خم می شوم و چشم های خیس شده ام را روی دست های عزیز می مالم.
مادرم چیزهایی می گوید که هر چه سعی میکنم معنای آن ها را بفهمم نمی توانم.
می گوید از این که در دنیای به این بزرگی کسی به فکر خداوند نیست غمگین است.
می گوید آن قدر دلش برای خداوند می سوزد که گاهی شب های جمعه تا صبح برای او گریه می کند.
بعد دست هاش را در موهام فرو می برد و می گوید:
"گاهی هوس می کنم بمیرم." @TEXTOGHRAPHY