چشم باز میکنی و میبینی دیگر در تقلای پرکردن حفرههای ریزودرشتی نیستی که در جانت ماندگار شدهاند.
نهتنها در تقلایِ پرکردن نیستی، بلکه میپذیری تو تمامِ این حفرههایی و چهبسا همهٔ آدمها هم همین حفرههایی هستند که بهواسطهشان کیفیت زندگیشان را بر خود معلوم میکنند.
چشم باز میکنی و میبینی «بلیگویی»هات کمتر و «نهگفتن»هایت بیشتر شدهاند
نه بهخاطر عُجب یا دور نگه داشتن خودت از دیگران و گروهها؛ بلکه بهخاطر آن نگاه بالغانهات نسبت به قصور گذشتهای که پشتِ سر گذاشتهای و باورِ اینکه آدمیزاد همهچیزش محدود است؛ توان جسمیاش، روحیاش، توان عاطفیاش، سنوسال جوانیاش، زمانش و حتی کالبد جسمانیاش.
چشم باز میکنی و میبینی داری شمارههای تلفن توی گوشیات را کمتروکمتر میکنی، حلقه ارتباطیات را تنگتر و خواستههایت را واقعیتر!
چشم باز میکنی و میبینی از زنبودگی رسیدهای به نوعی زنانگی پخته
با سپیدی بین موهایت که دلنگرانشان نیستی؛ با چینوچروکهای زیر چشمی که همهٔ لوازم مراقبتیشان را دور انداختیای.
چشم باز میکنی و میبینی که «دیگر جوان نبودن» را پذیرفتهای و باور کردهای که واقعیت زندگی «رو به سراشیبی بودن جسمانیت» است بااینحال چیزی از شگفتانگیزی آن کم نمیکند.
چشم باز میکنی و میبینی باید با آدمهای کمتری معاشرت کنی، تنها به یک پیشنهاد کاری که انگار مناسب قدوقوارههای ذهنی توست پاسخ مثبت بدهی، بیشتر خانه بمانی، زیادتر بخوانی، کمتر جلوی چشم باشی، خلوتهایت را مدتدارتر کنی، نخواهی خودت را محض اجتماعیشدن به گروه خاصی سنجاق کنی
(چهبسا بپذیری که به هیچ گروهی هم تعلق نداری و ارتش یکنفرهای) و بپذیری، پذیرفته و تحسینشدن توسط دستهٔ کثیری از آدمها، آنقدر هم منطقی نیست.
چشم باز میکنی و میبینی عاقلهزنی شدهای، سه بار مسیر متروی همیشگی را اشتباه کردهای، آلزایمر را آیندهٔ دوری برای سنوسال پیریات نمیبینی، کمتلاطمتر شدهای و ایستادهای در مرکز یک جهان واقعی
چشم باز کردهام و دارم میبینم که ایستادهام وسط یک جهان واقعی با میزان متناسبی از تعقل و منطق، عاطفه و شورمندی!
@alice_book
نهتنها در تقلایِ پرکردن نیستی، بلکه میپذیری تو تمامِ این حفرههایی و چهبسا همهٔ آدمها هم همین حفرههایی هستند که بهواسطهشان کیفیت زندگیشان را بر خود معلوم میکنند.
چشم باز میکنی و میبینی «بلیگویی»هات کمتر و «نهگفتن»هایت بیشتر شدهاند
نه بهخاطر عُجب یا دور نگه داشتن خودت از دیگران و گروهها؛ بلکه بهخاطر آن نگاه بالغانهات نسبت به قصور گذشتهای که پشتِ سر گذاشتهای و باورِ اینکه آدمیزاد همهچیزش محدود است؛ توان جسمیاش، روحیاش، توان عاطفیاش، سنوسال جوانیاش، زمانش و حتی کالبد جسمانیاش.
چشم باز میکنی و میبینی داری شمارههای تلفن توی گوشیات را کمتروکمتر میکنی، حلقه ارتباطیات را تنگتر و خواستههایت را واقعیتر!
چشم باز میکنی و میبینی از زنبودگی رسیدهای به نوعی زنانگی پخته
با سپیدی بین موهایت که دلنگرانشان نیستی؛ با چینوچروکهای زیر چشمی که همهٔ لوازم مراقبتیشان را دور انداختیای.
چشم باز میکنی و میبینی که «دیگر جوان نبودن» را پذیرفتهای و باور کردهای که واقعیت زندگی «رو به سراشیبی بودن جسمانیت» است بااینحال چیزی از شگفتانگیزی آن کم نمیکند.
چشم باز میکنی و میبینی باید با آدمهای کمتری معاشرت کنی، تنها به یک پیشنهاد کاری که انگار مناسب قدوقوارههای ذهنی توست پاسخ مثبت بدهی، بیشتر خانه بمانی، زیادتر بخوانی، کمتر جلوی چشم باشی، خلوتهایت را مدتدارتر کنی، نخواهی خودت را محض اجتماعیشدن به گروه خاصی سنجاق کنی
(چهبسا بپذیری که به هیچ گروهی هم تعلق نداری و ارتش یکنفرهای) و بپذیری، پذیرفته و تحسینشدن توسط دستهٔ کثیری از آدمها، آنقدر هم منطقی نیست.
چشم باز میکنی و میبینی عاقلهزنی شدهای، سه بار مسیر متروی همیشگی را اشتباه کردهای، آلزایمر را آیندهٔ دوری برای سنوسال پیریات نمیبینی، کمتلاطمتر شدهای و ایستادهای در مرکز یک جهان واقعی
چشم باز کردهام و دارم میبینم که ایستادهام وسط یک جهان واقعی با میزان متناسبی از تعقل و منطق، عاطفه و شورمندی!
@alice_book