کوچیک که بودم تلویزیون یه برنامه کودک پخش میکرد که بچهها جلوی یه مانیتور بزرگ نوبتی مینشستن پشت فرمون و رانندگی میکردن. خیلی دلم میخواست تو اون برنامه شرکت کنم چون ما ماشین نداشتیم، هیچوقت نشسته رو پای بابام رانندگی نکرده بودم، از طرفی، پشت فرمون نشستن هم برام تجربه ی یک فریم هیجان انگیز از دنیای بزرگسالی و آدم بزرگها بود.
چند سال گذشت، یه روزی فهمیدم داییم برای پلی استیشن علیرضا پسرداییم از همون فرمونها خریده، رفتم تهران خونشون، یادمه اون ورژن اولیهای آندرگراند رو بازی میکردیم. انقدر تجربه ی رانندگی با فرمون برام شیرین بود که هربار از خونشون برمیگشتیم انگار شیرینترین اوقات بچگیم تموم میشد.
سالها گذشت، انقد بزرگ شده بودم که دیگه نشه از بابام چیزی بخوام، خودمم دیگه بچگیهام و ذوقهام فراموشم شده بود. یه روزی تو بیست سالگیم به اصرارهای فراوون بالاخره بابا ماشین خرید. بعد دو سال که گواهینامم یک گوشه خاک میخورد، نشستم پشت فرمون. دیگه بزرگ شده بودم، رفته بودم قاطی آدم بزرگا...
اما هرچقدر بزرگتر شدم انگار یک صفحه از کودکیم تو قلبم از جاش تکون نخورد. هروقت از کنار این بازی فروشها رد میشدم باز چشمم رو فرمونهای پلیاستیشن میموند. دیدی یه چیزهایی رو دوست داری بخری ولی هیچوقت پول نمیدی براش؟ تولد امسال سارا یهو از اتاق اومد بیرون و جلوم یه جعبه ی گنده گذاشت! وقتی با تعجب زیاد بازش کردم اون خندهها، همون خندههای منه هشت نه ساله بود جلوی تلوزیون...
وقتی تو اتاق با عجله مشغول باز کردنش بودم دیدم خواهرا اومدن، دامادا همینطور، انگار فقط من نبودم که قسمتی از کودکی فراموش شده ی خودم رو پیدا کردم. چند تا پسر بچه و دختر بچه شده بودیم تو اتاق! حس خیلی عجیبی بود.
با کادوی فرمون، تولد امسال فهمیدم من کودکی فراموش شده دارم تو قلبم که سالهاست نشسته جلوی یک مغازه ی اسباب بازی و باورش نمیشه زمان، میخواد و میخواد هنوز تا تحویل بده همون خندهها رو...
#امیرعلی_ق
@Amiralichannel