"من از این شهر میرم"
#پارت_156
***********
در را پشت سرم می بندم و سعی می کنم قدم هایم را سریع تر بردارم تا زودتر به سر کوچه برسم. نگاهی به ساعت مچی نقره ام که هدیه ی تولد بیست و یک سالگی ام از طرف سونیاست می اندازم و با دیدن ساعت تند تر راه می روم.
دویست و شش سفید رنگش را که می بینم گام هایم را آهسته تر می کنم و دستی به شالم می کشم. انگار من را دیده چرا که لحظه ای بعد از ماشین پیاده می شود و همزمان که من به سمتش می روم، به سمتم می آید.
هر دو روبه روی هم می ایستیم. یک در لحظه کلِ تیپش را از نظر می گذرانم. شبیه به تازه داماد ها شده و بوی عطرش فضای اطرافش را تحت تاثیر خود قرار داده است! لبخند می زند. نمی توانم از دیدن لبخند به شدت جذاب و مردانه اش، بی تفاوت باشم. تبسم محوی لب هایم را کش می دهد و سلام آرامی زیر لب زمزمه می کنم.
-سلام خانمِ فراری! خوبی؟!
منظورش را خیلی خوب می فهمم و نمی دانم چرا گرمای وحشتناکی از تنم گذر می کند. خجالت کشیدم؟! شاید!
نگاه می دزدم و می گویم:
-خوبم!
-خوشگل کردیا... سوار شو که می خوام امشب ببرمت جاهای خوب خوب!
برای آنکه از زیر نگاهش در بروم سری تکان داده و به سرعت عقب نشینی می کنم که یکباره می گوید:
-می خوای تو رانندگی کنی؟ من یکم گردنم درد می کنه!
چشم هایم برقی می زنند. سیاوش که انگار اشتیاقم را می فهمد سویچ را به سمتم می گیرد و من در هوا می قاپمش. هیچ چیز به اندازه ی رانندگی به من آرامش نمی دهد. آن هم آنجوری که دوست دارم!
بیشتر مواقع آرام رانندگی می کنم اما عشق سرعتم و وای به وقتی که حس و حال سرعت به سرم بزند. انگار امشب هم از آن شب هاست و امیدوارم سیاوش مثل سونیا ترسو و غرغرو نباشد!
به محض آنکه پشت فرمان می نشینم و سیاوش کمربندش را می بندد، پایم را تا روی گاز می فشارم و ماشین از جا کنده می شود.
نگاهی به چشم های درشت شده ی سیاوش می اندازم و می گویم:
-یه آهنگ دوبس دوبسی نداری بذاری؟ اینا چین گوش میدی؟ افسردگی نمیگیری؟
با ترس نگاهم می کند و سرش را تکان می دهد:
-تو حواست به رانندگیت باشه من عوض می کنم!
از دیدن قیافه اش دوست دارم قهقه بزنم. سیاوش آهنگ غمگینی که صداش در ماشین پیچیده را عوض کرده و به جای آن آهنگ شادی پلی می کند.
وارد خیابان اصلی که می شویم، به سرعت از بین ماشین ها لایی می کشم. نگاه گذرایی به سیاوش که به صندلی اش چسبیده می اندازم و دیگر نمی توانم خودم را کنترل کنم. شلیک خنده ام، توجه سیاوش را جلب می کند. مستانه و بلند قهقه می زنم و سرعتم را کمتر می کنم. دوباره نگاهش می کنم. آب دهانش را فرو می دهد و می گوید:
-همیشه همینجوری رانندگی می کنی؟!
-لعنتی تو چرا اینقدر ترسویی؟ خودت که اون روز خوب میگازوندی. حالا همچین چسبیدی به در انگار می خوام بفرستمت اون دنیا!
دوباره می خندم. حالا دیگر خبری از ترس در عسلی های براقش نیست. حالا انگار منگ است. یک منگی عجیب که با مسخ شدن همراه است. خنده های من اینقدر برایش تازگی دارد که اینطور مسخم شده است؟
آرام آرام خنده هایم رنگ می بازند. با صدای آرامی می پرسم:
-مقصد کجاست؟
جوابی نمی دهد. نگاه کوتاهی به سمتش می اندازم و می بینم که چه طور در دنیای خودش غرق است. به خیابان نگاه می کند و انگار اصلا اینجا نیست.
آهنگ گوش خراش را عوض می کنم و به جای آن آهنگ آرامبخشی پلی می کنم. دوباره می پرسم:
-هی یو! کجایی؟
-چی؟!
-حواست کجاست؟ میگم کجا می خوایم بریم؟
مکثی کوتاه کرده و می گوید:
-برو شهربازی!
با تعجب نگاهش می کنم. شهربازی؟ آن هم با او؟ آن هم من؟ که چه کار کنیم؟
تصمیم می گیرم حرفی نزنم و بگذارم کار خودش را کند. حالا که اینقدر اصرار دارد من را وارد این دنیای رنگارنگ کودکانه کند و به من بفهماند که زندگی هنوز وجود دارد، من جلویش را نمی گیرم. بگذار تلاشش را کند. آنقدر تلاش کند که خسته شود. خسته شود و بفهمد من نه تنها احسان و نازیلا را نمی بخشم، بلکه خودم هم به این زندگی بر نمی گردم!
#پارت_156
***********
در را پشت سرم می بندم و سعی می کنم قدم هایم را سریع تر بردارم تا زودتر به سر کوچه برسم. نگاهی به ساعت مچی نقره ام که هدیه ی تولد بیست و یک سالگی ام از طرف سونیاست می اندازم و با دیدن ساعت تند تر راه می روم.
دویست و شش سفید رنگش را که می بینم گام هایم را آهسته تر می کنم و دستی به شالم می کشم. انگار من را دیده چرا که لحظه ای بعد از ماشین پیاده می شود و همزمان که من به سمتش می روم، به سمتم می آید.
هر دو روبه روی هم می ایستیم. یک در لحظه کلِ تیپش را از نظر می گذرانم. شبیه به تازه داماد ها شده و بوی عطرش فضای اطرافش را تحت تاثیر خود قرار داده است! لبخند می زند. نمی توانم از دیدن لبخند به شدت جذاب و مردانه اش، بی تفاوت باشم. تبسم محوی لب هایم را کش می دهد و سلام آرامی زیر لب زمزمه می کنم.
-سلام خانمِ فراری! خوبی؟!
منظورش را خیلی خوب می فهمم و نمی دانم چرا گرمای وحشتناکی از تنم گذر می کند. خجالت کشیدم؟! شاید!
نگاه می دزدم و می گویم:
-خوبم!
-خوشگل کردیا... سوار شو که می خوام امشب ببرمت جاهای خوب خوب!
برای آنکه از زیر نگاهش در بروم سری تکان داده و به سرعت عقب نشینی می کنم که یکباره می گوید:
-می خوای تو رانندگی کنی؟ من یکم گردنم درد می کنه!
چشم هایم برقی می زنند. سیاوش که انگار اشتیاقم را می فهمد سویچ را به سمتم می گیرد و من در هوا می قاپمش. هیچ چیز به اندازه ی رانندگی به من آرامش نمی دهد. آن هم آنجوری که دوست دارم!
بیشتر مواقع آرام رانندگی می کنم اما عشق سرعتم و وای به وقتی که حس و حال سرعت به سرم بزند. انگار امشب هم از آن شب هاست و امیدوارم سیاوش مثل سونیا ترسو و غرغرو نباشد!
به محض آنکه پشت فرمان می نشینم و سیاوش کمربندش را می بندد، پایم را تا روی گاز می فشارم و ماشین از جا کنده می شود.
نگاهی به چشم های درشت شده ی سیاوش می اندازم و می گویم:
-یه آهنگ دوبس دوبسی نداری بذاری؟ اینا چین گوش میدی؟ افسردگی نمیگیری؟
با ترس نگاهم می کند و سرش را تکان می دهد:
-تو حواست به رانندگیت باشه من عوض می کنم!
از دیدن قیافه اش دوست دارم قهقه بزنم. سیاوش آهنگ غمگینی که صداش در ماشین پیچیده را عوض کرده و به جای آن آهنگ شادی پلی می کند.
وارد خیابان اصلی که می شویم، به سرعت از بین ماشین ها لایی می کشم. نگاه گذرایی به سیاوش که به صندلی اش چسبیده می اندازم و دیگر نمی توانم خودم را کنترل کنم. شلیک خنده ام، توجه سیاوش را جلب می کند. مستانه و بلند قهقه می زنم و سرعتم را کمتر می کنم. دوباره نگاهش می کنم. آب دهانش را فرو می دهد و می گوید:
-همیشه همینجوری رانندگی می کنی؟!
-لعنتی تو چرا اینقدر ترسویی؟ خودت که اون روز خوب میگازوندی. حالا همچین چسبیدی به در انگار می خوام بفرستمت اون دنیا!
دوباره می خندم. حالا دیگر خبری از ترس در عسلی های براقش نیست. حالا انگار منگ است. یک منگی عجیب که با مسخ شدن همراه است. خنده های من اینقدر برایش تازگی دارد که اینطور مسخم شده است؟
آرام آرام خنده هایم رنگ می بازند. با صدای آرامی می پرسم:
-مقصد کجاست؟
جوابی نمی دهد. نگاه کوتاهی به سمتش می اندازم و می بینم که چه طور در دنیای خودش غرق است. به خیابان نگاه می کند و انگار اصلا اینجا نیست.
آهنگ گوش خراش را عوض می کنم و به جای آن آهنگ آرامبخشی پلی می کنم. دوباره می پرسم:
-هی یو! کجایی؟
-چی؟!
-حواست کجاست؟ میگم کجا می خوایم بریم؟
مکثی کوتاه کرده و می گوید:
-برو شهربازی!
با تعجب نگاهش می کنم. شهربازی؟ آن هم با او؟ آن هم من؟ که چه کار کنیم؟
تصمیم می گیرم حرفی نزنم و بگذارم کار خودش را کند. حالا که اینقدر اصرار دارد من را وارد این دنیای رنگارنگ کودکانه کند و به من بفهماند که زندگی هنوز وجود دارد، من جلویش را نمی گیرم. بگذار تلاشش را کند. آنقدر تلاش کند که خسته شود. خسته شود و بفهمد من نه تنها احسان و نازیلا را نمی بخشم، بلکه خودم هم به این زندگی بر نمی گردم!