Репост из: دکتر شیری
قطعا دكتر سيدمحسن رضوى از نوابغ فوق متخصص خون در ايران هستند و خدا ميداند چقدر متخصص خون باسواد تربيت كرده است؛
امشب دست نوشته ازشون خوندم كه اوج قدرت قلم اين مرد را ميرساند :
mohsen razavi:
به راستی ماهیت این همه سر و صدا ، بوق و کرنا، به خیابان ریختن و فریاد زدن، رقص و آوز، راه بندان و هزاران اتومبیل را درگیر راه بندانهای طولانی کردن، صرفا به خاطر گل به خودی زدن ِ بازیکنِ نگون بخت ِ تیم حریف است یا دلایل دیگری دارد؟
احتمالا اغلب انسانها برای تخلیه فشارهای روزافزونِ روانی در زندگی خود نیازمند یک روشِ متمایز از گفتمان و درد دل هستند.
سالهایِ مملو از جهل و خفقان، سالهای آزار ِ جوانان ، به خاطر کوتاهی آستین، یا رنگ لباس و جوراب، روزهای ِ سرگردانی در جاده های بی پلیس و عاری از گشت و تنبیه به خاطر داشتن چند کاست ِ موسیقی در خودرو، را هنوز خیلیها به خاطر دارند
زمانهایی که ِیک دانشجو به خاطرِ حرف زدن با همکلاسی دختر، بارها محاکمه میشد و پرونده های آینده خراب کن را به بایگانی سرنوشتش می سپردند.
همیشه به یاد دارم،....؛:
زمستان۶۳ مادرم تماس گرفت و گفت سقف ِخانه قدیمی ما زیر برف تخریب شده و من در غیاب ِ پدر مجبور بودم که اولین فرصت ، خود را به کاشان برسانم.
اتوبوسها عمدتا درگیر ِ آورد و برد رزمندگان بودند و ترمینالها به شدت شلوغ بود. به سختی ممکن میشد کسی بعد از ۲ عصر بتواند بلیط گیر بیاورد.
آن روز به مسئول آزمایشگاه بافت شناسی مراجعه کردم و با درمیان گذاشتنِ موضوع از او خواستم اجازه بدهد بجای برنامه ۲ تا ۴ برادران، در ساعت ۱۲ یعنی وقت خواهران به گوشه ای از آزمایشگاه بروم و لامهای آن درس را ببینم و زودتر به ترمینال بروم.
او که زنی فهیم و فرهیخته بود ؛ اتاق کار خود را در اختیار من گذاشت و در رابست، ..دقایقی نگذشته بود که صدای چند خواهر ! از پشت در بلند شد و با جنجال و داد و فریاد وارد اتاق شدند و به بهانه اینکه بوی مرد ، در آزمایشگاه بافت شناسی آمده، درخواست خروج من را از اتاق خانم نواب دادند..
او که چاره نداشت و از عقوبتِ مقاومت در مقابل آن دیدگاه ، مطلع بود از من خواست که اتاق را ترک کنم......
با بغض و دل گرفتگی از دانشکده خارج شدم و خود را به اتوبوسهای پر از مسافر رساندم و با هر بدبختی بود ، به کاشان رفتم..
یک هفته شبانه روز درگیر بنایی و ترمیم سقفهای فروریخته بودم و شنبهُ بعد با دست های پینه بسته از چوبِ بیل و کلنگ، به دانشکده برگشتم.
نگهبان به محض ورود به من گفت که باید به دفتر نمایندگی ولایت ِ فقیه بروم و بابتِ جُرمی که مرتکب شده ام ، استنطاق پس بدهم.
با احتیاط در زدم و وارد اتاق ایشان شدم.چند جلد نهج البلاغه و مفاتیح و قران روی میزش بود.
داشتم خودم را معرفی میکردم که میان کلام امد و پرسید نام پدرت چیست؟
گفتم سید حسین! -
-نام جدت چیست ؟
- امام حسین..
و گفت:
پسر! تو از این اسمها خجالت نمیکشی ؟
میروی میان دخترها و لام تماشا میکنی؟ مگر سینماست که گروهی بروید!؟ مگر ما مرده باشیم که دختر و پسر کنار هم بنشینند ..
گفتم:
..ولی حاج آقا ! پدرِ من دو ماهه که رفته جبهه! مادر و خواهرانم در خانه بی سقف، زیر برف، مانده بودند...و ..
فرمود:
پسر ! تو یک دست به این میز بزن...
زدم..
- دوباره
زدم
- تند تند بزن.
زدم...
و گفت : دیدی؟
یک دست اشکالی نداشت ولی تکرارش را هم دیدی؟ شد موسیقی! غنا ! گناه!..
تو اول خواستی در اتاق نزدیک دختران بنشینی؛ فردا روی صندلی کنارشان و پس فردا....
و تهدید آغاز شد..اخراج...اخراج..
و التماس از من که ؛ آقا، غلط کردم ..ببخشید، تکرار نمیشود..به بزرگی خود مرا ببخشید..و ..
دل آقا به رحم آمد و برگه سفیدی روی میز گذاشت و خواست شرحی از گناهِ مرتکبه، بنویسم و متعهد شوم که دیگر هرگز در کلاس خواهران وارد نشوم و ....
و چنین شد که سال ۶۹ بعد از سه ماه از دوره رزیدنتی ، گزینشم نیامد تا رفتم و با خواهش و تمنا و وساطت ِ دوستان و آشنایان، برگه سیاهِ دوران دانشجویی سال۶۳ را از پرونده ام پاک کردم..
هر چه بود ، دستگاه عقده ساز و کینه پرورِ سالهای جهل و خشکه تقدس بود که توانست میلیونها جوان معتقد را از راه ، بی راه کند و سینه های سرشار از خشم و دلخوری را برای نسل بعدی به یادگار ببرد..
حالا اما فکر میکنم که به خیابان ریختن و راه را بستن و فریاد زدن، صرفا بخاطر ِ برد تصادفیِ تیم ایران نباید باشد..
و امیدوارم که صاحبانِ اختیار و قانون سازان مملکت، با نگاهی آشنا و پند آور از گذشته، دست فرزندان وطن را بفشارند و نگذارند باورهای شخصی و کینه توزانه، بعضی نادان و دین زدا، جای قانون و عقل و آزادی انسانها را بگیرد.
محسن رضوی
۲۵ خرداد۹۷
امشب دست نوشته ازشون خوندم كه اوج قدرت قلم اين مرد را ميرساند :
mohsen razavi:
به راستی ماهیت این همه سر و صدا ، بوق و کرنا، به خیابان ریختن و فریاد زدن، رقص و آوز، راه بندان و هزاران اتومبیل را درگیر راه بندانهای طولانی کردن، صرفا به خاطر گل به خودی زدن ِ بازیکنِ نگون بخت ِ تیم حریف است یا دلایل دیگری دارد؟
احتمالا اغلب انسانها برای تخلیه فشارهای روزافزونِ روانی در زندگی خود نیازمند یک روشِ متمایز از گفتمان و درد دل هستند.
سالهایِ مملو از جهل و خفقان، سالهای آزار ِ جوانان ، به خاطر کوتاهی آستین، یا رنگ لباس و جوراب، روزهای ِ سرگردانی در جاده های بی پلیس و عاری از گشت و تنبیه به خاطر داشتن چند کاست ِ موسیقی در خودرو، را هنوز خیلیها به خاطر دارند
زمانهایی که ِیک دانشجو به خاطرِ حرف زدن با همکلاسی دختر، بارها محاکمه میشد و پرونده های آینده خراب کن را به بایگانی سرنوشتش می سپردند.
همیشه به یاد دارم،....؛:
زمستان۶۳ مادرم تماس گرفت و گفت سقف ِخانه قدیمی ما زیر برف تخریب شده و من در غیاب ِ پدر مجبور بودم که اولین فرصت ، خود را به کاشان برسانم.
اتوبوسها عمدتا درگیر ِ آورد و برد رزمندگان بودند و ترمینالها به شدت شلوغ بود. به سختی ممکن میشد کسی بعد از ۲ عصر بتواند بلیط گیر بیاورد.
آن روز به مسئول آزمایشگاه بافت شناسی مراجعه کردم و با درمیان گذاشتنِ موضوع از او خواستم اجازه بدهد بجای برنامه ۲ تا ۴ برادران، در ساعت ۱۲ یعنی وقت خواهران به گوشه ای از آزمایشگاه بروم و لامهای آن درس را ببینم و زودتر به ترمینال بروم.
او که زنی فهیم و فرهیخته بود ؛ اتاق کار خود را در اختیار من گذاشت و در رابست، ..دقایقی نگذشته بود که صدای چند خواهر ! از پشت در بلند شد و با جنجال و داد و فریاد وارد اتاق شدند و به بهانه اینکه بوی مرد ، در آزمایشگاه بافت شناسی آمده، درخواست خروج من را از اتاق خانم نواب دادند..
او که چاره نداشت و از عقوبتِ مقاومت در مقابل آن دیدگاه ، مطلع بود از من خواست که اتاق را ترک کنم......
با بغض و دل گرفتگی از دانشکده خارج شدم و خود را به اتوبوسهای پر از مسافر رساندم و با هر بدبختی بود ، به کاشان رفتم..
یک هفته شبانه روز درگیر بنایی و ترمیم سقفهای فروریخته بودم و شنبهُ بعد با دست های پینه بسته از چوبِ بیل و کلنگ، به دانشکده برگشتم.
نگهبان به محض ورود به من گفت که باید به دفتر نمایندگی ولایت ِ فقیه بروم و بابتِ جُرمی که مرتکب شده ام ، استنطاق پس بدهم.
با احتیاط در زدم و وارد اتاق ایشان شدم.چند جلد نهج البلاغه و مفاتیح و قران روی میزش بود.
داشتم خودم را معرفی میکردم که میان کلام امد و پرسید نام پدرت چیست؟
گفتم سید حسین! -
-نام جدت چیست ؟
- امام حسین..
و گفت:
پسر! تو از این اسمها خجالت نمیکشی ؟
میروی میان دخترها و لام تماشا میکنی؟ مگر سینماست که گروهی بروید!؟ مگر ما مرده باشیم که دختر و پسر کنار هم بنشینند ..
گفتم:
..ولی حاج آقا ! پدرِ من دو ماهه که رفته جبهه! مادر و خواهرانم در خانه بی سقف، زیر برف، مانده بودند...و ..
فرمود:
پسر ! تو یک دست به این میز بزن...
زدم..
- دوباره
زدم
- تند تند بزن.
زدم...
و گفت : دیدی؟
یک دست اشکالی نداشت ولی تکرارش را هم دیدی؟ شد موسیقی! غنا ! گناه!..
تو اول خواستی در اتاق نزدیک دختران بنشینی؛ فردا روی صندلی کنارشان و پس فردا....
و تهدید آغاز شد..اخراج...اخراج..
و التماس از من که ؛ آقا، غلط کردم ..ببخشید، تکرار نمیشود..به بزرگی خود مرا ببخشید..و ..
دل آقا به رحم آمد و برگه سفیدی روی میز گذاشت و خواست شرحی از گناهِ مرتکبه، بنویسم و متعهد شوم که دیگر هرگز در کلاس خواهران وارد نشوم و ....
و چنین شد که سال ۶۹ بعد از سه ماه از دوره رزیدنتی ، گزینشم نیامد تا رفتم و با خواهش و تمنا و وساطت ِ دوستان و آشنایان، برگه سیاهِ دوران دانشجویی سال۶۳ را از پرونده ام پاک کردم..
هر چه بود ، دستگاه عقده ساز و کینه پرورِ سالهای جهل و خشکه تقدس بود که توانست میلیونها جوان معتقد را از راه ، بی راه کند و سینه های سرشار از خشم و دلخوری را برای نسل بعدی به یادگار ببرد..
حالا اما فکر میکنم که به خیابان ریختن و راه را بستن و فریاد زدن، صرفا بخاطر ِ برد تصادفیِ تیم ایران نباید باشد..
و امیدوارم که صاحبانِ اختیار و قانون سازان مملکت، با نگاهی آشنا و پند آور از گذشته، دست فرزندان وطن را بفشارند و نگذارند باورهای شخصی و کینه توزانه، بعضی نادان و دین زدا، جای قانون و عقل و آزادی انسانها را بگیرد.
محسن رضوی
۲۵ خرداد۹۷