#پستـ۳۰۷
« همه چیز می تونست خیلی متفاوت باشه.»
آقا بهروز لحظه ای چشم بست. از روی شانه به پشت سر نگاه کرد و گفت: «این راهی بود که ما انتخاب کرده بودیم. از یه جا به بعد هر کدوم به دلایلی پس کشیدم٬ اما منوچهر عزمش از ما راسخ تر بود. آشنایی با مادرت و مخالفت های آقا همه مزید بر علت بودن که خطشو از خانواده جدا کنه. داستان منوچهر تکرار داستان تلخ هزاران نفر دیگه ست. هر چقدر سر این کلافو بگیری به تهش نمی رسی.»
جمله اش که تمام شد اخم کرد. صورتش سراسر رنج بود.
عمه کند و با پاهایی که به زحمت به جلو قدم بر می داشتند از توی راهرو ظاهر شد. چیزی را به سینه اش چسبانده بود که از لای دستانش قابل تشخیص نبود.
مقابلم که ایستاد چشمانش از اشکی که سعی در مهارش داشت برق می زد.
«من غیر از چند تا عکس هیچی از منوچهر به یادگاری ندارم. نمی دونم آقا وسایل بابات رو چی کار کرد. همه چیزش با خودش ناپدید شد.»
صدایش می لرزید و بغض مانع حرف زدنش می شد.
«این کتاب برای امیرحسین خیلی ارزشمنده. بی اجازه از اتاقش برداشتم. اینو منوچهر براش می خوند. این همه سال نگهش داشته... ممکنه... ممکنه وقتی آزاد شد بخوادش.»
نفسی گرفت. بغضش را با زحمت فرو داد و سعی داشت لرزشش صدایش را هم کنترل کند.
«این باشه امانت دستت. شاید امیر حسین پس نگیره ولی این حقته که یه یادگاری از پدرت داشته باشی. هر چند دیر.»
کتاب را بالاخره از سینه اش جدا کرد. لبخندی تلخ حال لب هایش را کج کرده بودند و حینی که کتاب را سمتم می گرفت ادامه داد: « منوچهر و امیرحسین رابطه خیلی خوبی داشتن لعل. عین پدر و پسر برای هم عزیز بودن. امیر با اینکه بچه بود ولی همه چیو می فهمید و درک می کرد. منوچهر که رفت یه تیکه از امیر رو هم با خودش برد.»
کتاب که توی دستانم قرار گرفت٬ گوشه اش را با تاخیر رها کرد و با همان لبخند تلخ جملاتش را به پایان رساند: «این اخم و تخم و اخلاق کج و کوله اش از همون زمان شروع شد.»
بدون آنکه به کتاب نگاهی بیاندازم من هم آن را به سینه فشردم. عمه و آقا بهروز باز از نو سفارش کردند که مراقب خودم باشم و من تنها با دو کلام از آنها جدا شدم.
«ممنون٬ خداحافظ.»
پله های ورودی ساختمان را به سرعت پایین رفتم. همان لحظه که پا توی خیابان گذاشتم و هوای دم دار را به سینه ام فرستادم از آژانس نگرفتن پشیمان شدم.
خورشید در میانی ترین نقطه آسمان بود و همان یک دقیقه ایستادن زیر تیغ تیز و سوزانش دانه های ریز عرق را روی پیشانی ام نشاند. کتاب را هنوز از سینه ام جدا نکرده بودم و قدم زنان به سمت خیابان اصلی حرکت کردم. هنوز نمی خواستم به آن نگاه بیاندازم. نمی خواستم پیش از رسیدن به جایی خلوت صفحاتش را ورق بزنم. هر چند گامی که بر می داشتم سرم را به امید گذر احتمالی تاکسی به پشت سر می چرخاندم. تلاشی بود بی فایده و محکوم بودم به راه رفتن و مرور کردن آنچه شنیده بودم.
من در واقع لعل فتوحی بودم که سرنوشت من را در اشتباهی ترین نقطه از این کره خاکی نشانده بود. حال دلیل خصومت آقا با حاج فتوحی برایم معنا پیدا کرده بود. دلیل نگاه های سنگینش توی شرکت را حالا میتوانستم تفسیر کنم. چیزی که نمی فهمیدم اما چرایی اخراج کردنم از شرکت بود!
سوالات توی سرم رژه می رفتند و دریغ از جوابی!
نمفهمیدم کی به خیابان اصلی. برای اولین تاکسی دست تکان دادم و وقتی که جلوی پایم ترمز زد بدون پرسیدن مسیر سوار شدم.
کتاب را روی ران پایم گذاشتم. تاکسی حرکت نمی کرد. کتاب پشت و رو بود. راننده صدایم زد. کتاب را چرخاندم. راننده گفت: «خانم مسیرتون؟»
سرم را بلند کردم. از توی آینه نگاهم می کرد. جوان بود. شاید چند سالی از من بزرگتر. دوباره به کتاب نگاه انداختم.
“ماهی سیاه کوچولو”
«خانم؟!»
«دربست؟»
خنده ای کرد و گفت: «شما مسیرت رو بگو کدوم طرفه.»
از توی آینه به چشمانش زل زدم و گفتم: «ناکجا آباد!»
« همه چیز می تونست خیلی متفاوت باشه.»
آقا بهروز لحظه ای چشم بست. از روی شانه به پشت سر نگاه کرد و گفت: «این راهی بود که ما انتخاب کرده بودیم. از یه جا به بعد هر کدوم به دلایلی پس کشیدم٬ اما منوچهر عزمش از ما راسخ تر بود. آشنایی با مادرت و مخالفت های آقا همه مزید بر علت بودن که خطشو از خانواده جدا کنه. داستان منوچهر تکرار داستان تلخ هزاران نفر دیگه ست. هر چقدر سر این کلافو بگیری به تهش نمی رسی.»
جمله اش که تمام شد اخم کرد. صورتش سراسر رنج بود.
عمه کند و با پاهایی که به زحمت به جلو قدم بر می داشتند از توی راهرو ظاهر شد. چیزی را به سینه اش چسبانده بود که از لای دستانش قابل تشخیص نبود.
مقابلم که ایستاد چشمانش از اشکی که سعی در مهارش داشت برق می زد.
«من غیر از چند تا عکس هیچی از منوچهر به یادگاری ندارم. نمی دونم آقا وسایل بابات رو چی کار کرد. همه چیزش با خودش ناپدید شد.»
صدایش می لرزید و بغض مانع حرف زدنش می شد.
«این کتاب برای امیرحسین خیلی ارزشمنده. بی اجازه از اتاقش برداشتم. اینو منوچهر براش می خوند. این همه سال نگهش داشته... ممکنه... ممکنه وقتی آزاد شد بخوادش.»
نفسی گرفت. بغضش را با زحمت فرو داد و سعی داشت لرزشش صدایش را هم کنترل کند.
«این باشه امانت دستت. شاید امیر حسین پس نگیره ولی این حقته که یه یادگاری از پدرت داشته باشی. هر چند دیر.»
کتاب را بالاخره از سینه اش جدا کرد. لبخندی تلخ حال لب هایش را کج کرده بودند و حینی که کتاب را سمتم می گرفت ادامه داد: « منوچهر و امیرحسین رابطه خیلی خوبی داشتن لعل. عین پدر و پسر برای هم عزیز بودن. امیر با اینکه بچه بود ولی همه چیو می فهمید و درک می کرد. منوچهر که رفت یه تیکه از امیر رو هم با خودش برد.»
کتاب که توی دستانم قرار گرفت٬ گوشه اش را با تاخیر رها کرد و با همان لبخند تلخ جملاتش را به پایان رساند: «این اخم و تخم و اخلاق کج و کوله اش از همون زمان شروع شد.»
بدون آنکه به کتاب نگاهی بیاندازم من هم آن را به سینه فشردم. عمه و آقا بهروز باز از نو سفارش کردند که مراقب خودم باشم و من تنها با دو کلام از آنها جدا شدم.
«ممنون٬ خداحافظ.»
پله های ورودی ساختمان را به سرعت پایین رفتم. همان لحظه که پا توی خیابان گذاشتم و هوای دم دار را به سینه ام فرستادم از آژانس نگرفتن پشیمان شدم.
خورشید در میانی ترین نقطه آسمان بود و همان یک دقیقه ایستادن زیر تیغ تیز و سوزانش دانه های ریز عرق را روی پیشانی ام نشاند. کتاب را هنوز از سینه ام جدا نکرده بودم و قدم زنان به سمت خیابان اصلی حرکت کردم. هنوز نمی خواستم به آن نگاه بیاندازم. نمی خواستم پیش از رسیدن به جایی خلوت صفحاتش را ورق بزنم. هر چند گامی که بر می داشتم سرم را به امید گذر احتمالی تاکسی به پشت سر می چرخاندم. تلاشی بود بی فایده و محکوم بودم به راه رفتن و مرور کردن آنچه شنیده بودم.
من در واقع لعل فتوحی بودم که سرنوشت من را در اشتباهی ترین نقطه از این کره خاکی نشانده بود. حال دلیل خصومت آقا با حاج فتوحی برایم معنا پیدا کرده بود. دلیل نگاه های سنگینش توی شرکت را حالا میتوانستم تفسیر کنم. چیزی که نمی فهمیدم اما چرایی اخراج کردنم از شرکت بود!
سوالات توی سرم رژه می رفتند و دریغ از جوابی!
نمفهمیدم کی به خیابان اصلی. برای اولین تاکسی دست تکان دادم و وقتی که جلوی پایم ترمز زد بدون پرسیدن مسیر سوار شدم.
کتاب را روی ران پایم گذاشتم. تاکسی حرکت نمی کرد. کتاب پشت و رو بود. راننده صدایم زد. کتاب را چرخاندم. راننده گفت: «خانم مسیرتون؟»
سرم را بلند کردم. از توی آینه نگاهم می کرد. جوان بود. شاید چند سالی از من بزرگتر. دوباره به کتاب نگاه انداختم.
“ماهی سیاه کوچولو”
«خانم؟!»
«دربست؟»
خنده ای کرد و گفت: «شما مسیرت رو بگو کدوم طرفه.»
از توی آینه به چشمانش زل زدم و گفتم: «ناکجا آباد!»