Репост из: دوبيتى هاى ناخدا مسعود
چشمم به راه مانده و از لای پنجره
تُف میکنم به کوچه غم و التهاب را...
با کاغذ و مداد کلنجار میروم
تا بلکه روح ِ خسته و جسم ِ خراب را...
باید که مَرد بود، ولی با دو کاسه خون
لبخند ِ کودکانهی زن توی قاب را...
دارد چه کار میکند او در نبودِ من؟
تا کی سوالهای بدون ِ جواب را...
هر گوشهی اتاق پُر است از صدای او
دیوانه کرده عطر تنش، رخت خواب را
باید مهار کرد، به هر قیمتی که هست
این عقل ِ بیحساب و دل ِ بی کتاب را
تن میدهم به خودکشی، اما به شرط این
که دست ِ عشق بافته باشد طناب را
دیگر نه جای ماندن و نه میل ِ رفتن است
باید قبول کرد همین منجلاب را
این آخرین نخ است! نه! دیگر نمیکشم
اما چطور تا خود ِ صبح، اضطراب را...
باید که دود کرد، هوا رفت، محو شد
باید کشییییید تا ته ِ پاکت، عذاب را
باید به جای شعر نوشتن، قلم شود
دستی که پشت ِ پای تو یک کاسه آب را...
آهستهتر.. فقط کمی آهستهتر.. کمی!
این کوچههای خلوت ِ پُر پیچ و تاب را....
|یاسر یسنا|
@nakhodamasoud
تُف میکنم به کوچه غم و التهاب را...
با کاغذ و مداد کلنجار میروم
تا بلکه روح ِ خسته و جسم ِ خراب را...
باید که مَرد بود، ولی با دو کاسه خون
لبخند ِ کودکانهی زن توی قاب را...
دارد چه کار میکند او در نبودِ من؟
تا کی سوالهای بدون ِ جواب را...
هر گوشهی اتاق پُر است از صدای او
دیوانه کرده عطر تنش، رخت خواب را
باید مهار کرد، به هر قیمتی که هست
این عقل ِ بیحساب و دل ِ بی کتاب را
تن میدهم به خودکشی، اما به شرط این
که دست ِ عشق بافته باشد طناب را
دیگر نه جای ماندن و نه میل ِ رفتن است
باید قبول کرد همین منجلاب را
این آخرین نخ است! نه! دیگر نمیکشم
اما چطور تا خود ِ صبح، اضطراب را...
باید که دود کرد، هوا رفت، محو شد
باید کشییییید تا ته ِ پاکت، عذاب را
باید به جای شعر نوشتن، قلم شود
دستی که پشت ِ پای تو یک کاسه آب را...
آهستهتر.. فقط کمی آهستهتر.. کمی!
این کوچههای خلوت ِ پُر پیچ و تاب را....
|یاسر یسنا|
@nakhodamasoud