#چیره_دل
#به_قلم_کلثوم_حسینی
#قسمت_252
نگاه جدی و پرجذبه بهاوند به بالای پله ها گردش می رود؛ ندیده هم متوجه حضور سم یه بالای پله ها
میشوم.
- شماین؟
بی اعتنا به حرف سمیه، با سرگردان ی رو به بهاوند لب از لب باز می کنم.
- نسیم چی می گه؟
- زد چشماشم کور کرد!
مستاصل و گیج دوباره گردن به نسیم می چرخانم.
- نسیم! تو بگو... چی شده؟
چشمهای محزوناش را به من مبهوت می دوزد.
- چی بگم... از دیشب همش دارم از خودم میپرسم، من کجای زندگی بهاوندم... وقتی دلش باهام
نیست و...
نگاهش غرق تمنا و حزن حتی حسرت می شود.
- با یکی دیگه ست!
ُشره بغض چنبره چشمانم لب
زده با هایم را رو ی هم میفشارم.
- نمی فهمم... چرا من نمی فهمم چی می گین شما دوتا؟!
نسیم دهانش را باز میکند اما گویا منصرف میشود که با تاسف و افسوس سری به طرفین تکان
میدهد.
- امیدوارم هرجا که میری، خوشبخت بش ی ساغر...
تلخ و محزون از کنارم رد می شود که بی اراده بازوی ش را می گیرم.
- گوش کن نسیم، من... من به جون خودم، دیگه هیچ نظر سوی به شوهرت ندارم... دی شب قسم
خوردم که دیگه حتی بهشم فکر هم نکنم... خودتم میدونی چندوقت دیگه برای همیشه از ایران
میرم... پس این جوری نرو... نزار عذاب وجدان تورم همیشه باهام همه ؟
جا بکشونم... لطفا
چشمهای زلالی اش را به نگاه گرفته و محزونم مینشاند و لبخندش؛ دست کمی از پوزخند ندارد.
- دلم میخواست عین خواهر باشم واست، اما یه خواهر هیچ وقت نمی تونه؛ مقابل خواهرش قرار بگیره...
لبهایش می لرزد، صدایش خش دار و گرفته میشود.
- من نمی دونستم که شمادوتا، همدیگه رو م یخواین. . وگرنه هیچ وقت نمی اومدم وسط یه رابطه...
لحن مات و مبهوت بهاوند حواسم را جمع می کند.
- چه رابطه ای!
نسیم شرم کرده باز نگاه میدزد.
- همونی که هنوز که هنوزه بهش فکر می کنی...
گر می گیرم.
سیبک گلویم تکان می خورد اما با صدای سمیه؛ سخت ُ
- فیلمه نه؟ دارین فیلم بازی می کنین!
با اعتراض صدایش بلند میشود.
- این دیگه چه بساطیه! شما دوتا باهم چه سر و سری دارین، ها؟ که این بنده خدا) نسیم( چند وقته
دیگه عروسیشه... یکم به خودتون بیاین، بچه که نیستین! این چه مسخره بازیه، ها؟
دهانم تلخ می شود و مردمک چشمم بازتر؛ اما بهاوند با تحکم و قاطعیت ادامه می دهد.
- درسته... یه سوتفاهمی پیش اومده که به نظرم، خانم بنده همین الان توجیه شدن که من غیر
خودش؛ به هیچ کس دیگه ای علاقه ای ندارم.
حسرت و مغموم اندوهناک سرم را پایی ن می اندازم و دست لرزانم را مشت می کنم.
#ادامه_دارد
@shahrzadeziba