال میشن و فکر میکنن به قسمت خوب ماجرا رسیدن و بعد از این دیگه صاحب پسر میشن به طمع پسر دوم دوباره بچه دار شدن که دیدن ای دل غافل دوباره رسیدن سر پله اول ....
دیگه مَنو که دیدن تعطیلش کردن ، این بود که _درحالیکه با چشمهای چپ شده به خودش اشاره میکرد_سپید شد ته تغاری خانواده .....
سینا همون سال اول دیپلم با رتبهی عالی رشته مهندسی عمران دانشگاه پلی تکنیک تهران پذیرفته شده بود ، خانواده ی معتمدی بقدری از این بابت خوشحال بودن، که سور مفصلی دادن آن هم نه یکبار بلکه ۲بار ، یک بار به فامیل و بار دوم به دوستان و آشنایان که خانوادهی هلیا جزو مدعوین دوم بودند،و براش سنگ تموم گذاشته بودن .......
اینطور که سپیده میگفت، برادرش دوره لیسانس رو در کمترین مدت، با نمرات عالی و معدل بالا۷ ترمه تموم کرده و حین ارائه پایان نامهی لیسانسش، آزمون کارشناسی ارشد رو هم باموفقّیت در قبولی همون دانشگاه پشت سر گذاشته، و بلافاصله شروع به تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد کرده ، در کنار درسهای ارشد ،با حمایت و سرمایهی حاج معتمدی با شراکت یکی از هم دوره ایهای دوران لیسانس که شناخته شده واز همه جهت مورد تاییدشون بود شرکت کوچکی در رابطه با رشته شون تاسیس کرده و مشغول به کار شده بودن، طبیعتاً با این اوصاف موندگار تهران بود وقصد بازگشت به شهرشون رو نداشت........
هلیا به هر دَری می زد و دنبال راهی بود تا بتونه ، نظرخانواده اش روبرای موافقت در به ادامه ی تحصیل در تهران جلب کنه، اما موفق نشده بود ......
حالا اگر با ناباوری این ازدواج سر می گرفت با یک تیر ۲نشان می زد، در دل بخوبی میدونست نشانِ اصلی خود سیناست و به بار نشستن عشقی که از دوران نوجوانی در دلش ریشه کرده و حالا اِنگار قصد جوانه زدن داشت .......
در کنارش میتونست رشته دانشگاهی مورد علاقه اش رو هم بخونه .....
یعنی خوشبختی از این بهترم میشد ؟!!
تا قبل از این هردو براش جزو رویاهای دست نیافتنی و محال به حساب می آمد......
با تقه ای که به در اتاقش خورد ،چشم از پنجره ی خیس و بارون زده ،گرفت وسرش رو بطرف در اتاق برگردوند . منتظر موند تا حامد بدون اجازه واردبشه. همیشه همین بود !!در میزد ولی بدون اجازه وارد میشد ......
با ورود حامد، هلیا روی تنها صندلی اتاق که مربوط به میز تحریرش بود نشست......
❌#هرگونهکپیممنوعوقابلپیگیریاست
💜 @black_purple_channel 💜
🕊🖤🕊