از نوشتههایی که خیلی وقته دارم بهش فکر میکنم:
روی دستم دو دسته گل بزرگ است و یک لیوان چای ماسالا. بهسختی گوشی را بالا آوردهام، در آینه آسانسور لبخندی زدهام و از خودم، از گلها، از ترکیب رنگ کیفم با رنگ گلها عکس گرفتهام. بعد تا وقتی که آسانسور به طبقهمان برسد، عکس را استوری کردهام.
خانهمان طبقه دوم است. معمولا با آسانسور نمیروم. همیشه پلهها را تندتند بالا یا پایین میروم. ترجیحم این است از پاهایم کار بکشم و منتظر آسانسور نمانم. حتی اگر دستم پر باشد. خوشم میآید با دست پر، مهارتم را بسنجم و ببینم چطور میتوانم کلید را از کیفم پیدا کنم، آکاردئون فلزی در را بکشم، کلید را داخل قفل بچرخانم و در باز شود. انگار این یک صحنهی پدرانه است و بازپرداخت این صحنه حس قدرت بهم میدهد.
اما آن روز و چندین روز قبل و چندین روز بعدش با آسانسور میروم. پاهایم نا ندارند. هیچ مهارت دستورزی و پاورزیای درون خودم نمیبینم. نیاز به قدرتی هم ندارم. آسانترین و کوتاهترین مسیرها را انتخاب میکنم. تمام پیامهایم بیجواب است. تمام تماسهایم رد شده. دیر از خواب بیدار میشوم و حداکثر ساعت نه ونیم شب به رختخواب میروم. چنان گرم و طولانی میخوابم که انگار سربازِ مرخصی گرفته از جنگم و هستم. از جنگ برمیگردم و صبح که فکر میکنم دوباره باید از خواب بیدار شوم و مرخصی جنگیام تمام شده، خودم را به خواب میزنم. به مدیرم پیام میدهم میشود امروز نیایم؟ سنگینم. پاهایم سنگینتر. نمیتوانم بیایم.
استوری دیروز آسانسورم هنوز هست. رنگهای قشنگ. گلهای تازه. و لبخند من. این لبخند من است؟ نه. یادم میآید یک ساعت قبل از این عکس زیر باران، دقیقا سر خیابان گاندی، میان شلوغی و همهمه پنیک کرده بودم. دستم را گرفته بودم به دیواری و چنان از اضطرابی که نمیدانستم از کجاست، لرزیده بودم که گویی زمین میلرزد. بعد به میم زنگ زده بودم. گفته بودم پاهایم در خیابان قفل شده. تاحدی آرامم کرد که بتوانم راه بروم و سوار ماشینی شوم تا من را به سر کوچهی خانهام برساند. بین راه یادم افتاده بود که گاهی مادرم میگفت وقتی زیادی غمگینی لابد مغزت سردی کرده. چیزهای گرم بخور. آن لیوان ماسالای در استوری برای همین است. چیز گرمی برای مغز سردی کردهام. نیم قدمی برای بهبودی. کنار کافهی سرکوچه مرد پیری در باران گل میفروشد. یادم افتاد به آن کارگاه تشخیص و درمان که میگفت مراجع را پلهپله به سمت بهبودی ببرید. مثلا فرد افسرده فردای پس از مراجعه به شما، باید پردههای اتاق را کنار بزند. همین. برای خودم که نه، برای خانهام گل میخرم. پلهی اول. همان گلهایی که در استوری است. پس آن لبخند برای چیست؟ شاید اتفاقیست. شاید شرطی شدن برای دیدن دوربین.
پشت آدم خندان در استوری، چه سایهی سیاهی ایستاده؟ کارمند خوشحال روی صندلی از چه جنگی برگشته و بعد از ساعت کاری به خط مرزی کدام جنگ میرود؟ آنکه در تاکسی سرش را تکیه داده به پنجره و موبایلش را اسکرول میکند بار چندم است که کودکش سقط میشود؟ زنی که گل میخرد، پیرمردی که گل میفروشد چندبار امروز به خودکشیشان فکر کردهاند؟ او که در کافه ایستاده و منتظر آماده شدن نوشیدنی گرمش، چندبار نامه استعفایش را در مغزش مرور کرده؟ جهان درون هرکسی چطور با عکسهایش، با پیامهایش، با حضورش در اداره و مهمانی و خیابان دیده میشود که آدمهای دور و نزدیک از بیجوابی پیامهایشان، از جواب کوتاه و شاید سردی که شنیدهاند، از کنسلی دیدارها دلخور و دور میشوند؟
روی دستم دو دسته گل بزرگ است و یک لیوان چای ماسالا. بهسختی گوشی را بالا آوردهام، در آینه آسانسور لبخندی زدهام و از خودم، از گلها، از ترکیب رنگ کیفم با رنگ گلها عکس گرفتهام. بعد تا وقتی که آسانسور به طبقهمان برسد، عکس را استوری کردهام.
خانهمان طبقه دوم است. معمولا با آسانسور نمیروم. همیشه پلهها را تندتند بالا یا پایین میروم. ترجیحم این است از پاهایم کار بکشم و منتظر آسانسور نمانم. حتی اگر دستم پر باشد. خوشم میآید با دست پر، مهارتم را بسنجم و ببینم چطور میتوانم کلید را از کیفم پیدا کنم، آکاردئون فلزی در را بکشم، کلید را داخل قفل بچرخانم و در باز شود. انگار این یک صحنهی پدرانه است و بازپرداخت این صحنه حس قدرت بهم میدهد.
اما آن روز و چندین روز قبل و چندین روز بعدش با آسانسور میروم. پاهایم نا ندارند. هیچ مهارت دستورزی و پاورزیای درون خودم نمیبینم. نیاز به قدرتی هم ندارم. آسانترین و کوتاهترین مسیرها را انتخاب میکنم. تمام پیامهایم بیجواب است. تمام تماسهایم رد شده. دیر از خواب بیدار میشوم و حداکثر ساعت نه ونیم شب به رختخواب میروم. چنان گرم و طولانی میخوابم که انگار سربازِ مرخصی گرفته از جنگم و هستم. از جنگ برمیگردم و صبح که فکر میکنم دوباره باید از خواب بیدار شوم و مرخصی جنگیام تمام شده، خودم را به خواب میزنم. به مدیرم پیام میدهم میشود امروز نیایم؟ سنگینم. پاهایم سنگینتر. نمیتوانم بیایم.
استوری دیروز آسانسورم هنوز هست. رنگهای قشنگ. گلهای تازه. و لبخند من. این لبخند من است؟ نه. یادم میآید یک ساعت قبل از این عکس زیر باران، دقیقا سر خیابان گاندی، میان شلوغی و همهمه پنیک کرده بودم. دستم را گرفته بودم به دیواری و چنان از اضطرابی که نمیدانستم از کجاست، لرزیده بودم که گویی زمین میلرزد. بعد به میم زنگ زده بودم. گفته بودم پاهایم در خیابان قفل شده. تاحدی آرامم کرد که بتوانم راه بروم و سوار ماشینی شوم تا من را به سر کوچهی خانهام برساند. بین راه یادم افتاده بود که گاهی مادرم میگفت وقتی زیادی غمگینی لابد مغزت سردی کرده. چیزهای گرم بخور. آن لیوان ماسالای در استوری برای همین است. چیز گرمی برای مغز سردی کردهام. نیم قدمی برای بهبودی. کنار کافهی سرکوچه مرد پیری در باران گل میفروشد. یادم افتاد به آن کارگاه تشخیص و درمان که میگفت مراجع را پلهپله به سمت بهبودی ببرید. مثلا فرد افسرده فردای پس از مراجعه به شما، باید پردههای اتاق را کنار بزند. همین. برای خودم که نه، برای خانهام گل میخرم. پلهی اول. همان گلهایی که در استوری است. پس آن لبخند برای چیست؟ شاید اتفاقیست. شاید شرطی شدن برای دیدن دوربین.
پشت آدم خندان در استوری، چه سایهی سیاهی ایستاده؟ کارمند خوشحال روی صندلی از چه جنگی برگشته و بعد از ساعت کاری به خط مرزی کدام جنگ میرود؟ آنکه در تاکسی سرش را تکیه داده به پنجره و موبایلش را اسکرول میکند بار چندم است که کودکش سقط میشود؟ زنی که گل میخرد، پیرمردی که گل میفروشد چندبار امروز به خودکشیشان فکر کردهاند؟ او که در کافه ایستاده و منتظر آماده شدن نوشیدنی گرمش، چندبار نامه استعفایش را در مغزش مرور کرده؟ جهان درون هرکسی چطور با عکسهایش، با پیامهایش، با حضورش در اداره و مهمانی و خیابان دیده میشود که آدمهای دور و نزدیک از بیجوابی پیامهایشان، از جواب کوتاه و شاید سردی که شنیدهاند، از کنسلی دیدارها دلخور و دور میشوند؟