Репост из: هَذیان
مادر بزرگم گفت: من هیچوقت در زندگی عاشق نشده ام. دوازده ساله بودم که مادر و برادرم مرا بزور کتک به پدر بزرگت دادند.
موقع رفتن عروسک های پارچه ای ام را جمع کردم و طوری از حیاط گذشتم ک با پایم رد لی لی روی زمین پاک نشود.
من حتی فرصت زندگی کردن نداشتم. چه رسد به عاشقی...
موقع رفتن عروسک های پارچه ای ام را جمع کردم و طوری از حیاط گذشتم ک با پایم رد لی لی روی زمین پاک نشود.
من حتی فرصت زندگی کردن نداشتم. چه رسد به عاشقی...