Репост из: داستان های ترسناک
#خویشتن🚪💉
#فصل1
نویسنده : #Shadowfiend♨️👩🏻💻
#پارت9👽〰🎭
به طرز ادا کردن جمله هاشون نیشخندی زدمو گفتم : این وسط کی میترسه ؟ کسی هست که بخواد جا بزنه ؟!
کیانا بی حوصله پوفی کرد : کیمیا گروه ما یه رهبر میخواد .
+ عا
- عا و مرض ! عا و زهر مار !
+ خب چی بگم خواهر من ! گفتی گروهمون یه سرگروه میخواد گفتم عا ، چیکار کنم ؟ ، برم یقهٔ مردمو بچسبم بگم تروخدا بیا سرگروه اکیپ شو ؟
آیدن ریز خندید و با دستش علامت لایکو نشون داد ، کیا : اولا که سرگروه نه و رهبر . دوما که نخیر منظورم اینه که تو بیا رهبر شو !
+ اولا که رهبر جنبهٔ درستی نداره همون سرگروه بهتره . دوما هوم روش فکر میکنم
کیانا با چشم غره : خفه بابا ، روش فکر میکنم ! انگار ازش خواستگاری کردم و ادامو در آورد : روش فکر میکنم
آیدن که تا اون لحضه ساکت بود شروع کرد به حرف زدن و نزاشت جواب کیارو بدم : بسه دیگه الان نماز ظهر میشه باید بریم وضو بگیرم !
کیانا با غرغر : اه آخه یکی نبود بگه آبت کم بود ! نونت کم بود ! اعتکاف اومدنت دیگه چی بود ؟ ، بابا ما که وضو داریم چرا دوباره بریم وضو بگیریم ؟
+ انقد غر نزن نفله . خوابیدی وضوت باطل شد دیگه !
خلاصه کیانا با غرغر پاشد تا بریم وضو بگیریم .
+ بچه ها پایهیین نمازو بپیچونیم ؟
کیا : چرا باید همیچین کاریو کنیم اونوقت ؟
آیدن : راس میگه کیا ، بیا بریم یکم با مسجد آشنا شیم ..
سرمو به نشونهٔ موافقت تکون دادم و کیاناعم که خیلی بدش میومد بهش بگن کیا با لحن تندی رو به آیدن گفت : کیا و ک...ه خر ! چن بار بت بگم اینجوری صدام نکن. احساس میکنم از اون مردای لات و سبیل کلفت دورهٔ قاجارم . آیدن ریز خندید و به راهمون ادامه دادیم
#فصل1
نویسنده : #Shadowfiend♨️👩🏻💻
#پارت9👽〰🎭
به طرز ادا کردن جمله هاشون نیشخندی زدمو گفتم : این وسط کی میترسه ؟ کسی هست که بخواد جا بزنه ؟!
کیانا بی حوصله پوفی کرد : کیمیا گروه ما یه رهبر میخواد .
+ عا
- عا و مرض ! عا و زهر مار !
+ خب چی بگم خواهر من ! گفتی گروهمون یه سرگروه میخواد گفتم عا ، چیکار کنم ؟ ، برم یقهٔ مردمو بچسبم بگم تروخدا بیا سرگروه اکیپ شو ؟
آیدن ریز خندید و با دستش علامت لایکو نشون داد ، کیا : اولا که سرگروه نه و رهبر . دوما که نخیر منظورم اینه که تو بیا رهبر شو !
+ اولا که رهبر جنبهٔ درستی نداره همون سرگروه بهتره . دوما هوم روش فکر میکنم
کیانا با چشم غره : خفه بابا ، روش فکر میکنم ! انگار ازش خواستگاری کردم و ادامو در آورد : روش فکر میکنم
آیدن که تا اون لحضه ساکت بود شروع کرد به حرف زدن و نزاشت جواب کیارو بدم : بسه دیگه الان نماز ظهر میشه باید بریم وضو بگیرم !
کیانا با غرغر : اه آخه یکی نبود بگه آبت کم بود ! نونت کم بود ! اعتکاف اومدنت دیگه چی بود ؟ ، بابا ما که وضو داریم چرا دوباره بریم وضو بگیریم ؟
+ انقد غر نزن نفله . خوابیدی وضوت باطل شد دیگه !
خلاصه کیانا با غرغر پاشد تا بریم وضو بگیریم .
+ بچه ها پایهیین نمازو بپیچونیم ؟
کیا : چرا باید همیچین کاریو کنیم اونوقت ؟
آیدن : راس میگه کیا ، بیا بریم یکم با مسجد آشنا شیم ..
سرمو به نشونهٔ موافقت تکون دادم و کیاناعم که خیلی بدش میومد بهش بگن کیا با لحن تندی رو به آیدن گفت : کیا و ک...ه خر ! چن بار بت بگم اینجوری صدام نکن. احساس میکنم از اون مردای لات و سبیل کلفت دورهٔ قاجارم . آیدن ریز خندید و به راهمون ادامه دادیم