Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
گاهی مرز بین واقعگرایی و ناامیدی باریک است. شاید ربط داشته باشد به افق پیشرویت و اینکه در نقاط تاریک مسیرت باشی یا نقاط روشن. هر چه باشد میدانم که گاهی روی این مرز قدم میزنم. واقعیت، فلزی و سخت و غیرقابل انعطاف است. ناامیدی نرم و مثل مرداب. منطق میگوید جز این دو راهی نداری ولی گاهی در دو راهی انتخاب، جرقههای جادو جلویات ظاهر میشود. پریهای کوچک بالدار با چوب جادویی از راه میرسند تا بزرگترین معجزه را توی زندگیات فوت کنند. ناگهان خطوط واقعیت میشکنند مثل ریلهای قطار. داستانت در یک چرخش غیرقابل پیشبینی عوض میشود. آدم اما بعد از تجربهی معجزه کمی بیشتر امیدوار میماند، کمی بیشتر از واقعگرایی فاصله میگیرد، سرش را توی ابرها فرو میکند، با غریبهها هم کلام میشود، بیدلیل میخندد و نمیداند چطور واقعیت عقبنشینی کرد. کسی چه میداند پریهای کوچک بالدار کی و کدام واقعیت را با چوبهای جادوییشان عوض میکنند؟ کاش میشد برای آمدنشان در صفحه نیازمندی روزنامهها آگهی داد.
@OfficialBook
@OfficialBook