من فکر میکردم این هفته ملاقاته و پریشب وسایل و لباسام رو آماده کردم و خوابیدم، دیروز ساعت ۶ صبح بیدار شدم و یادم افتاد هفتهٔ پیش رفتیم. توی تاریکی انقدر زل زدم به لباسام که نشسته خوابم برد. خواب دیدم یه جای بیابونطوری با یه سری آدم به صف وایسادیم، و منتظریم طرفمون بیاد و باهاش مبارزه کنیم؛ البته آدما مختار بودن که توی اون جمع وایسن یا نه. اونا یه دوربین بزرگ هم اونجا گذاشته بودن و چهرهٔ افراد رو کامل اسکن میکرد ولی کسی از جاش تکون نخورد. بعد به جای اینکه اونا از جلو بیان، یهو زیر پاهامون خالی شد و افتادیم توی یه گودال.
بیدار که شدم، فکر کردم مغزم چه تمثیل جالبی از شرایط ساخته.
البته که ماها خیلی پوستمون کلفته و هر گودالی بسازن بلاخره راه خروجش رو پیدا میکنیم.
بیدار که شدم، فکر کردم مغزم چه تمثیل جالبی از شرایط ساخته.
البته که ماها خیلی پوستمون کلفته و هر گودالی بسازن بلاخره راه خروجش رو پیدا میکنیم.