✍متن ارسالی /
قصه الف لام میم
یکی بود یکی نبود
غیر از خدا همه بودن
در روزگاران قدیم، در منطقه ی بسیار دور افتاده و صعب العبوری، آبادی هایی وجود داشت که هیچ یک از اهالی اش سواد خواندن و نوشتن نداشتند!
با این وجود علیرغم سختی ها و ناملایمات طبیعی و غیر طبیعی، آنان به زندگی روزمره خود ادامه میدانند؛ تا اینکه روزی انسان دانا و خردمندی با تعدادی کتاب و نوشته که تنها خودش قادر به خواندن و درک آنها بود، وارد آنجا شد!
مردم روستایی ضمن استقبال گرم، همگی گرد او جمع شدند و از احوالات و سرگذشت و... مسیر سفرش پرسیدند.
او با حوصله و زبانی شیوا گفت:
"از شهر بسیار بزرگی آمده ام که تمامی مردمش سواد دارند و چیزهایی در آنجا هست که هوش از سر انسان میبرد همه در عافیت و خیرخواه و مودب اند و هیچ کس به دیگری تعدی و ستمی نمی کند، از اینرو همه با هم برابر و موحد هستند!"
روستائیان متعجب و مشتاق، گفتند:
"همه ی ما بی سواد هستیم ولی به شدت علاقمندیم که از اوضاع و احوال و طریق رفتن به آن شهر ایده آل بیشتر بدانیم!"
مهمان تازه وارد با متانت و وقار و دانایی خاصی گفت:
"من هم به همین منظور زحمت و مشقت طی کردن این راه سخت و دشوار را به جان خریده و به نزد شما سفر کرده ام تا چنین ماموریتی را به بهترین نحو انجام دهم."
روستائیان، بسیار شاد و خوشحال شدند و بیش از پیش از او پذیرایی و مهمان نوازی و مراقبت و تکریم و احترام کردند.
مدتی گذشت، و هر وقت و بی وقتی روستائیان تشنه ی آگاهی و سواد، گرد او جمع میشدند و از او می خواستند که برایشان از شهر رویاها بگوید و کتاب ها و نوشته های بینش خود را برایشان بخواند.
مهمان عزیز نیز با دلبری و طنازی ویژه ای چنین میکرد؛ بطوری که عده ای دلباخته در حین سخنان اش به خواب خوش فرو میرفتند و در رویا میدیدند که، در آن شهر بزرگ قدم میزنند، شعر، سرود و کتاب میخوانند و با اهالی آنجا در صلح و سلامتی بینظیری زندگی خوش و بی نقص و ایده آل دارند!
مهمان والامقام، هر بار که سخنرانی میکرد و از بر کتاب و نوشته می خواند، به تعداد بیننده و شنونده سخنان عجیب و دلنشین وسوسه انگیزاش افزوده می شد!
تا بلاخره، تمامی ریش سفیدان و کدخدایان به اتفاق از او خواستند، تا رسما مکتبی تاسیس و به عموم ایشان سواد تعلیم کند؛ تا از برکات و نعمات رحمانی موجود در شهر آنچنانی برخوردار شوند.
در نهایت او نیز درخواست معلمی و استادی و تربیت رسمی آنان را پذیرفت.
از اینرو، مکتب خانه و لوازم کافی آموزش بسرعت فراهم گردید و مشتاقان با خوشحالی و شادباش فراوان اولین روز تعلیم را رسما آغاز کردند؛
معلم عزیز در جلو تخته سیاه ایستاد و خیل علاقمندان با سواد شدن، در برابر وی زانوی ادب و فراگیری به زمین زدند.
استاد، بر روی تخته سیاه با گچ سفید، خطی کشید!
شاگردان، با تعجب بسیار به آن نگریستند!
استاد خطاب به شاگردان فرمود:
"هر چه من میگویم، بی کم و زیاد با من تکرار کنید."
شاگردان، پذیرفتند.
معلم فرهیخته، فرمود:
"همه بگید: انف"
همه گفتند:
"انف"
استاد مهربان، گفت:
"نه، من میگم: انف
شما، نگید: انف"
باز هم همگی با صدای بلند گفتند:
"من میگم انف، شما نگید انف"
خلاصه، این شیوه گفت و شنید و تکرار طوطیوار، آنقدر ادامه یافت، تا بلاخره استاد کم کم برانگیخته و عصبانی شد!
و اقدام به توهین و بی ادبی نسبت به شاگردان کرد!
و شاگردان بی خبر از همه جا و بی سواد هم درست هر آنچه استاد دلسوز میگفت و هر حرکتی در چهره و دست و بدن میکرد، آنان نیز مثل او را بدقت تکرار میکردند!
القصه، کار به جاهای بسیار باریک تهمت و افتراء و عناد و نفوذی و جاهل و... کشید!
غوغاهایی بپا شد، نگفتنی!
تا اینکه استادشان با اظهار اعتراض و... آن جماعت مقلد را با خشم ترک کرد؛
پس از آن بین شاگردان بحث و اختلاف و تفرقه بر سر فهم و شرح و توصیف و تفسیر همان (انف) نخستین و حاشیه هایش در گرفت!
در همین اوضاع اندک اندک راه رفتن به شهر نیز هموارتر شد و برخی از روستا به شهر رفتند و سواد مختصری آموختند و به زادگاه خویش بازگشتند؛ آنان تازه متوجه این حقیقت شدند که:
عامل اصلی تشخیص تمامی اختلافات آن زمانشان، بسیار ساده بوده است؛
معلم و مربی دانا و گرانقدرشان، زبانش مخرج حرف ل، نداشته و لام را نون تلفظ میکرده، به همین دلیل الف را انف می گفته!
همین
سپس، بیاد آوردند:
تا قبل از ایجاد مکتب خانه رسمی، در هیچ یک از سخنان و کتاب و نوشته خوانی آن مهمان عزیز، اصلن کلمه ای که در آن حرف لام داشته باشد، نبوده!
و دلیل اینکه، کلمات ل دار را به کلمات معادل که ل نداشته، بدل میکرده چیست!
مثلا: بجای سلامت، عافیت و بجای ظلم، ستم و بجای صلح و عدالت، برابری و.. می گفته
پایان
پایین رفتیم دوغ بود
قصه ما دروغ بود
بالا رفتیم ماست هست
قصه ما راست هست
#قصه
#قصه_ما_راست_هست
#سواد
#از_ماست_که_بر_ماست
#الف_لام_میم
@AD1_review
@aslahane_96
قصه الف لام میم
یکی بود یکی نبود
غیر از خدا همه بودن
در روزگاران قدیم، در منطقه ی بسیار دور افتاده و صعب العبوری، آبادی هایی وجود داشت که هیچ یک از اهالی اش سواد خواندن و نوشتن نداشتند!
با این وجود علیرغم سختی ها و ناملایمات طبیعی و غیر طبیعی، آنان به زندگی روزمره خود ادامه میدانند؛ تا اینکه روزی انسان دانا و خردمندی با تعدادی کتاب و نوشته که تنها خودش قادر به خواندن و درک آنها بود، وارد آنجا شد!
مردم روستایی ضمن استقبال گرم، همگی گرد او جمع شدند و از احوالات و سرگذشت و... مسیر سفرش پرسیدند.
او با حوصله و زبانی شیوا گفت:
"از شهر بسیار بزرگی آمده ام که تمامی مردمش سواد دارند و چیزهایی در آنجا هست که هوش از سر انسان میبرد همه در عافیت و خیرخواه و مودب اند و هیچ کس به دیگری تعدی و ستمی نمی کند، از اینرو همه با هم برابر و موحد هستند!"
روستائیان متعجب و مشتاق، گفتند:
"همه ی ما بی سواد هستیم ولی به شدت علاقمندیم که از اوضاع و احوال و طریق رفتن به آن شهر ایده آل بیشتر بدانیم!"
مهمان تازه وارد با متانت و وقار و دانایی خاصی گفت:
"من هم به همین منظور زحمت و مشقت طی کردن این راه سخت و دشوار را به جان خریده و به نزد شما سفر کرده ام تا چنین ماموریتی را به بهترین نحو انجام دهم."
روستائیان، بسیار شاد و خوشحال شدند و بیش از پیش از او پذیرایی و مهمان نوازی و مراقبت و تکریم و احترام کردند.
مدتی گذشت، و هر وقت و بی وقتی روستائیان تشنه ی آگاهی و سواد، گرد او جمع میشدند و از او می خواستند که برایشان از شهر رویاها بگوید و کتاب ها و نوشته های بینش خود را برایشان بخواند.
مهمان عزیز نیز با دلبری و طنازی ویژه ای چنین میکرد؛ بطوری که عده ای دلباخته در حین سخنان اش به خواب خوش فرو میرفتند و در رویا میدیدند که، در آن شهر بزرگ قدم میزنند، شعر، سرود و کتاب میخوانند و با اهالی آنجا در صلح و سلامتی بینظیری زندگی خوش و بی نقص و ایده آل دارند!
مهمان والامقام، هر بار که سخنرانی میکرد و از بر کتاب و نوشته می خواند، به تعداد بیننده و شنونده سخنان عجیب و دلنشین وسوسه انگیزاش افزوده می شد!
تا بلاخره، تمامی ریش سفیدان و کدخدایان به اتفاق از او خواستند، تا رسما مکتبی تاسیس و به عموم ایشان سواد تعلیم کند؛ تا از برکات و نعمات رحمانی موجود در شهر آنچنانی برخوردار شوند.
در نهایت او نیز درخواست معلمی و استادی و تربیت رسمی آنان را پذیرفت.
از اینرو، مکتب خانه و لوازم کافی آموزش بسرعت فراهم گردید و مشتاقان با خوشحالی و شادباش فراوان اولین روز تعلیم را رسما آغاز کردند؛
معلم عزیز در جلو تخته سیاه ایستاد و خیل علاقمندان با سواد شدن، در برابر وی زانوی ادب و فراگیری به زمین زدند.
استاد، بر روی تخته سیاه با گچ سفید، خطی کشید!
شاگردان، با تعجب بسیار به آن نگریستند!
استاد خطاب به شاگردان فرمود:
"هر چه من میگویم، بی کم و زیاد با من تکرار کنید."
شاگردان، پذیرفتند.
معلم فرهیخته، فرمود:
"همه بگید: انف"
همه گفتند:
"انف"
استاد مهربان، گفت:
"نه، من میگم: انف
شما، نگید: انف"
باز هم همگی با صدای بلند گفتند:
"من میگم انف، شما نگید انف"
خلاصه، این شیوه گفت و شنید و تکرار طوطیوار، آنقدر ادامه یافت، تا بلاخره استاد کم کم برانگیخته و عصبانی شد!
و اقدام به توهین و بی ادبی نسبت به شاگردان کرد!
و شاگردان بی خبر از همه جا و بی سواد هم درست هر آنچه استاد دلسوز میگفت و هر حرکتی در چهره و دست و بدن میکرد، آنان نیز مثل او را بدقت تکرار میکردند!
القصه، کار به جاهای بسیار باریک تهمت و افتراء و عناد و نفوذی و جاهل و... کشید!
غوغاهایی بپا شد، نگفتنی!
تا اینکه استادشان با اظهار اعتراض و... آن جماعت مقلد را با خشم ترک کرد؛
پس از آن بین شاگردان بحث و اختلاف و تفرقه بر سر فهم و شرح و توصیف و تفسیر همان (انف) نخستین و حاشیه هایش در گرفت!
در همین اوضاع اندک اندک راه رفتن به شهر نیز هموارتر شد و برخی از روستا به شهر رفتند و سواد مختصری آموختند و به زادگاه خویش بازگشتند؛ آنان تازه متوجه این حقیقت شدند که:
عامل اصلی تشخیص تمامی اختلافات آن زمانشان، بسیار ساده بوده است؛
معلم و مربی دانا و گرانقدرشان، زبانش مخرج حرف ل، نداشته و لام را نون تلفظ میکرده، به همین دلیل الف را انف می گفته!
همین
سپس، بیاد آوردند:
تا قبل از ایجاد مکتب خانه رسمی، در هیچ یک از سخنان و کتاب و نوشته خوانی آن مهمان عزیز، اصلن کلمه ای که در آن حرف لام داشته باشد، نبوده!
و دلیل اینکه، کلمات ل دار را به کلمات معادل که ل نداشته، بدل میکرده چیست!
مثلا: بجای سلامت، عافیت و بجای ظلم، ستم و بجای صلح و عدالت، برابری و.. می گفته
پایان
پایین رفتیم دوغ بود
قصه ما دروغ بود
بالا رفتیم ماست هست
قصه ما راست هست
#قصه
#قصه_ما_راست_هست
#سواد
#از_ماست_که_بر_ماست
#الف_لام_میم
@AD1_review
@aslahane_96