اندیشه


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Telegram


«اگر همهٔ ما یکسان بی‌اندیشیم، در واقع نمی‌اندیشیم.»
- والتر لیپمن

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Telegram
Статистика
Фильтр публикаций


- خزان ۵۷ و دستاوردهایی که بر باد رفتند!


جای آن داشت که داستان زندگی محمدرضاشاه را در شاهنامه بنویسند، کتابی حماسی-ادبی که توسط فردوسی نوشته شده و اوج‌گیری و سقوط سلسلهٔ پادشاهی ایران را در طول قرن‌ها شرح می‌دهد.

شاه بعد از نشستن بر تخت پادشاهی در سال ۱۳۲۰ و از همان اوج جوانی، تهدیدات خطرناکی را از سر گذرانید که کمتر مردی قادر به تحملشان بود؛ جنگ جهانی و اشغال کشورش، تهدیدات کمونیست‌ها، سقوط هواپیما، سوء‌قصدهای متعدد به جانش، توطئهٔ کودتا، شورش‌های مذهبی، و حتی تبعید برای مدتی کوتاه.

در دوره‌ای که دیگر شاهان و ملکه‌ها مجبور به ترک قدرت می‌شدند و یا مسؤلیتشان به بریدن یک روبان و دست دادن‌های نمایشی محدود می‌شد، شاه ایران توانست اصالت پادشاهی را در قرن بیستم حفظ کند. او تصمیم گرفت تا در سال ۱۳۴۲ انقلاب سفید را کلید بزند. انقلاب سفید طرحی بلندپروازانه برای اصلاحات اجتماعی و اقتصادی و تبدیل ایران از یک کشور نیمه‌فئودال به کشوری صنعتی، مدرن و قدرتمند بود.طی این انقلاب کشاورزان از اسارت اربابان آزاد شدند؛ مراتع، جنگل‌ها و رودخانه‌ها و دریاچه‌ها ملی شدند و به زنان حقوق شهروندی و قانونی داده شد.

چهار سال بعدتر و زمانی که شاه مراسم دیرهنگام تاجگذاری خود را انجام داد، نرخ رشد اقتصادی ایران حتی از آمریکا، بریتانیا و فرانسه هم پیشی گرفته بود. منتقدانی که سابقاً به شاه می‌تاختند، حالا تیزهوشی و دستاوردهای او را تحسین می‌کردند.

روزنامهٔ دیلی میل انگلستان در همین دوران می‌نویسد: «ما خوشحالیم که در تاجگذاری شاه به او ادای احترام کنیم. شاه‌ هرگز کشورش را وارد جنگ نکرد. او نشان داد که چگونه می‌توان به نبرد با گرسنگی، قحطی، آلودگی و بیماری رفت و از این جهت سرمشقی برای بسیاری از دیگر کشورهای جهان فراهم آورد.»

شاه‌ فقط به این حد قانع نبود. در اواخر دههٔ ۴۰ و آغاز دههٔ ۵۰ از تنش‌های جنگ سرد اوج استفاده را کرد و مسؤلیت حفظ امنیت منطقهٔ خلیج فارس را بدست گرفت، بعد بهترین نقشهٔ خود را رو کرد و برنامهٔ شوک نفتی را طی دی‌ماه ۱۳۵۲ اجرایی کرد، بدین‌ترتیب قیمت نفت یک‌شبه دو برابر شد و بزرگترین انتقال ثروت بین کشورهای مستقل در تاریخ دنیا رقم خورد.

شاه در قامت رهبر اوپک میلیاردها دلار را از سراسر دنیا به خزانهٔ کشورش سرازیر کرد و این منبع درآمد جدید را صرف گسترش صنایع، تحصیلات، بهداشت، رفاه، هنر و نیروی نظامی در ایران کرد.

در قلب برنامه‌های اصلاح‌گرانهٔ او تعهد راسخ به تحصیلات ایرانیان قرار داشت. مابین سال‌های ۴۶ تا ۵۶، شمار دانشگاه‌های پیشرفتهٔ ایران از ۷ به ۲۲، تعداد مراکز آموزشی تخصصی از ۴۰ به ۲۰۰، و تعداد دانشجویان مراکز آموزش عالی از ۳۶،۷۴۲ به ۱۰۰،۰۰۰ نفر رسید.

شاه همچنین اقدام به تجهیز ارتش کرد، ساخت نیروگاه‌های هسته‌ای مدرن را کلید زد و اعلام کرد که دوران ترک‌تازی قدرت‌های خارجی در ایران و منطقه به سر آمده است. او می‌گفت: «هیچ‌کسی نمی‌تواند به ما دیکته کند که باید چه کنیم و چه نکنیم؛ هیچ‌کسی نمی‌تواند انگشت تهدیدش را به‌سوی ما نشانه بگیرد، چون ما نیز قادریم آن‌ها را نشانه بگیرم.»

در سال ۱۳۵۳ نشریهٔ تایمز شاه را «امپراتور نفت» لقب داد و اعلام کرد که شاه کشورش را در آستانهٔ رسیدن به عظمتی قرار داده که همپای عظمتی است که کورش کبیر برای ایران باستان به ارمغان آورده بود.

شرکت‌های آمریکایی، اروپایی و ژاپنی برای راه‌اندازی دفاتر مرکزی در ایران از یکدیگر سبقت می‌گرفتند و شتابان با شرکت‌های ایرانی وارد سرمایه‌گذاری‌های مشترک می‌شدند. یکی از سرمایه‌داران آمریکایی می‌گفت: «رونق؟ تازه اول کار است. فعلاً آن‌ها به تکنولوژی غربی نیاز دارند اما فکر کنید چه اتفاقی می‌افتد وقتی که آن‌ها خودشان به تولید و صادرات آهن و مس دست بزنند؟ و یا مشکلات کشاورزی‌شان را حل کنند؛ در این‌صورت آن‌ها باقی کشورهای خاورمیانه را هم خواهند بلعيد.»

ارقام پشت‌پرده، نشانگر توسعهٔ خیره‌کنندهٔ ایران بودند و به گفتهٔ روزنامه شیکاگو تریبیون بسیاری تردیدی نداشتند که «مردم ایران خیلی بهتر از مردمان کشورهای همسایه‌شان زندگی می‌کنند.»

از سال ۱۳۲۰ درآمد ملی ایرانیان ۴۲۳ برابر شده بود و از سال ۱۳۴۲ تولید ناخالص ملی کشور ۱۴ برابر افزایش یافته بود. ایران در خاورمیانه مطلقاً بی‌رقیب بود و پس از آنکه صدام در مواجه با پادشاهی ایران تحقیر شد و با پذیرش قراردادی که به‌ضررش بود، عقب نشست، دیگر هیچ‌ حاکمی در منطقه به خود جرئت نمی‌داد تا آشکارا علیه شاه موضع‌گیری کند.

همهٔ این روند‌های صعودی درنتیجهٔ انقلاب ۵۷ متوقف شدند و ایران از آن زمان، تاکنون دیگر هیچ‌گاه نتوانست جایگاه پیشینش در منطقه و جهان را بازیابد.


بریده‌هایی از کتاب «سقوط بهشت»،
نوشتهٔ اندرو اسکات کوپر
ــــــــــــــــــــــــ

•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe


- بزرگ‌ترین حُسن زندگی در غرب


‏اگر از من بپرسند که بزرگترین حُسن زندگی در غرب چیست بی‌درنگ می‌گویم که در این کشورها برای اخلاقی‌زیستن نیاز به تلاش فراوانی نیست.

‏در کشورهای دموکراتیک شما به عنوان یک «فرد» می‌توانید خودتان باشید، بدون اینکه آسیب ببینید و متحمل رنج بسیار شوید و این زندگی را لذت‌بخش می‌کند.

یک جامعهٔ اخلاقی، جامعه‌ای است که شما برای اینکه اخلاقی زندگی کنید - دروغ نگویید، سر دیگران کلاه نگذارید، پاچه‌خاری نکنید و برای بالارفتن از پله‌های رشد، دغل‌کاری نکنید و دنبال آشنا و پارتی نگردید و … - نیاز به جد و جهد زیاد نداشته باشید.

جامعه‌ای که در آن یک فرد برای اینکه اخلاقی زیست کند باید از بام تا شام تلاش کند و شب‌هنگام وقتی سر بر بالین می‌گذارد تازه نداند که آیا موفق بوده یا نه، یک جامعهٔ غیراخلاقی و معوج است.

تجربهٔ نزدیک به یک دهه زندگی در غرب به من نشان داده که در این جوامع برای پیش‌بُرد و پیشرفت کارها نیاز نیست که دروغ بگویی و پشت هم‌اندازی کنی. آدم‌ها دروغ نمی‌گویند نه چون قدیس هستند و یا شیوه‌های تربیتی‌شان چنین و چنان است بلکه دروغ نمی‌گویند چون نیازی به آن ندارند.

وقتی کارها بسامان باشد و روال انجام هر کاری مشخص باشد و قانون مملکت پشت فردی باشد که حقش ضایع شده است چه نیازی وجود دارد که فرد دروغ بگوید یا چاپلوسی کند و یا دنبال پارتی بگردد؟

یک جامعهٔ اخلاقی جامعه‌ای نیست که افراد آن قهرمانان اخلاقی باشند بلکه جامعه‌ای است که در آن یک فرد برای زندگی اخلاقی نیازمند مبارزه نفس‌گیر با نفْس خود نباشد.

وقتی جامعه‌ای چنین باشد افراد در گذر زمان به دروغ‌ نگفتن هم عادت می‌کنند و اگر جایی - به ندرت - نیازمند آن باشند سعی می‌کنند از آن اجتناب ورزند.

در یک دستگاه معیوب اگر پیچ و مهرهٔ سالمی بخواهد به کار خود ادامه بدهد در نهایت می‌شکند و از بین می‌رود و در یک دستگاه سالم، یک پیچ و مهرهٔ معیوب از کار می‌افتد تا اینکه تعویض بشود.

در یک سیستم معیوب مانند یک نظام تمامیت‌خواه و غیردموکراتیک، فردی که می‌خواهد اخلاقی و انسانی زندگی کند دچار تلخ‌ترین و رنج‌بارترین سرنوشت‌ها می‌شود چرا که زندگی اخلاقی در چنین جوامعی به غایت دشوار است.


بهزاد مهرانی،
نویسنده و تحلیلگر
ــــــــــــــــــــــــ

•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe


- سِیر در آسمان‌ها


«آخه چرا مردمِ ۵۷ انقلاب کردن؟» من بارها با این پرسش مواجه شده‌ام. احتمالاً شما هم چنین پرسشی را شنیده‌اید. چرا مردم در سال ۵۷ شاه را بیرون کردند و به‌جایش خمینی را نشاندند؟ چرا بخش قابل‌توجهی از روشنفکران و نویسندگانی که در بستر حکومت پهلوی بالیده بودند، به تحکیم قدرت خمینی یاری رساندند؟ حتی به فرض بد بودن شاه، خمینی بی‌نهایت بدتر بود؛ چرا نتوانستند تمایز آشکار میان خمینی و شاه را درک کنند؟ چطور می‌توانستند تا این حد پرت باشند؟

تحولات اجتماعی تک‌متغیره نیستند. برای تحلیل چراییِ پدیدآیی یک انقلاب باید متغیرهای متعددی را بررسی کرد. عوامل مختلفی نظیر جنگ سرد، اقبال مخالفان پهلوی به جنبش‌های چپ، ضدیت با نظام‌های سرمایه‌داری و به‌ویژه آمریکا، اسلام‌گرایی و ده‌ها متغیر دیگر در بروز انقلاب ۵۷ نقش داشتند. مجال پرداختن به تمام این عوامل در حوصلۀ این یادداشت نیست. می‌خواهم در اینجا به‌نحوی گذرا به یکی از مخرج مشترک‌های این عوامل بپردازم: اغلب عوامل اصلی سبب‌ساز انقلاب ۵۷ در شاخصۀ «آرمان‌گرایی» باهم اشتراک داشتند.

با مطالعۀ آمارهای اقتصادی دوران پهلوی، درمی‌یابیم که کشور درمجموع به لحاظ اقتصادی روند روبه‌رشدی داشت (می‌توانید این آمارها را از پایگاه بانک جهانی و حتی برخی پایگاه‌های اینترنتی رسمی داخلی به دست آورید). صنایع مختلفی در کشور پدید آمده بودند و ایران به‌سوی صنعتی شدن می‌تاخت. شرکت ارج از پیشگامان تولید لوازم‌خانگی در خاورمیانه بود؛ زمانی که ارج صادرات محصولات خود را آغاز کرد، سامسونگِ کره، هنوز محلی از اِعراب نداشت. ایران در تولید خودرو هم از پیشگامان منطقه بود (حتی شرکت کیاموتورز کره حدود بیست سال بعدتر از ایران ناسیونال کار مونتاژ خودرو را آغاز کرد). «هواپیمایی هما» برترین خط هوایی خاورمیانه به حساب می‌آمد. منابع آبی کشور معقولانه مدیریت می‌شدند. حفظ منابع آب زیرزمینی برای حکومت اهمیت داشت، پس اخذ مجوز برای حفر چاه، کار دشوار و اغلب ناممکنی بود. خبری از سدسازی‌های افسارگسیخته نبود. دریاچۀ ارومیه، زاینده‌رود و تمامی تالاب‌های مهم ایران پرآب بودند. وسعت جنگل‌های ایران بیش از دوبرابر اکنون بود. فرقی نمی‌کرد دین شما چیست، برای نوع دینتان از ورود به دانشگاه منع نمی‌شدید. برای روسری سر کردن، اجباری در کار نبود. برای باده‌نوشی شلاق نمی‌خوردید. روابط عادی با همۀ کشورهای جهان برقرار بود. پاسپورت ایرانی اعتبار بالایی داشت. اغلب دانشجویانی که در خارج درس می‌خواندند، پس از اتمام تحصیلاتشان به ایران بازمی‌گشتند. نرخ مهاجرت نزدیک به صفر بود. بحران بیکاری وجود نداشت.

آیا این‌ها به این معنایند که کشور بی‌نقص بود؟ به‌هیچ‌وجه؛ فقر وجود داشت، عده‌ای معتاد بودند، عده‌ای دزدی می‌کردند، حلبی‌آبادها وجود داشتند، به لحاظ آزادی‌های سیاسی، ایران شبیه به سوئیس نبود اما در قیاس با جمهوری اسلامی وضع بی‌اندازه بهتر بود. یک فرد کم‌سواد معمولی که هر دو حکومت را به چشم دیده، به‌راحتی بر صحت این گزاره شهادت می‌دهد. پس چرا انقلاب شد؟

دلایل متعددند ولی یکی از مبنایی‌ترین آن‌ها «آرمان‌گرایی» بود. پنجاه‌وهفتی‌ها روی زمین راه نمی‌رفتند، در آسمان‌ها سِیر می‌کردند. برخلاف ادعاهای بعدی، آن‌ها دموکراسی‌خواه نبودند و در هیچ‌یک از نوشته‌های آنان، آزادی به معنای مدرن آن موردتوجه قرار نگرفته بود. چپ‌ها می‌خواستند یک جامعۀ بی‌طبقۀ ایدئال بر پا کنند، جامعه‌ای که فقیری ندارد، همه در آن هم‌ارزند. اسلامیون می‌خواستند جامعه‌ای الهی داشته باشند. جامعه‌ای عاری از گناه و دروغ. جامعه‌ای که مردمانش هم در این دنیا سعادتمندند و هم در آخرت؛ اما مسئله اینجا بود که چنین اهدافی نشدنی بودند! آرمان‌گرایی هیچ‌وقت جواب نداده بود و قرار هم نبود جواب دهد. به قول پوپر «تلاش برای برپایی بهشت روی زمین، همیشه جهنم به بار می‌آورد.»

خب این‌ها چه ربطی به امروزمان دارند؟ ربطشان اینجاست که هنوز برخی آرمان‌گرایی‌ها زنده‌اند. هنوز عده‌ای می‌پندارند انقلاب رهبر نمی‌خواهد. می‌گویند نداشتن رهبرِ مشخص، نه ضعف که نقطۀ قوت انقلاب است. می‌پندارند در نظامی توتالیتر، رهبری می‌تواند در داخل شکل بگیرد. می‌پندارند ایران می‌تواند پنج زبان مشترک داشته باشد. همۀ این‌ها آرمان‌گرایانه و نشدنی‌‌اند. هنوز آرمان‌گراها بیش از ستیز با جمهوری اسلامی، در حال جنگیدن با شاه هستند. هنوز فکر می‌کنند شاه و شیخ یکسان‌اند و برخی حتی می‌گویند شاه بدتر است.

می‌بینید! درک ذهنیت انقلابیون ۵۷ آن‌قدرها هم سخت نیست. این سنخ تفکر کماکان در میان ما وجود دارد. برای پیروزی اما باید از آسمان آرمان‌گرایی پایین بیاییم و بر زمین سخت واقعیت گام برداریم.


میثاق همتی
ــــــــــــــــــ

•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe


- ‌فاندهای بر باد رفته!


خبر کوتاه بود: دولت امریکا موقتاً حمایت مالی‌اش را از «صنعتِ حقوقِ بشرِ ایران» قطع کرد. این خبر برای این صنعت مرگبار بود. حالا کارمندانِ خدوم و سمجِ این صنعت که به زیست انگلی در فضای رسانه‌ای خو کرده‌اند خشمگین شده‌اند و از سر استیصال ژانرِ «خلقیاتِ ایرانیان» راه انداخته‌اند. به منتقدان حمله می‌کنند که ریاکارید، دروغگویید و بی‌اخلاقید. جالب‌توجه است که اینها که سال‌ها میلیون‌ها دلار بی‌حساب به جیب زده‌اند و حاصل کارشان هیچی جز چندتا سایت و صفحهٔ مجازی نیم‌بند و پروژه‌های بودار نبوده و یکسره طیفی از دغدغه‌ها و خواست‌های مشروعِ شهروندان را به هیچ گرفته‌اند شده‌اند مجسمهٔ اخلاق و گشتِ ارشاد شعبهٔ فرنگ.

چند نکته در مورد این صنعت و کارمندانش:

• یکم. نوعاً خبرنگارانِ متوسط یا آدم‌های بی‌پیشینه‌ای هستند که معمولاً به موضوعاتِ اصلی جامعهٔ کنونیِ ایران نمی‌پردازند، لیاقتش را هم ندارند که بپردازند؛

• دوم. تقلا می‌کنند موضوعاتی کمابیش نامربوط به وضعِ موجود را در فضای رسانه‌ای به مخاطبان حقنه کنند؛

• سوم. به هیچ‌یک از پرسش‌های بخشِ کثیری از شهروندان راجع به فضای پرشبههٔ رسانه‌ها و مؤسساتِ گروه‌های خلق‌الساعهٔ خارج از کشور وقعی نمی‌گذارند؛

• چهارم. تفرعن و خودبزرگ‌بینیِ عجیبی در تقریباً تمامِ این افراد به چشم می‌خورد که اولین نشانه‌اش برخوردِ غالباً تحقیرآمیز و بالابه‌پایین با شهروندانِ داخلِ کشور یا مخالفان است؛

• پنجم. میزانِ هزینه‌کردِ این فاندها را همیشه غیرشفاف نگه می‌دارند و خواستِ شفافیت را همچون گناهی کبیره جا می‌زنند؛

• ششم. قبیله‌ای و یا فرقه‌ای رفتار می‌کنند: مثلاً هم‌زمان یک خطِ سیاسی را اجرا می‌کنند، هم‌زمان به یک چهره یا جبهه حمله می‌کنند یا از یک چهره یا جریان دفاعِ بی‌قیدوشرط می‌کنند. «فردیت» و «مسئولیتِ حرفه‌ای» از غایبان بزرگ در عملکردِ اینهاست؛

• هفتم. «شبه‌جنبش» را به‌واسطهٔ تزریقِ دائمیِ شبه‌مسئله‌ها و جنجال‌های پوچ در برابرِ «جنبش» جعل کرده‌اند. و این بدترین صدمه‌ای‌ست که زده‌اند؛

• هشتم. خواه‌ناخواه و در تحلیلِ نهایی ناچارند دستورِ کارِ حامیانِ مالی‌شان را فارغ از منافعِ ملّیِ شهروندانِ ایران اجرا کنند.

از ذکرِ دیگر خصوصیاتِ مشعشع‌تابانِ اینها می‌گذرم. حالا موقتاً از دلار خبری نیست. احتمالاً آن‌قدر «فکرِ زمستون» کرده‌اند که سال‌ها «جیک‌جیکِ مستون»شان روانِ خلایق را رها نمی‌کرد. ولی آنچه تحمل‌پذیر نیست طلبکاری و موعظه‌گریِ این جعفرخان‌های ماست که برعکس آن مرحوم ابداً قصد ندارند از فرنگ برگردند. در داخل خبری از این فاندهای مفتِ بادآورده نیست‌ - تورم می‌وزد و نکبت می‌بارد.


آزاد عندلیبی،
نویسنده و مترجم
ــــــــــــــــــ

•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe


‌‌- اصلاحات ارضی و انقلاب ۵۷


یکی از عوامی که همیشه بر نقش و تأثیر آن بر انقلاب ۵۷ تأکید می‌شود، «اصلاحات ارضی» است. اصلاحات ارضی نمونه‌ای از آن پدیده‌هاست که در علم سیاست معمولاً «انقلاب از بالا» نامیده می‌شود؛ یعنی ایجاد تحولات اجتماعی و سیاسی عمیق نه با اتکا به قدرت توده‌‌ بلکه با اراده و قدرت حاکمیت. تردیدی نیست که اصلاحات ارضی را باید بزرگ‌ترین دستکاری اجتماعی تاریخ معاصر ایران دانست.

در مباحثی که از دیدگاه جامعه‌شناختی سعی در توضیح انقلاب ۵۷ دارند، بسیار شنیده‌ایم که انقلاب را به تحولات جامعه‌شناختیِ برآمده از اصلاحات ارضی ربط می‌دهند. در دو جلسه گفتار لایو در اینستاگرام به این پرسش پرداختم (فایل صوتی آن را در پیوست همین پست می‌توانید بشنوید.)

خلاصۀ دیدگاه من این است که ربط دادن انقلاب به اصلاحات ارضی ایدۀ نادرست و نامعقولی است. چه‌بسا بتوان گفت قضیه برعکس است. گفته می‌شود اصلاحات ارضی باعث شد روستاییان به سوی شهر سرازیر شوند و همین توده موتور انقلاب شد. اما این ایده، نه‌تنها اثبات‌شده نیست، بلکه با اصول عقلی هم ناسازگار است.

مسئله بدیهیات است: آیا در فرایند توسعۀ ایران شهرها توسعه می‌یافتند یا نه؟ بدیهی است که جواب مثبت است. آیا هیچ‌گاه می‌توان امکانات شهری را در روستاها فراهم کرد؟ پاسخ بدیهی منفی است. پس در یک سو جامعۀ روستایی است با امکانات زندگی کم و در دیگر سو شهرهای روبه گسترش. حال پرسش این است: کدام فرد روستایی انگیزه و علاقۀ بیشتری می‌یابد خود را از مناسبات روستایی برهاند و جایی، ولو بسیار محقر، در گوشۀ یک شهر برای خود دست‌وپا کند: رعیت بی‌زمین یا دهقان زمیندار؟ باز جواب بدیهی است: «رعیت بی‌زمین».

نتیجه‌گیری عقلی روشن است: در صورت عدم اصلاحات ارضی سرازیری روستاییان به شهرها با شدت بیشتری رخ می‌داد. ضمن اینکه هر چه ادارۀ کشاورزی متمرکزتر - یعنی «ملاکانه‌تر» - باشد، مکانیزه کردن آن نیز آسان‌تر و سریع‌تر است. در این فرایند رعیت بلااستفاده می‌شود وانگیزۀ بیشتری برای حرکت به سوی شهر پیدا می‌کند. طبعاً کشاورزیِ پیشااصلاحاتی سریع‌تر مکانیزه می‌شد و شمار بیشتری از روستاییان پایگاه معیشتی خود را از دست می‌دادند؛ این نیز بر شتابشان به سوی شهر می‌افزود.

به طور کلی ادعایی که می‌خواهد انقلاب را به اصلاحات ارضی ربط دهد، ایدۀ پوچی است؛ یکی از انواع ایده‌هایی است که می‌خواهد با شعبده‌بازی دلیل اصلی انقلاب را از کلاه شاه بیرون آورد. اما آیا کلاً باید منکرِ ارتباط مهاجرت روستاییان به شهرها و انقلاب شد؟ هرگز!

اتفاقاً مسئله این است که به صورت‌بندی معقولی در این باره برسیم. مهاجرت روستاییان به شهر را نه به اصلاحات ارضی، بلکه به بُرهۀ خاص ایران در فرایند توسعه باید نسبت داد؛ واقعیتی که اجتناب‌ناپذیر بود و فقط می‌شد از شدت آن کاست. حال می‌توان گفت این «نوشهروندان» یا «شبه‌شهروندان» عامل مهمی در بروز انقلاب بودند، زیرا آنها پیوند ریشه‌داری با مدنیت و مدرنیتۀ شهری نداشتند و می‌توانستند به ایده‌های ضدمدرن و ضدلیبرال گرایش یابند (چیزی که خمیرمایۀ انقلاب بود).

جالب اینکه چندی پیش دیدم لودویگ فون میزس، اقتصاددان و متفکر لیبرال، در کتاب «اقتصاد اشتراکی» که نقد سوسیالیسم است، به این چرخۀ پیدایشِ لیبرالیسم‌ستیزی اشاره کرده است؛ دقیقاً با همین تعابیر و آن‌هم در سال ۱۹۲۲! او می‌گوید:

«هر چه [در شهرها] رفاه بیشتر و سریع‎تر رشد می‌کرد و هر چه به همین دلیل شمار بیشتری مهاجر از روستا به شهرها سرازیر می‌شد، ضدیت‌هایی که برداشت لیبرال از سوی اصل زور می‌دید بیشتر می‌شد. این مهاجران به سرعت خود را در حیات کسب‌وکار شهری پیدا می‌کردند و در ظاهر رسوم و دیدگاه‌های زندگی شهری را می‌پذیرفتند، اما همچنان تا مدت‌ها با اندیشۀ مدنی بیگانه می‌ماندند. فلسفۀ اجتماعی را نمی‌توان به آسانی مانند لباسی نو بر تن کرد، بلکه باید آن را از رهگذر اندیشیدن درونی ساخت... رشد شهرها و حیات مدنی بسیار سریع بود. اما این رشد بیش از اینکه عمقی باشد، سطحی بود. شهروندان جدید بیشتر در ظاهر شهروند می‌شدند تا در باطن، و به استیلای مرام غیرمدنی در شهروندان کمک می‌کردند. همۀ دوره‌های فرهنگی که لبریز از روح بورژوایی بوده‌، از همین رهگذر سقوط کرده‌ است، و به نظر می‌رسد فرهنگ بورژوایی ما نیز... از همین رهگذر سقوط خواهد کرد. بربرهایی که از بیرون به دیوارهای شهرها یورش می‌آورند، تهدیدی برای این تمدن نیستند؛ بلکه باید از بغض شبه‌شهروندان داخل شهر ترسید؛ کسانی که تنها در رفتار بیرونی، و نه در اندیشه، شهروند شده‌اند.»

در فایل صوتی پیوست مفصلاً این دیدگاه را توضیح داده‌ام؛ ضمن اینکه این مدرنیته‌ستیزی را در مارکسیسم نیز نشان داده‌ام.

مهدی تدینی،
نویسنده و مترجم
ــــــــــــــــــ

•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe


- آیا مردم ایران روشنفکرستیز شده‌اند؟


یکی از اتهاماتی که اصلاح‌طلبان و چپ‌های ارتدوکس و شرکا به کثیری از شهروندانِ ایران می‌زنند این است که «روشنفکرستیز» شده‌اند. در سال‌های اخیر تا دلتان بخواهد از این‌جور اتهاماتِ گل‌درشت جور کرده‌اند تا بی‌اعتمادی و ستیزِ آشکارشوندهٔ اکثریتِ شهروندان با خودشان را به حسابِ بی‌اطلاعی، نوستالژی‌زدگی، فقدان حافظهٔ تاریخی، روحیات فاشیستی و از این‌جور حرف‌ها بگذارند. اولاً، اینها خودشان را مصداقِ تمام‌عیارِ «روشنفکر» تخیل می‌کنند و هر نقدی بر خودشان را «ستیز با روشنفکران» به قلم می‌دهند، و ثانیاً آن شهروندان را تودهٔ جاهل و بی‌شکلی تصور می‌کنند که می‌توان علیه هرکسی به‌خطشان کرد.

طوری حرف می‌زنند که انگار تأثیرِ یکی‌دو برنامهٔ تلویزیونی آن‌چنان مهیب بوده که به‌تنهایی میلیون‌ها شهروند را دچارِ ستیز با این پیامبرانِ حقیقت و آگاهی کرده. حاضر نیستند ذره‌ای با این واقعیتِ ساده مواجه شوند که «تجربهٔ زیسته» چگونه توانسته شهروندان را دستخوشِ عمیق‌ترین تحولاتِ فکری و عاطفی کند و اراده‌ای در ایشان ایجاد کند که بتوانند نظمِ اجتماعی و سیاسی و، پیش از آن، نظمِ نمادین را دگرگون کنند.

ملموس‌تر حرف بزنیم:‌ واقعاً اکثریتِ جامعه از «روشنفکران» بیزار شده است؟ به‌سادگی بستگی دارد به اینکه چه کسانی را «روشنفکر» یا «روشنفکری» را چه بدانیم. در ده سالهٔ اخیر انحصارِ روایت از چنگِ رسانه‌ها و چهره‌های اصلاح‌طلب و چپ خارج شده، انحصارِ نام‌گذاری هم درهم شکسته است. مایلم ادعا کنم که ازقضا امروز ارتباط «روشنفکران» با جامعه بیش از همیشه است؛ روشنفکرانی که گوینده و نمایندهٔ ایده‌های لیبرال، ایران‌گرایانه، غرب‌گرایانه، آزادی‌خواهانه و کلاً ایده‌های غیرپنجاهفتی هستند. اگر چهره‌های روشنفکری را از موج اول و دومِ آن کسانی همچون آخوندزاده، کسروی، فروغی، تقی‌زاده، شاهرخ مسکوب، داریوش آشوری، عزت‌الله فولادوند، بهرام بیضایی، جلال متینی بدانیم، جز قدردانی و بزرگداشت نمی‌بینند.

احمد شاملو زمانی گفته بود: « آن‌که بیانی سحرانگیز و شنوندگانی مجذوب و بلندگویی پرتوان دارد، مسئول‌تر از جراحی است که دست به شکافتن جمجمه‌یی می‌زند. مسئولیت‌ناشناسی جراح، یک تن را می‌کُشد؛ مسئولیت‌ناشناسی روشنفکر، جامعه‌یی را.» این گفتهٔ او را می‌شود تلقیِ مسلطِ چپ‌های وطنی از دیرباز تا امروز از کنش و ماهیتِ «روشنفکری» در جامعهٔ ایران دانست. امروز همین جامعه احساس می‌کند که مداخلهٔ آن «روشنفکران» در جراحیِ انقلابیِ جامعه منجر به مرگِ تدریجی و بیماریِ لاعلاج و عقب‌ماندگیِ نیم‌قرنهٔ چند نسل از ایرانیان شده است.

حالا کسانی از همین «ٰروشنفکران» بی‌اینکه خم به ابرو بیاورند و سهمِ خود را در آن جراحیِ مرگبار بپذیرند و اقلاً ابزار و آلاتِ جراحی را کنار بگذارند و یک گوشه بنشینند تماشا، طلبکارانه مدعی‌اند که همچنان با همان روش‌ها (با حکومتِ شورایی و روزنه‌گشایی) شایستهٔ جراحی‌اند و لازم است که جامعه مرگِ هرروزهٔ تدریجی‌اش را نادیده بگیرد تا خدای‌نکرده «فاشیست» و «روشنفکرستیز» و «نوستالژی‌زده» و «لمپن» نامیده نشود. حیرت‌آور نیست؟ خشم‌انگیز نیست؟

امروز، به‌رغمِ ننه‌من‌غریبمِ این جراحانِ مرگ‌‌آور، نفوذ و اعتبارِ آن روشنفکرانِ لیبرالِ ایران‌دوست و همتایانشان در آنچه من «موجِ سومِ روشنفکریِ ایرانی» می‌‌نامم از همیشهٔ تاریخِ معاصر بیشتر است. جنبش ۱۴۰۱ نشان داد که اینها بازتاب‌دهندهٔ خواست‌های تجربی و تاریخی و کنونیِ اکثرِ شهروندانِ ایران‌اند (خصوصاً جوان‌های نسلِ زد) و ایده‌ها و خواست‌های مشترکِ ایشان است که حالا در همهٔ عرصه‌های جامعه پررنگ‌تر از هر زمانی‌ست: آزادیِ فردی، ایران‌دوستی، جهان‌گرایی، توسعه، ویزا و پولِ معتبر، رفاه، اقتصادِ غیردستوری، حکومتِ سکولاردموکراتیکِ ملّی.

به احتمالِ بسیار، اکثریتِ جامعهٔ امروزِ ایران از جراحانی که تیغشان به سمومِ ۵۷ آلوده بود بیزار یا گریزان است و، در عینِ حال، بیش از همیشه حامی و پذیرای چهره‌هایی‌ست که حاملِ ایده‌های آزادی‌خواهانهٔ لیبرال و ایران‌دوستی و جهان‌گرایی‌اند. این را در هرکجا می‌توان دید، مگر در رسانه‌های جوراجوری که خود زائدهٔ همین ارتشِ شُل‌دستِ جراحانِ پنجاهفتی‌اند؛ رسانه‌هایی که هرکدام را یکی یا چندتا از اینها تأمینِ مالی می‌کند.

آزاد عندلیبی
نویسنده و مترجم
ــــــــــــــــــ

•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، شناسهٔ ما را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe


- افسوس که طوفان پنجاه‌وهفت امان نداد!


شصت و سه سال از «انقلاب سفید شاه و ملت» سپری شد، انقلابی که باید آن را گرامی داشت. انقلاب سفید یک انقلاب واقعی بود که بدون خون و خونریزی رخ داد و ثمرات بسیار مثبتی داشت. ابتدا شش اصل داشت ولی به تدریج بر اصول آن اضافه شد: اصلاحات ارضی و تقسیم زمین‌های ملاکین بین کشاورزان، حق شرکت زنان در انتخابات، سپاه دانش، سپاه بهداشت و....

به نظرم مهم‌ترین اصل این انقلاب همان اصل اولش بود: اصلاحات ارضی. تا پیش از انقلاب سفید فقط بیست درصد زمین‌های کشاورزی در دست روستاییان بود و مابقی در اختیار ملاکین و دولت و روحانیون بزرگ (زیر عنوان اوقاف). بگذارید از تجربهٔ شخصی خانوادگی خودم برایتان بگویم. پدر من در روستای خلج (که حالا شهر شده) زمین‌های بسیاری داشت. مادرم همیشه می‌گفت «نصف زمین‌های خلج مال بابات بود.» بابا به پشتوانهٔ این زمین‌ها هیچ کاری نداشت جز شکار رفتن و خوشگذرانی با رفقا و ولخرجی‌های آنچنانی. اما در اوایل دههٔ چهل که اصول «انقلاب سفید شاه و ملت» اعلام شد همهٔ زمین‌هایش را گرفتند و دادند به کشاورزان محل. البته قرار بود که کشاورزان هر سال یک بهرهٔ مالکانه به مالک سابق بدهند. اما «مش رضا» ( کدخدای ده یا نمایندهٔ کشاورزان) هر بار که به خانه‌مان می‌آمد که بهرهٔ آن سال را بدهد، در حالیکه چهارزانو دم در نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود به پدرم می‌گفت: «ارباب کشت و کار امسال خیلی بد بود و ما همه ضرر کردیم و پولی برای عرضه به شما نداریم.»

خلاصه پدر من در سن حدودا پنجاه سالگی برای گذران زندگی خودش و خانواده‌اش مجبور شد کارمند دولت شود. اینجوری ما کلاً از طبقهٔ فئودال پرتاب شدیم به بیرون طبقه، که البته حقمان بود. شاید قرار بود که در طبقهٔ بورژوا ادغام شویم که البته این توفیق نصیبمان نشد و به صف خرده‌بورژوازها پیوستیم (به قول چپ‌ها).

باری، همههٔ این‌ها را نوشتم که بگویم آن انقلاب واقعی بود و شاه فقید واقعاً موفق شد رژیم ارباب و رعیتی (فئودالبیسم) را به شیوه‌ای آرام و متمدنانه الغا کند و این در حالی بود که مراجع دینی آن زمان با تمام قدرت در برابرش ایستاده بودند و کارشکنی می‌کردند و جالب اینکه حزب توده هم که مثل هر حزب کمونیستی قاعدتاً باید موافق تقسیم زمین بین کشاورزان باشد بدترین حملات را به شاه می‌کرد و انقلابش را قلابی و فریبکارانه می‌نامید.

انقلاب سفید به تدریج از شش اصل به چهارده اصل رسید (از جمله تغذیهٔ رایگان در مدارس، بیمهٔ درمانی همگانی و....). افسوس که طوفان انقلاب خونین ۵۷ از راه رسید و اجازه نداد که اصول مترقی انقلاب سفید شاه و ملت ثمرات بیشتری را نصیب ملت ایران کند.

بیژن اشتری،
نویسنده و مترجم
ــــــــــــــــــ

•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe


- انقلاب سفید، انقلابی مترقی و راستین


ششم بهمن، سالروز انقلاب سفید بود. مواردی چون اصلاحات ارضی، تا حق رأی به زنان و ملی‌کردن مراتع و جنگل‌ها و سپاه دانش و سهیم‌شدن کارکران در سود کارخانه‌ها را اگر به شکل کارشناسانه و به دور از قصد و غرض‌های سیاسی بررسی کنیم، خود به‌تنهایی انقلابی اجتماعی و جداگانه محسوب می‌شوند.

‏اما ببینید کمونیست ایرانی و رسانه‌های ضدایرانی چه اتفاقات و کدام چهره‌ها را مدام در چشم مخاطب فرو می‌کنند؟ ببینید فمنیست ایرانی چگونه موجودی است که خون‌دل خوردن پهلوی‌ها در جنگ مداوم با نهادهای سنتی و مذهبی برای دادن حق‌ رأی به زنان و تدوین قانون خانواده و جلوگیری از تعدد زوجات را نمی‌بیند و در مقابل، شیفتهٔ تروریست‌های کوهی و خانه‌های تیمی هستند که هیچگاه از دل آن‌ها زندگی و زن و آزادی بیرون نمی‌آید!

لغو نظام ارباب-رعیتی در سطح بسیار وسیع و ورود بخش عمده‌ای از جمعیت کشور به چرخهٔ اقتصاد و کسب هویت به عنوان فرد مستقل و‌ نه رعیت فلان فئودال را چپ ایرانی نمی‌بیند و در مقابل، همچنان هویت خود را در وطن‌فروشی و اقتدا به گور استالین می‌جوید. حتی معلم چپ ما هم نه همگانی‌شدن آموزش عمومی تا دامنهٔ کوه‌ها و میان عشایر را می‌بیند و نه سطح و کیفیت آموزش زمان شاه و نه تغذیهٔ رایگان و نه آن همه اردوگاه تفریحی و تعداد زیاد اردوهای دانش‌آموزی را. در مقابل، چند کمونیست مفتون حکومت شوروی را نماد فرهنگ و آموزش این مرز و بوم می‌داند!

خبر خوب اما اینکه همهٔ این‌ مدعیان پرسروصدا را می‌توان در یک اتوبوس جا داد! جامعهٔ ایران دهه‌هاست که این‌ها را دور انداخته و تنها با دوپینگ رسانه‌های خارجی است که هنوز تکاپویی دارند، دروغ‌هایی می‌گویند و خودی نشان می‌دهند. جامعهٔ ایران به شدت ملی‌گراست و در بزنگاه مورد‌نظر زباله‌ها را با یک موج بلند از ساحل خویش پاک خواهد کرد.

نجات بهرامی،
تحلیل‌گر سیاسی
ــــــــــــــــــ

•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe


- دو تصویر از دههٔ ۶۰ میلادی: سمت راست تصویری از خیابان پهلوی تهران، و سمت چپ تصویری از ابوظبی امارات.

@andiiishe


- شرمنده‌ام، نسل ما گند زد!


بودند انگشت‌شمارانی که بی‌محابا به نقد جنبش روشنفکری پیش از انقلاب، به نقد خودشان نشستند؛ «داریوش شایگان» یکی از اینان بود. در ادامه بخشی از گفت‌وگوی او با نشریهٔ «اندیشهٔ پویا» را مرور می‌کنیم، گفت‌وگویی که بسیار دیده شد و در زمان خود، بحث‌های فراوان برانگیخت:

متفكران نسل شما نگاه ترديدآميزى نسبت به مدرنيته داشتند. دربارهٔ چرايى اين نگاه توضيح دهيد.
•• بله همين‌طور است. صحبت شما دربارهٔ نسل ما درست است، «غرب‌زدگى» جلال آل‌احمد بسيار بد است و راه حل او به بن‌بست ختم می‌شود. در كتاب «آسيا دربرابر غرب» و نيز «تاريك‌انديشى جديد» به اين مسئله پرداخته‌ام.

ما گريزى از مدرنيته نداريم، ما بايد از رهگذر مدرنيتهٔ غربى، سنت شرقى را بكاويم. نمى‌توان با خودِ سنت، خودش را نقد كرد. «هانرى كربن» كارى را انجام داد كه خودِ «آشتيانى» به عنوان يك محقق مسلمان نمى‌توانست انجام دهد.

به زعم شما دليل اين توقف ما چيست؟ حملهٔ مغول؟ استعمار؟ استبداد؟ انحطاط تفكر؟
•• ايران در دهه‌هاى چهل و پنجاه داشت جهش می‌كرد. ما از آسياى جنوب شرقى آن موقع جلوتر بوديم، ولى بعد آنها پيش افتادند و موفق‌تر شدند. علت عدم موفقيت ما بنظر من اين است كه ما شتاب تغييرات را تحمل نكرديم. حالا چرا؟ نمى‌دانم. همچنين ما روشنفكران آن دوره هم پرت بوديم و تحليل درستى از جايگاه خود در جامعه و جامعهٔ خود در جهان نداشتيم.

ما بايد خودمان را با همتايان‌مان در سطح منطقه مقايسه مى‌كرديم نه با انگليسى‌ها و فرانسوى‌ها. مى‌توانم اين را به‌عنوان يك اعتراف بگويم كه ما روشنفكران جايگاه خود را ندانستيم و جامعه را خراب كرديم. يكى ديگر از آسيب‌هاى جامعهٔ ما در آن هنگام چپ‌زدگى شديدی بود كه با اتفاقات بيست‌وهشتم مرداد هم تشديد شد.

من اگر چه چپ‌زده نبودم و حتا ضدبلشويك بودم، اما اين فهم را نه به‌واسطهٔ شعور خود كه بخاطر وضعيت و پايگاه و جايگاه خانوادگى‌ام به دست آورده بودم.

بسيارى از روشنفكران اروپايى نيز چپ بودند، منتها در آن جا تعادل برقرار بود. «رمون آرونى» بود در مقابل «سارتر» ولى اين جا «رمون آرونى» نبود، كسى جلوى چپ‌ها نبود. ما با اسطوره‌ها زندگى مى‌كنيم و اين بسيار بد است و يكى از نتايج چپ‌زدگى است. به هيچ چيز نبايد اسطوره‌اى نگاه كرد.

روشنفكران نسل شما چقدر از روش علمى براى تحليل جامعه استفاده مى‌كردند؟
•• در حد صفر! نسل كنونى جوانان ايران شعورشان از نسل ما بسيار بيشتر است، زيرا در دنياى ديگرى زندگى مى‌كنند. مخصوصاً زنان ايرانى بسيار جهش كرده‌اند. بايد اعتراف كنم، شرمنده‌ام كه نسل ما گند زد!


انديشهٔ پويا،
شمارهٔ ٣٦
ــــــــــــ

•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe


- آیا «گروه قنات» را می‌شناسید؟


در نخستین ماه‌های پس از پیروزی انقلاب اسلامی، عده‌ای از انقلابیون در جهرم، گروهی را در این شهر و نواحی اطراف آن با هدف قلع و قمع مخالفان جمهوری اسلامی، تشکیل دادند. آنان پس از ربودن مخالفان سیاسی و پس از شکنجه در غسالخانهٔ قبرستان بهشت رضوان، قربانیانشان را می‌کشتند آن‌ها را مثله می‌کردند و سپس اجساد تکه‌تکه شده‌شان را در قنات‌های زمین‌های کشاورزی جهرم می‌انداختند. دلیل معروف شدنشان به گروه قنات هم همین بود‌.

تقریباً بیشتر اهالی منطقه از وجود چنین گروهی خبر داشتند اما کسی جرأت اعتراض نداشت. در آن دوران وجود چنین گروهی باعث رعب و وحشت بسیار در منطقه شده بود و تا اعتراضی صورت می‌گرفت، بسیاری می‌گفتند «چیزی نگویید که گروه قنات به سراغتان می‌آید!»

گروه قنات قربانیان خود را از بین بهاییان، همجنسگرایان و زنان تن‌فروش انتخاب می‌کرد.

نام یکی از زنان تن‌فروش که قربانی گروه قنات شد اما جان به در برد، گُلو بود. گُلو از خانواده‌ای تنگدست بود و از راه تن‌فروشی امرار معاش می‌کرد. گروه قنات به جرم اینکه گُلو جوانان شهر را آلوده به فساد کرده مقدار زیادی اسید به صورت او پاشیدند. گُلو جان به در برد اما کور و خانه‌نشین شد.

گُلو پسری داشت که او را ممدگُلو می‌نامیدند. ممدگُلو، جلو در خانه می‌نشست و از مردان مشتری مادرش پول می‌گرفت. ممدگُلو بعد از کور شدن مادر، خودش به گروه قنات پیوست و در تکه‌تکه کردن اعضای بدن مخالفان و سوراخ کردن جمجمه‌هایشان با دریل و مته، یکی از بهترین‌هایشان شد!

یکی دیگر از قربانیان این گروه پسر هفده ساله‌ای با نام «منوچهر هنری» بود. منوچهر را به جرم طرفداری از مجاهدین شبانه ربودند و به غسالخانه بردند. آنجا بستندش، تمام بدنش را با دریل سوراخ سوراخ کردند و جسدش را در قناتی انداختند.

پس از این حادثه، پدر منوچهر برای دادخواهی به تهران رفت. یکی از آشناهایش حقوق‌دان شورای نگهبان بود. او را پیدا کرد و پس از کلی دوندگی توانستند حسینعلی منتظری را مجاب نمایند تا هیئتی را جهت تحقیق و تفحص به جهرم بفرستد.

هیئتی بهمراه یک روحانی که عضو شورای نگهبان بود به جهرم رفته و جلوی فعالیت‌های این گروه را گرفتند و از آنها خواستند تا در صورت شناسایی ضدانقلاب‌ها، صرفاً آنها را تحویل مقامات دهند.

پس از آن فعالیت‌های گروه قنات در جهرم متوقف شد اما سرنوشت خیلی از قربانیان و اجساد آنها هیچگاه مشخص نشد و البته هیچکدام از اعضای گروه هم هرگز مورد محاکمه قرار نگرفتند.

منابع اطلاعات این یادداشت:
روزنامهٔ انقلاب اسلامی، دوم اردیبهشت‌ماه ۱۳۶۲
روزنامهٔ انقلاب اسلامی هفتم اردیبهشت‌ماه ۱۳۹۳
ــــــــــــــــــــــــــــ

•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe


- آخه مطربی هم شد کار؟!


زنده‌ياد استاد «اسماعیل مهرتاش» در كودكی با کدوی حلوايی و موی اسب و یک سیخ کباب برای خود کمانچه‌ای ساخته بود و خانواده چون متوجه استعداد او می‌شوند، برای آموختن تار وی را به نزد استاد «درویش خان» می‌برند.

استاد مهرتاش در جوانی کلاس‌هايی در زمینهٔ فن بیان و تئاتر و هنرپیشگی تاسیس می‌کند، کلاس‌هایی که بعدتر به «جامعهٔ باربُد» معروف شد.

مرضیه، ملوک ضرابی، عبدالوهاب شهیدی، محمدرضا شجریان، محمد منتشری و ده‌ها استاد دیگر موسيقی از شاگردان اسماعیل مهرتاش بوده‌اند.

وی ۴۵۰ آهنگ فولکلور ساخت که تا امروز هم در ایام نوروز یا شب یلدا بارها از تلوزیون پخش شده است. بسیاری از افرادی که در ایران در عرصهٔ موسیقی، تئاتر و هنرپیشگی به جايی رسیده‌اند، حتماً به جامعهٔ باربُد سری زده‌اند.

جامعهٔ باربُد همان تئاتری بود در لاله‌زار که مسعود کیمیايی در فیلم معروفش «گوزن‌ها» از بازیگران آن استفاده کرد. همچنین صحنه‌هایی که بهروز وثوقی اعلام برنامه می‌کرد، درواقع همان تئاتر جامعهٔ باربد است.

سال ۱۳۵۷ و در هنگامهٔ انقلاب، تئاتر جامعهٔ باربد به همراه تمامی صفحه‌هات استاد مهرتاش توسط انقلابیون به آتش کشیده شد.

در ادامه خاطره‌ٔ رویدادی از استاد مهرتاش نقل می‌شود، رویدادی که به گفتهٔ خود او، عمیقاً وی را متأثر ساخت:

«سیگارفروشی در راهروی جامعهٔ باربد بساط می‌کرد، گهگاه پاسبان‌ها می‌آمدند و بساط سیگارهایش را می‌بردند.

یک روز مرد سیگارفروش پیش من آمد که: ‹‹زن و بچه‌دار هستم و خواهش می‌كنم به پاسبان‌ها بگویید که شما اجازه داده‌اید تا من این‌جا بساط کنم.››

من هم پذیرفتم، به پاسبان‌ها گفتم این آقا از ابواب جمعی ماست و از طرف من اجازه دارد.

دیگر کسی مزاحم او نشد و بیست سال با همان سیگارفروشی جلوی در تئاتر زندگی‌اش را اداره می‌کرد.

سال‌ها گذشت تا این که انقلاب شد و روزی به من خبر دادند كه می‌خواهند تئاتر را آتش بزنند! سریعاً خودم را رساندم. دیدم که اولین کوکتل مولوتوف را همین مرد سیگارفروش پرتاب کرد.

خيره‌خيره نگاهش كردم. رو به من كرد و گفت: ‹‹آخه مطربی هم شد کار؟ برو یک کار دیگر برای خودت پیدا کن››.

تمام زندگی‌ام سوخت، لباس‌ها، دکورها، صفحه‌ها و نوارهايی که از موسیقی ملی يا موسيقی محلی شهرها و نواحی مختلف ایران جمع‌آوری کرده بودم. همه چیز سوخت اما همهٔ آن سوختن‌ها و نابود شدن‌ها آن قدری مرا متأثر نکرد که گفتهٔ آن شخص».
ــــــــــــــــ

•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe


- ابراهیم نبوی؛ از سنگ‌پرانی تا مزه‌پرانی در جهان جعلیِ پنجاه‌وهفتی


حرفِ آخر از همین اول با اصلاح‌طلبان و دلباخته‌های گذشته و هنوزشان: این نسل - این دوستانِ نیکا و سارینا و مهرشاد و داریوش و آیدا‌ - توی صورتِ زنده‌تان حرفش را زده است، بلندبلند پشت سرِ مرده‌تان هم حرف می‌زند، لازم باشد به سر تا پایش می‌خندد و می‌تواند نترس تا سرحد مرگ از او نفرت کند و حساب‌هایش را با او و هرکس دیگری تا پاپاسی آخر تسویه کند. ابراهیم نبوی مثل همپالگی‌هایش از هر فرصتی استفاده می‌کرد تا هیستریک و عصبی درخواست کند که «دههٔ شصت را فراموش کنید». به این هم قانع نبود، مثل آب خوردن دروغ می‌گفت که این نسل آن روزگار را فراموش کرده، شما هم فراموش کنید.

سال ۹۶ فرارسید و او و شرکا احتمالاً حیرت‌زده دیدند که چیزی فراموش نشده و همه‌چیز دارد به یاد آورده می‌شود، ولی نه آن‌طور که آنها دوست داشتند. نه‌فقط دههٔ شصت که دههٔ قبل‌ترش، قبل‌تر و قبل‌تر تا آغازِ قرن تا قحطیِ بزرگ و تا سپیده‌دمانِ مشروطه. چاره چه بود؟ کاریکاتورساختن از ایده‌ها و خواست‌های خردمندانهٔ نسلی که فراموشی نیاموخته و افق دیدش محدود به کیوسک حقیر روزنامه‌های جوراجور اصلاح‌طلبان داخل و خارج نبود.

تعارف بی‌تعارف: کارنامهٔ ابراهیم نبوی کلکسیونی از مشارکت در سرکوبی و سانسور، و البته پررویی و طلبکاری و مزه‌پرانی و مظلوم‌نمایی بود، بی‌اینکه یک‌بار شهامت و شرافت به خرج دهد از نسل‌هایی که سهمی نه‌چندان اندک در تباهی‌شان داشت عذر بخواهد. پررو زیست و قاطعانه گند زد و طلبکار مُرد. ندیدم یک‌بار از صدها هزار تبعیدی یا فراری از این کشور عذر بخواهد که سهمی در جلای وطن ایشان داشته است یا عذر بخواهد که هزاران جوان را در بهمن ۸۸ به درون «اسب تروا» هل داد یا بخششی طلب کند که جوانان آبان ۹۸ را مشتی «بی‌فرهنگ» و «غارتگر» خوانده است. این به‌سادگی یعنی نه پشیمانی و شرمی از آن گذشتهٔ تاریک داشت نه شکی در درستیِ اقدامات ویرانگرش به خود راه می‌داد. در عوض، هرکه بر آن گذشته نور می‌انداخت هدف تندترین و جنسیت‌زده‌ترین فحاشی‌ها و هتاکی‌های طلبکارانه‌اش می‌شد.

در جهان جعلی ایشان در روایت تاریخ - با همهٔ تفاوت‌هایشان‌ - یک سری اصول مقدس وجود داشت؛ در اعطای القاب باهم به توافقی نانوشته رسیده بودند: یکی که پنج خط مطلب نمی‌توانست بنویسد و جز مقالات نیم‌بند چیزی در چنته نداشت «شرف اهل قلم» نام می‌گرفت، یکی که حتا با معیارهای احمقانهٔ چریکی هم ناشی و شُل‌دست به شمار می‌رفت «چریک پیرِ» قصه می‌شد، یکی که کمتر سانسور می‌کرد «وزیر آزادی بیان» می‌شد و ابراهیم نبوی که استندآپ کمدین مزه‌پرانِ مجالس دولتی و ستون‌نویس روزنامه‌های رانتیِ اصلاح‌طلبان بود می‌شد «بزرگ‌ترین طنزنویس دوران». بله، در دورانی که ایرج پزشکزاد آدمی با آن نبوغ جوشان در تبعید زنده‌به‌گور می‌شد و در میهنش ممنوع‌قلم و تحت تعقیب بود باید هم در آن «بهار آزادی مطبوعات» (زکی!) در آن جهان جعلی چنین شوخی‌هایی بسیار جدی گرفته می‌شد. آن «جهان جعلی» حالا با ناخن‌ها و دندان‌ها و فحش‌های این نسل چاک‌چاک شده و جهانی که در پسِ پشتِ خودش پنهان می‌کرد همچون شبحی عظیم به پرواز درآمده است.

ابراهیم نبوی در روزی تمام کرد که سقوط آخرین بقایای آن جهان جعلی را به چشم می‌دید، پایان اقتدارگرایی خیلی دموکراتیکِ خودش و کسانی همچون مسعود بهنود و شمس‌الواعظین و محمدرضا نیکفر را با حسرت نظاره می‌کرد، و تسویه‌حسابِ تاریخی آیندگان را زودتر از آنچه تصور می‌کرد شاهد بود. پایان دوران خودش را دید و شاید تاب آغاز دوران جدید را نداشت.

در دوران جدید صعود و سقوط چهره‌ها در سپهر عمومی ایران شیب و شتاب هولناکی به خود گرفته. حفظ سرعت و تعادل در این وضعیت پاهای درنا می‌خواهد و استقامت عضلات ببر. چهره‌های شاخص یا متوسط سیاسی و فکری و رسانه‌ای در این وضعیت بیش از همیشه زیر ذره‌بین آفتاب‌کُش جامعه‌اند و، احتمالاً نخستین‌بار است که مستقیماً با صدای خودِ شهروندان (و نه تفسیر و بازتاب آن) مواجه‌اند. در این بزنگاه مُردگان هم هرآینه احضار می‌شوند. در میانهٔ یک معادِ مجازی هستیم.

زندگی و مرگ در وطن حقش بود، همان‌طور که حق هزاران نفری بود که با اقدام و مشارکت مستقیم یا غیرمستقیم او و امثالش از آن محروم شده بودند و هیچ‌گاه هیچ‌گاه هیچ‌گاه در آن روزنامه‌ها دفاعی از حقوق ایشان نشد. او را غلتک کژپیچی زیر گرفت که خودش به حرکت یاری‌اش داده بود و طلبکارانه اصرار می‌کرد آغازِ حرکتش را فراموش کنیم. نه، فراموش نمی‌کنیم، و درست به همین دلیل تَکرار می‌کنیم که مرگِ طبیعی یا غیرطبیعی هم نمی‌تواند وادارمان کند که فراموش کنیم به‌پهنای یک قرن گند زدید و سرتان را بالا گرفتید و تا لحظهٔ آخر همش زدید.

آزاد عندلیبی
نویسنده و مترجم
ــــــــــــــــــ

•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، شناسهٔ ما را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe


- چرا جامعهٔ ایران از اخلاق دور شده است؟


چرا مشکلات اخلاقی جامعه روزبه‌روز عمیق‌تر می‌شوند؟ پاسخ این سوال فقط یک عبارت است: «ابهام از آینده و اخلاقی زیستن».

در دهۀ ۱۹۶۰ تعدادی از روان‌شناسان اجتماعی فرانسوی با همكاری یك مؤسسۀ تحقیقاتی بزرگ، در اروپا یك مركز شبانه روزی تأسیس كردند.

در این مركز، نوجوانان ۱۲تا ۱۹سال آموزش می‌دیدند و زندگی می‌كردند. مدّت یك سال همه چیز به صورت عادی جریان داشت و آزمایش‌های مختلف كمی و كیفی بر روی آنان انجام گرفت.

در طول این یك سال، هر نوجوان سه وعدۀ غذایی روزانه با احتساب میان وعده‌ها، ۸۰۰گرم غذا می‌خورد.

پس از یك سال به تدریج و آگاهانه شایعه كردند به علت وضعیت اقتصادی نابسامان شبانه‌روزی، ممكن است غذا به لحاظ كمی و كیفی جیره‌بندی شود.

شش ماه بعد از این شایعه، میزان غذای مصرفی روزانه هر فرد از ۸۰۰گرم به ۱۲۰۰گرم افزایش یافت.

هنگامی كه عملاً جیره‌بندی را آغاز كردند، مصرف غذا از ۱۲۰۰گرم به ۱۵۰۰گرم رسید و حتی در اواخر این دورۀ چهارساله، نوجوانانی بودند كه در شبانه روز بیش از ۵كیلوگرم غذا می‌خوردند!

دلیل افزایش مصرف این بود كه نوجوانان آیندۀ خود را مبهم می‌دیدند.

هنگامی كه مركز شبانه‌روزی در وضع عادی قرار داشت، افراد غذای خود را به یكدیگر تعارف می‌كردند و نسبت به یكدیگر رابطه‌ای مبتنی بر نیكوكاری، شفقت و نوعی از خودگذشتگی داشتند. امّا هنگامی كه شایعۀ كمبود غذا مطرح شد، تعارفات، رعایت ادب و رفتارهای مهربانانه، نسبت به یكدیگر كمتر شد. در واقع به دلیل مبهم بودن آینده، اخلاقی زیستن بر پایۀ عدالت، احسان، رعایت ادب به مرور زمان كمرنگ گشت.

آیندهٔ مبهم و نامعلوم افراد از نظر مالی، شغلی و... آستانۀ اخلاق و تحمل را در هر جامعه‌ای كاهش می‌دهد.

به‌طورمثال، در جامعه‌ای كه همۀ افراد با هر تخصصی می‌توانند شغلی داشته باشند، كارشكنی، حسادت، تهمت، سخن‌چینی، چاپلوسی و... كمتر است.

به طور كلی در جامعه‌ای كه نیازهای اساسی انسان‌ها در آن تأمین می‌شود، افراد بر پایۀ موازین اخلاقی زندگی می‌كنند.

پس اخلاقی زیستن ارتباطی به نصیحت‌های اخلاقی و ازدیاد مجالس دینی ندارد. اخلاقی زیستن نیاز به آرامش ذهنی و ثبات اقتصادی دارد.

به جای صرف هزینه‌های بسیار برای دعاهای مستحب کمیل و ندبه و سخنرانی‌های خسته کننده و مداحی‌های سوزناک و خرج برای برپایی مجالس و همایش‌های بی‌اثر بهتر است این ثروت عمومی را به واجبات مردم مخصوصاً ازدواج و شغل منتقل کنید.

جوانی که شغل دارد و ازدواج کرده، با خوش‌بینی به آینده می‌نگرد و همین آرامش به او زندگی اخلاقی بهتری هدیه خواهد داد. پس، لطفاً مستحبات را کم کنید و به واجبات برسید.

- مصطفی ملکیان
ـــــــــــــــــــ

•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe


- آن رفتن و این آمدن


بیست‌وششم دی‌ماه ۱۳۵۷، شاه رفت. این دو زن بی‌حجاب نیز خوشحال بودند که شاه رفت و خمینی می‌آید. سرنوشت این دو شاید سرنوشت ایران باشد؛ اعدام و فرار.

برای یک نمونه اگر می‌خواهید بدانید که آن رفتن و این آمدن چه به روز ایران آورد، تجربه‌ای را روایت می‌کنم.

در کالج‌ها و دانشگاه‌های آمریکا، دانشجویان بسیاری از کشورهای خاورمیانه حضور دارند؛ دانشجویانی از ترکیه، عربستان سعودی، امارات، کویت و … . کم‌تر پیش آمده که با یکی از این‌ها صحبت کنی و در پاسخ به این پرسش که پس از درس چه می‌کنی، بگوید که به کشورم برنمی‌گردم و در غرب ماندگار می‌شوم.

عموم‌شان پس از پایان تحصیل به کشورهای‌شان بازمی‌گردند. گاهی اصلاً از این پرسش حیرت می‌کنند که یعنی مگر قرار است پس از پایان تحصیل چه کنیم؛ معلوم است که به کشورمان برمی‌گردیم.

زمان شاه هم همین‌گونه بود. چه میزان از تحصیل‌کردگان ایرانی خارج کشور در کشورهای غربی می‌ماندند؟ تقریباً هیچ و اکثرشان به ایران بازمی‌گشتند. حتی دانشجویان مخالف شاه، قریب به اتفاق‌شان پس از پایان تحصیل به ایران برمی‌گشتند.

حالا امروز از دانشجویان ایرانی خارج کشور بپرسید که پس از پایان تحصیل چه می‌کنید. اکثریت قریب به اتفاق‌شان به هیچ‌وجه حاضر نیستند به ایران برگردند، حتی همان‌ها که معتقدند جمهوری‌اسلامی اصلاح می‌شود و هر بار در خارج کشور پای صندوق رأی می‌روند و رأی می‌دهند.

از آن‌جا که بسیاری از این دانشجویان بلافاصله پس از پایان تحصیل نمی‌توانند در کشورهایی که درس می‌خوانند کار پیدا کنند برای تمدید اقامت یا رو به پناهندگی سیاسی-اجتماعی می‌آروند و یا تن به ازدواج‌های بعضاً عجیب‌و‌غریب می‌دهند تا از آن طریق اقامت بگیرند و به ایران بازنگردند.

این‌که بر سر دانشجویان نخبه پس از پایان تحصیل در ایران چه می‌آید را هم می‌شود از تعداد ایرانیان دانشجوی یک پرواز - پرواز اکراینی سقوط‌کرده - دریافت.

ایران با رفتن یک نفر در ۲۶ دی‌ماه و آمدن کسی دیگر در ۱۲ بهمن‌ماه ۵۷ رو به سوی تباهی و ویرانی گذاشت؛ حرف این نیست که پیش از انقلاب ایران بهشت بود اما بی‌شک با همهٔ کاستی‌های بسیار، قطار ایران در مسیر تمدن و جهان و مدرنیته در حرکت بود حتی اگر کُند. پس از انقلاب قطار از مسیر خارج شد و با سرعت نور به سوی شبه‌جزیرهٔ عربستان ۱۴۰۰ سال پیش حرکت کرد؛ حرکتی که نه از دین مردم چیزی باقی گذاشت و نه از دنیاشان.


بهزاد مهرانی،
نویسنده و تحلیل‌گر
ــــــــــــــــــــــــ

•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe


- مردم حق دارند از روشنفکران ۵۷ بیزار باشند


روشنفکر چپ ایرانی، به غلط گمان می‌کرد و هنوز هم گمان می‌کند که ایدئولوژی همان تک‌فرمول نجات‌بخشی است که با آن می‌توان همهٔ مسائل جامعه را - از اقتصاد و سیاست گرفته تا اجتماع و فرهنگ - حل کرد. از نظر آن‌ها دورهٔ انقلاب دوره‌ای است که می‌توان با اسلحه از تاریخ جلو زد.

نمونه می‌خواهید؟ به این مصاحبهٔ جناب مسعود کیمیایی (فیلمسازی که جایگاه هنری‌اش برایم محفوظ و محترم است اما برای عقاید سیاسی‌اش هیچ ارزشی قائل نیستم) توجه کنید که چند ماه پس از پیروزی انقلاب اسلامی با روزنامهٔ میزان انجام داده است. من با دقت این مصاحبه را خواندم و هیچ نشانی از دموکراسی‌خواهی و مدنیت‌خواهی در آن ندیدم. باز هم هدف اول روشنفکر آن زمانی ما صرفاً مبارزه با امپریالیسم و تقدیس خشونت چریکی بود. بعد جناب جواد مجابی در مصاحبهٔ امروزش با روزنامهٔ اعتماد از این شاکی است که چرا مردم ایران روشنفکرستیز شده‌اند؟ خب اخوی، این ستیز به خاطر اشتباهات فاحش سیاسی روشنفکران آن زمان بوده. باری، به این فرازها از مصاحبهٔ جناب کیمیایی که می‌دانم امروز نظرات کاملا متفاوتی دارند، توجه کنید:

«فیلم اگر دست‌کم فرهنگساز نیست، نباید در نفی فرهنگ جهان سومی باشد، یا نباید گرایش‌های امپریالیستی در حیطهٔ اندیشه فیلمساز باشد... کشورهایی مثل ما که همیشه زیر نفوذ چپاول سرمایه و امپریالیسم بوده‌اند، به هیچ کیفیتی نمی‌توانند آرام باشند و آرام نبودن یعنی هنر ایدئولوژیکی داشتن.

سینمای هنر محض، سینمای هنر خاص، سینمایی از این دست، و فرهنگی از این دست، مال کشورهای استثمارگر است، کشورهایی که ترجیح می‌دهم به آن ها کشورهای مهاجم بگویم.»

چنین بود اندیشه‌های روشنفکرانی که در آن سال‌ها، خواسته و ناخواسته، به الگوهای فکری و ذهنی ما بدل شده بودند. سال‌ها باید می‌‌گذشت تا فاجعهٔ ایدئولوژی‌گرایی و ژدانف‌گرایی را با پوست و گوشت و استخوان‌مان بفهمیم.


بیژن اشتری،
نویسنده و مترجم
ــــــــــــــــــ

•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe


- «کشف حجاب» گام پیشگامانه و بزرگ رضاشاه


جریان‌های ضدپهلوی برای دهه‌ها «کشف حجاب» و «آزادی پوشش» را به باد تمسخر می‌گرفتند و به خاطر آن از عصر رضاشاه با عناوینی چون «کاریکاتور مدرنیته» یا «نوسازی ظاهری و روبنایی» و چنین تعبیرهایی استفاده می‌کردند. این نگاه میان مذهبی‌ و غیرمذهبی‌‌هایشان مشترک بود. بعدها هم امثال شریعتی مدعی شدند که این نوسازی در نهایت ختم شد به جایگزینی «گوگوش» با «فاطمه» به عنوان الگوی زن ایرانی!

‏آن‌ها نمی‌دانستند که اتفاقا این بخش از اقدامات رضاشاه بسیار هم عمیق و زیربنایی است. از مفهوم «قدرت» و درک اهمیت آن غافل بودند. نمی‌دانستند موضوع فقط یک تکه پارچه نیست! بلکه کشمکش و زورآزمایی نهادهای قدرتمند اجتماعی و لزوم شکستن هیمنهٔ نهاد مذهب و روحانیت برای هموارشدن اصلاحات بعدی است. نمی‌دانستند در جامعه طاعون‌زدهٔ آن عصر اگر زن از پستو بیرون بیاید و روسری بردارد و درس بخواند، یعنی اینکه آن «زیر میرهای» اجتماع ایران زلزله‌های بزرگی آمده و گسل‌های مهمی جابجا شده.

زندانبان‌های زنان در آن زمان کسانی بودند که با همان قرائت‌ از مذهب، «قانونگذاری مردم» را هم شرک می‌دانستند و معتقد بودند «حکم و قانون فقط مال خداست». قضاوت و تدریس را هم ملک خود می‌دانستند.

‏واقعاً عده‌ای گمان می‌کنند اگر رضاشاه نبود، همان برگه‌ای که مظفرالدین شاه به عنوان فرمان مشروطه امضا کرد، در یک اتفاق جادویی گوشه و‌ کنار ایران را آباد و دموکراتیک می‌کرد و زنان را هم از زیر یوغ مذهب، قبیله و سنت‌های بدوی بیرون می‌کشید! ملتفت نیستند که «قدرت» مثل هواست. خلأ که ببیند زود پر می‌کند. خلأ دولت مدرنی که تشکیل‌شده از فروغی‌ها و داورها بود را بدون شک همان خان‌های محلی و آخوندهای شپشو در روستاها پر می‌کردند که پاسدار سنت‌ها و رسوم بدوی بی‌شماری بودند. زمان میان دو رخداد «امضای فرمان مشروطه» تا «برآمدن رضاشاه» را ببینید که چه جهنمی بوده ایران! تهران مخوف از مشفق کاظمی را بخوانید!

نجات بهرامی،
تحلیل‌گر سیاسی
ــــــــــــــــــ

•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe


- مسئلۀ اصلی ایران چیست؟


انیشتین می‌گوید: «اگر به مسئله‌ای بربخورم که یک ساعت برای حل کردنش زمان دارم، پنجاه‌وپنج دقیقۀ اول را صرف فکر کردن به ‌مسئله می‌کنم و پنج دقیقۀ انتهایی‌اش را به حل مسئله می‌پردازم.»

وقتی در مسیر زندگی - چه در بُعد فردی و چه در بُعد اجتماعی - به مسئله‌ای برمی‌خوریم، نخستین وظیفۀ ما درک صحیح صورت‌مسئله است. باید ابتدا درد را بشناسیم و پس‌ازآن است که می‌توانیم به‌سوی درمان درست حرکت کنیم.

مسئلۀ اکنون ایران چیست؟ البته که معضلات شایستۀ توجه بی‌شمارند اما بزرگ‌ترین مسئلۀ ما، مادرِ تمامی مسائل دیگر کدام است؟ نخست بیایید به دو موردی بنگریم که درواقع مسائل ما نیستند اما به‌غلط توسط رسانه‌ها و به‌ویژه برخی جریان‌های چپ‌ به‌عنوان مهم‌ترین مسائل ایران جا زده می‌شوند.

قطعاً اقتصاد امروز ایران، ویران است، عده‌ای می‌گویند مسئلۀ سبب‌سازِ این ویرانی، ساختار نئولیبرالیستی اقتصاد است؛ اما آیا به‌راستی چنین است؟ نه! جمهوری اسلامی یک نظام اقتصادی به‌شدت بسته و دستوری دارد و بیشتر به نظام‌های اقتصادی کمونیستی شبیه است تا نظام‌های لیبرال. رژیم سعی می‌کند تا همۀ مؤلفه‌های اقتصادی را به‌زور دستور و بخشنامه کنترل کنند، اینکه مدام شکست می‌خورد، موضوع دیگری است (درواقع چنین راهبردی از همان ابتدا محکوم به شکست است). تمامی بنگاه‌های بزرگ اقتصادی کشور به شکلی مستقیم و آشکار یا غیرمستقیم و پنهان، متصل به حاکمیت و نهادهای حکومتی‌اند. محال است بتوانید بدون بازی دادن حکومت یا بخش‌هایی از آن، کسب‌وکاری عظیم در ایران به راه بیندازید. خصوصی‌سازی به معنای واقعی‌اش وجود ندارد، بلکه شرکت‌ها یا کارخانه‌های دولتی با برچسب «خصوصی‌سازی» به قیمتی نازل به نورچشمی‌های غیرمتخصص واگذار می‌شوند. حتی اگر بخواهید کسب‌وکاری کوچک به راه‌ بیندازید، حکومت با گرفتن تعهدهای بسیار از شما، شدیداً کارتان را به خودش گره می‌زند. این نئولیبرالیسم نیست، نقطۀ مقابل نئولیبرالیسم است.

ما با یک رژیم به‌شدت تبعیض‌گرا طرفیم، عده‌ای می‌گویند مبنای این تبعیض قومیتی است، آیا درست است؟ البته که تبعیض سیستماتیک وجود دارد اما مبنای این تبعیض، نه قومیتی که مذهبی-ایدئولوژیکی است. مشکل اینجاست که در ایران، حکومتی اسلام‌گرایانه از نوع شیعی‌اش بر سر کار است. ازاین‌روست که زنان بر اساس بسیاری از قوانین عملاً شهروند درجه‌دو محسوب می‌شوند، سنی‌ها به مناصب مدیریتی بالا راه نمی‌یابند، مسیحیان و یهودیان در ساختار قدرت به‌کار گرفته نمی‌شوند و بهاییان و خداناباوران از تحصیل محروم می‌گردند و حتی ممکن است به خاطر باورهایشان، جان و مال خود را هم از دست بدهند و نیز ازاین‌روست که استان‌های عمدتاً سنی‌نشین (کردستان و سیستان و بلوچستان) بیش از همه نادیده گرفته می‌شوند. مسئله البته فقط مذهب تشیع نیست، اگر مثلاً حکومتی از نوع سنی‌اش هم برقرار بود، باز مصیبت داشتیم. راه‌حل این مشکل، سکولاریسم است نه باد کردن قومیت‌گرایی، دیوار کشیدن میان اقوام گوناگون ایران و قرار دادن آن‌ها در مقابل هم.

اگر این‌ها مسائل اصلی ما نیستند، پس مسئلۀ اصلی چیست؟ وقتی مسئلۀ اصلی را به‌درستی دریابیم، راه‌حل‌ها نیز مقابل چشمانمان پدیدار می‌شوند.

مسئلۀ اصلی که بسیاری از مردمان عادی کوچه و بازار هم به‌درستی آن را فهمیده‌اند این است: «حکم‌فرمایی یک نظام ایدئولوژیک مذهبی و استبدادی با یک اقتصاد بسته، رانتی و دستوری.» برای حل کردن مسائل بی‌شمار دیگر، نخست باید این مسئلۀ بزرگ را درک کنیم.

ما نیازمند برپایی یک حکومت سکولار-دموکرات و بهره‌مند از اقتصاد آزاد هستیم. فرم حکومت می‌تواند پادشاهی یا جمهوری باشد اما محتوا باید سکولار و دموکرات باشد. حکومت باید تا جایی که می‌تواند آزادی‌های اقتصادی شهروندان را تشویق کند و بستر را برای تسهیل سرمایه‌گذاری و داد و ستد با اقتصاد بین‌المللی هموار سازد.

جمهوری اسلامی، کشور را ویران کرده، چون عشقی بدان ندارد. او فقط به بقای خودش می‌اندیشد و اهمیتی به اعتلای ایران نمی‌دهد. اگر می‌خواهیم ایران را پس بگیریم و دوباره بسازیمش، باید قبل از هر چیز عاشقش باشیم. اینجاست که قومیت‌گرایی و قبیله‎گرایی، دیوار کشیدن میان هموطنانمان، و کتمان میهن‌دوستی، نه راه‌حل که درواقع بخشی از مشکل‌اند.

شوربختانه برخی از چهره‌های اپوزیسیون و متفکران ما حتی از شناسایی درست صورت‌مسئله هم عاجزند. آنان نسخه‌هایی می‌پیچند که بارها شکست خورده‌اند، هنوز هم به ایدئولوژی‌های نخ‌نما و کهنۀ چپ چسبیده‌اند و می‌خواهند چرخ را از نو اختراع کنند.

لازم نیست تا چرخ را از نو اختراع کنیم، می‌توانیم از تجارب بشری درس بگیریم و بر اساس عشق به ایران، با اتکای به عقل خودبنیاد، ایران را پس بگیریم و دوباره بسازیمش.

میثاق همتی
تحلیل‌گر سیاسی
ــــــــــــــــــ

•• اگر مشتاق خواندن تحلیل‌های روز هستید، به ما بپیوندید:
@andiiishe


- از نظریه تا واقعیت، گاه فاصله‌ بسیار است!


پدرم متولد سال ۱۳۲۳ است، یعنی سه سال پس از سرنگونی رضاشاه در روستا به دنیا آمد. کم‌وبیش ده‌ساله بود ــ ۱۳۳۳ ــ که مانند هزاران نفر از نسل‌های پسین و پیشین خود با یک لا پیراهن به تهران آمد. سوادی در حد خواندن نوشتن داشت و از همان کودکی کار کرد. نه پشتوانۀ مالی داشت و نه حمایت خانوادگی. با کارگری در مغازه بزرگ شد. هر نوع نظریۀ تاریخی‌ـ‌سیاسی که برای تبیین انقلاب ارائه شود، باید چنان باشد که با زندگی واقعی نسل پدران ما سازگار باشد، وگرنه برآمده از ذهنیات و بیگانه با واقعیت است. در این نوشته می‌خواهم با مثال پدرم، نشان دهم برخی نظریه‌های انقلاب ۵۷ چقدر بیراهند!

پدرم در ۲۷ سالگی ازدواج کرد (۱۳۵۰). همان روستازادۀ کارگر و بی‌پشتوانه‌ای که ۱۳۲۳ به دنیا آمده و در ۱۳۳۳ به تهران آمده و در ۱۳۵۰ ازدواج کرده بود، با کارگری از نوع روزمزد در ۱۳۵۵ خانه داشت، مغازه خریده بود و خودرویی صفرکیلومتر هم به قول خودش «از درب کارخانه» تحویل گرفته بود، دو فرزند هم داشت. اگر فرض را بر این بگیریم که پدرم ــ به عنوان نمونۀ یک نسل ــ از بیست‌سالگی (۱۳۴۳) عزمش را برای ساختن زندگی جزم کرده و با هدف تشکیل خانواده و زندگی مرفه تلاش کرده بود، در فاصلۀ دوازده سال، از ۱۳۴۳ تا ۱۳۵۵، به همۀ این اهداف رسیده بود (در ۳۲ سالگی). اکنون پرسشی اساسی که باید پاسخ داد این است: چطور ممکن بود فردی با کارگری بتواند در مدت ۱۲ سال به خانه، مغازه، ماشین و زن و فرزند برسد؟ توضیح اقتصادی این وضعیت چیست؟ یادآوری می‌کنم پدرم اهل دلالی یا پول بادآورده نبود، پشتوانۀ خانوادگی هم نداشت! پس چگونه او این مسیر را طی کرد؟

پاسخ روشن و ساده است، اما شگفتا که همین نکتۀ ساده در کتاب‌های تاریخی‌ـ‌تحلیلی و در نظریه‌های انقلاب به درستی بازتاب نیافته است، و بدتر اینکه اصلاً آن را وارونه خوانده‌اند. جواب این است که در فاصلۀ سال‌های ۱۳۴۰ تا ۱۳۵۵ تورم بسیار پایین بود (گاهی نزدیک به صفر و اغلب زیر ده درصد)، اما در مقابل درآمد سرانۀ ایرانی‌ها به سرعت بالا می‌رفت. وقتی درآمد رشد کند و هزینۀ زندگی رشد نکند، فرد امکان می‌یابد پس‌انداز کند و نیازهای اولیۀ زندگی‌اش را تأمین کند. به همین سادگی... اما دو سال بعد، یعنی دو سال بعد از اینکه نسل پدر من از بی‌بضاعتی محض به تمام نیازهای ضروری رسیده بودند، انقلاب شد!

مناقشه‌ای که من سر نظریه‌های انقلاب دارم و بارها درباره‌اش بحث کرده‌ام از همین‌جا آغاز می‌شود. سال ۱۳۵۴ سالی است که ایرانی‌ها بالاترین درآمد سرانۀ تاریخ خود را تجربه کردند. برخلاف اینکه برخی دائم می‌گویند توزیع درآمد سرانه متوازن نبود، اما پدر کارگر من به عنوان نمایندۀ یک نسل از آن افزایش درآمد سرانه بسیار منتفع شده بود. بخشی از نظریه‌ها و نظریاتی که دربارۀ انقلاب وجود دارد، «نابسامانی اقتصادی» (از تورم و توزیع نامناسب و شکاف طبقاتی تا بالا رفتن سرسام‌آور هزینه‌های زندگی) را دلیل انقلاب معرفی می‌کنند. این نظریه‌ها هرگز نمی‌تواند درست باشد، نه از جهت اقتصادی و نه حتی از جهت روان‌شناختی! چطور ممکن است نسلی که در یک فرایند پانزده بیست ساله از هیچ به همه‌چیز رسیده بود با دو سه سال تورم و بالا رفتن هزینه‌های زندگی چنان دچار استیصال، خشم و سرخوردگی شود که حاضر شود گلوله بخورد، ولی حاکم بیدادگر را سرنگون کند؟!

قصد ندارم در اینجا دوباره نظریه‌ام را دربارۀ انقلاب تکرار کنم و جواب همۀ این پرسش‌ها را بدهم. فقط خواستم مثالی عینی بیاورم تا یادآوری کنم نظریه‌های سیاسی‌ـ‌تاریخی باید با عینیات و زندگی واقعی مردم تطابق داشته باشد. اگر تصور می‌کنید داستان زندگی پدرم یک استثنا بوده، اطرافتان از افراد هفتاد تا هشتادساله بخواهید زندگی اقتصادی‌شان بین سال‌های ۱۳۳۸ تا ۱۳۵۵ را شرح دهند. ابتدا این عینیات و این تجربه‌های زیسته را بشنوید و مطالعه کنید تا اگر روزی به امید خدا به لندن رفتید و آنجا کتاب «ایران بین دو انقلاب» را نوشتید، نتیجۀ کار شما این‌قدر بی‌ربط به واقعیت زندگی ایرانی‌ها نباشد! (البته نقد «ایران بین دو انقلابِ» آبراهامیان باشد برای فرصتی دیگر).

مشکل عمومی تاریخ‌نگاری و نظریه‌پردازی ــ نه فقط در ایران بلکه همه‌جا ــ این است که تاریخ‌نگار و نظریه‌پرداز با پیش‌فرض‌ها و انگاره‌های پیشینی خود به سراغ تاریخ می‌آید و با سندپژوهی فقط همان شابلون‌هایی را که با خود به تاریخ‌نگاری آورده است پر می‌کند. مانند کتاب نقاشی کودکان که نقاشی‌ها پیش‌تر کشیده شده و فقط باید با مداد رنگی آن‌ها را رنگ‌آمیزی کرد. در مقابل آن نوع نگاه پدیدارشناختی که من مدافع آنم، می‌کوشد کارش فقط رنگ‌آمیزی طرح‌های بیگانه با واقعیت نباشد.


مهدی تدینی،
نویسنده و مترجم
ــــــــــــــــــ

•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe


- دیگر برای امتیاز دادن، دیر شده است!


اریش هونکر، رهبر کمونیست آلمان شرقی، موقعی که با اولین موج مخالفت‌های عمومی در کشورش روبرو شد، به همکارانش در کادر رهبری حزب کمونیست گفت «فقط کافی است یک‌اینچ عقب‌نشینی کنیم تا کار همگی‌مان ساخته شود.»

او کاملاً درست می‌گفت. رژیم‌های مستبد کمونیستی مثل دوچرخه سوارانی بودند که برای سقوط نکردن مدام باید رکاب می‌زدند. آن‌ها مدام باید سیاست‌های تندروانه‌تری اتخاذ می‌کردند وگرنه سقوط می‌کردند. این رژیم‌ها پایه‌هایشان سست شده بود و دیگر هیچ اقدام اصلاحی‌ای برایشان سودمند نبود. آن‌ها زمانی را برای اصلاحات انتخاب کردند که دیگر خیلی دیر شده بود. مردم به درستی اقدامات اصلاحی آن‌ها را به حساب ضعف آن‌ها گذاشتند و در نتیجه با جسارت و اعتماد به نفس بیشتری به مخالفت علیه آن‌ها رو آوردند و عاقبت نیز کلکشان را کندند.

برای نمونه مردم شوروی سیاست تنش‌زدایی گورباچف با آمریکا و دیگر سیاست‌های اصلاحی او را به حساب ضعف کلی رژیم شوروی گذاشتند، بر شدت مخالفت‌های خود علیه کلیت رژیم افزودند و عاقبت نیز رژیم را ساقط کردند؛ اما دنگ شیائو پینگ در چین به موقع، در زمانی که رژیمش در موضع ضعف قرار نداشت، اقدامات اصلاحی را آغاز کرد و در نتیجه هم باعث استحکام رژیم چین شد و هم رفاه و آزادی های نسبتاً بیشتری برای مردم کشورش به ارمغان آورد.

رژیم کمونیستی ویتنام هم در زمانی که قدرتمند بود دست به اصلاحات اقتصادی و سیاسی زد و نتایج بسیار مثبتی هم گرفت. پس بی‌دلیل نیست که می‌گویند بدترین زمان برای اصلاحات در یک رژیم مستبد موقعی است که آن رژیم در موضع ضعف قرار دارد. با این حال رکاب زدن دائمی هم نتوانست بقای یک رژیم در معرض ضعف را تضمین کند. نمونه‌اش چائوشسکو در رومانی که تا لحظهٔ آخر رکاب زد و البته سرنوشت پایانی او را هم دیدیم.

رژیم هایی مثل رژیم چائوشسکو چه رکاب می‌زدند چه نه، در هر حال محکوم به سقوط بودند، تفاوت فقط در شیوه سقوطشان بود. رهبران آن رژیم‌های کمونیستی‌ای که داوطلبانه به رکاب زدنشان خاتمه دادند از خشم ملت هایشان رهیدند و یک بازنشستگی آرام و محترمانه را تجربه کردند اما آن‌هایی که تا به آخر به رکاب زدن ادامه دادند، آماج خشم ملت هایشان قرار گرفتند و سرنوشت‌های ناگواری پیدا کردند.

بیژن اشتری،
نویسنده و مترجم
ــــــــــــــــــ

•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe

Показано 20 последних публикаций.