-کجایی؟
پررنگترین حسهای لحنِ سوالی که شنیده بود، عصبانیت و اضطراب بودند و او، جفتش را درک نمیکرد و هنوز جواب نداده، شنید:
-داری چیکار میکنی گرشا؟! قرار نبود...
نمیخواست ادامهاش را بشنود. نمیخواست سیاهپوش را مشکوک کند، میدانست که شک کردنش مصادف است با فهمیدن و او، نمیخواست که این زن سر از برنامههای جدیدش دربیاورد که گفت:
-قراره کجا باشم و چیکار کنم؟ تو خونهام هستم و تازه از خواب بیدارشدم و البته، نمیدونستم که برای عادیترین کارهام هم قراره به تو جواب پس بدم!
لحنِ سیاهپوش حالا فقط عصبانیت داشت:
-کم مزخرف بگو.
تنها هدف آن لحظهاش دور کردنِ موقتیِ ذهن آوریل، از شک و ترسِ جدیدش بود و گفت:
-کامل برات توضیح بدم؟ یا مختصر گفتنش هم کارت رو راه میاندازه؟
سکوتِ پشتخط، باعث شد که ادامه دهد:
-فکر میکنم هرکسی، یه سری نیازهایی داره که نمیتونه طولانی مدت بیجوابشون بذاره!
انتخاب آوریل، همچنان سکوت بود و او، اضافه کرد:
-متوجه شدی؟ یا لازمه بیشتر توضیح بدم؟
چیزی که میشنید، صدای نفسهای آوریل بود و سکوتِ انتخابیاش که به درازا کشید، گفت:
-اگه بخوای میتونم جزئیاتش رو هم بگم. اینکه چطوری انجام شده، چندبار بوده یا...
بالاخره صدایش را شنید:
-لازم نیست! جزئیاتش رو نگهدار برای خودت، مرورشون لازمت میشه!
حالا نوبت به او بود که سکوت کند و سیاهپوش ادامه داد:
-نیازهات هم اگه جواب داده شدن، پاشو یه سر بزن به باشگاه!
جملهی اولش را با تأکید و تمسخر گفته بود و او، اولی و دومی را باهم جواب داد:
-لباسهام رو پیدا کنم و بپوشمشون، میرم!
تماس، بیهیچ جملهی دیگری از جانبِ آوریل، قطع شده بود!
https://t.me/joinchat/TwAaQreF_xeC2-uM#پارتواقعی
#پایانآوریل