Репост из: اعتراف بد !
خود فروشی
پسر جوانی با وسوسه یکی از دوستاش به محلی رفتند که زنانی خود فروشی میکردند
در انجا پیرمرد ژولیده ای بود که حیاط را تمیز میکرد پیرمرد از جوان پرسید : چند سالت است؟
گفت : ۲۰ سال
پرسید برای اولین باراست اینجا می آیی جوان گفت بله
پیر مرد اه پردردی از ته دل کشید و گفت میدانم برای چه به اینجا آمده ای به من مربوط نیست ولی آن تابلو را بخوان تابلو را خواند و به داخل رفت
دستانش میلرزید وارد اتاق که شد دید زن های بر برهنه بر...متن ابی زیر را لمس کنید
ادامه متن باز شود
پسر جوانی با وسوسه یکی از دوستاش به محلی رفتند که زنانی خود فروشی میکردند
در انجا پیرمرد ژولیده ای بود که حیاط را تمیز میکرد پیرمرد از جوان پرسید : چند سالت است؟
گفت : ۲۰ سال
پرسید برای اولین باراست اینجا می آیی جوان گفت بله
پیر مرد اه پردردی از ته دل کشید و گفت میدانم برای چه به اینجا آمده ای به من مربوط نیست ولی آن تابلو را بخوان تابلو را خواند و به داخل رفت
دستانش میلرزید وارد اتاق که شد دید زن های بر برهنه بر...متن ابی زیر را لمس کنید
ادامه متن باز شود