Фильтр публикаций


عجیبه؛ هروقت این‌جا می‌نویسم از همیشه بیش‌تر احساس تنهایی می‌کنم. (بله، اینم باز همون نمودار)


کصخل شده‌م برای واقعی. دلم اصلاً این زندگی، احساسات و آدم‌ها رو نمی‌خواد. حتا اگر یکی از این موارد هم درست و سرجاش بود باز می‌شد یه کاریش کرد؛ اما الان؟ نمی‌شه که نمی‌شه.


می‌دونم که وابستگی کصشرترین احساسیه که در این جهان وجود داره؛ اما مسئله اینه که اگر بخوام از وابستگی‌م کم کنم، از دوست داشتنم هم به همون میزان کم می‌شه.
(مجدداً رجوع کنید به همون نمودار قبلی که روی تخته رسم کرده‌م.)


تا به این‌جا، اگر بخوام یک چیز رو به عنوان تجربه، فکت، وصیت، نصیحت یا هر عنوان کصشر دیگه‌ای از خودم به جا بذارم، اون اینه که دور بودن از آدم‌ها با سلامت روان رابطه‌ی مستقیم داره. حالت نموداریش رو هم اگر بخواید می‌شه تابع y=x.


البته من دیگه کلاً این دنیا رو دوست ندارم. هرجایی‌ش هم که برم باز همینه وضعیتم.


محیط ‌کارِ دوست‌نداشتنی آدم رو پیر و فرسوده می‌کنه برای واقعی.


این احساس ضعف و خستگی‌ای که نُه صبح شنبه دارم رو هیچ آخر هفته‌ای نداشته‌م.




دیگه حتا نمی‌دونم پی‌ام‌اسه، افسردگیه، بی‌پولیه، خارکصده‌بازی آدماس یا چی؛ فقط می‌دونم حالم خوب نیست و بعید می‌دونم هیچ‌وقت هم خوب بشه.




من در محل کار:


چند وقتیه که شبا با استرس می‌خوابم و تا صبح بارها توی خواب از ارتفاع می‌افتم و از خواب می‌پرم. شاید باید یک‌بار توی واقعیت از ارتفاع بیفتم و بعدش برای همیشه بخوابم.


هواشناسی گفته که جمعه ممکن است برف داشته باشیم. سه سال است که رنگ برف را ندیدیم. بار قبل هم که آمد، درواقع نیامد. یک چسه پودر سفید که هنوز به زمین نرسیده آب شد. ده سال پیش برف درست و حسابی آمد. آپارتمان ما روی تپه بود و این‌قدر برف آمد که راه خروجی بسته شد و حبس شدیم بالای تپه. سه روز تمام. آلکاتراس. هیچ کاری نداشتیم جز لرزیدن و چای خوردن توی بالکن یخ‌زده. چه اصرار عبثی داشتیم سرِ این کار. دو قرن پیش که دانشجو بودم هم یک برف این‌طوری آمد تهران. لبه‌ی پنجره‌ی خوابگاه رو به ساختمان اسکان می‌نشستیم و چای پشکل‌نشان می‌خوردیم و می‌لرزیدیم. البته آن‌وقت دلیل محکم‌تری داشتیم. دخترهای دانشگاه دلیل محکم ما بودند. این‌که ما را در آن هیبت سینمایی ببینند و دوست‌مان بدارند. کلا عشق دلیل محکمی است برای هر کار عبثی. حتی تراشیدن کوه بیستون. فوقش این بود که از بالا سُر می‌خوردیم توی شمشادهای حیاط یکی دو تا از استخوان‌هایمان می‌شکست. یا آنفولانزا می‌گرفتیم و جر می‌خوردیم. اما در عوض عشق را تجربه می‌کردیم و یک فصل در زندگی‌مان خلق می‌شد که می‌توان آن را داستان کرد. زندگی در غیر این صورت چه مهم است؟ آدم باید همیشه احتمال این را بدهد که هر آینه ممکن است اسکورسیزی زنگ در خانه‌ی آدم را بزند و بگوید: «می‌خوام از مهمترین اتفاق زندگی‌ات فیلم بسازم؛ تِخ کن بیاد». زشت نیست اگر آدم هیچ چیزی برای گفتن نداشته باشد؟ اصلا اسکورسیزی به درک. نباید توی زندگی‌مان چند تا اتفاق درست و حسابی افتاده باشد که آن دنیا بتوانیم حوری‌ها و غلمان‌ها را با آن‌ سرگرم کنیم؟ مگر چقدر آن‌جا می‌توانیم جفت‌گیری کنیم؟ کاش زودتر به این‌فکر افتاده بودم. نگرانم که نکند زندگی‌ام محتوایی به اندازه‌ی یک قصه‌ی کوتاه که پدربزرگی برای نوه‌اش تعریف کند تا بخوابد هم نداشته باشد. در حد رشادت بزبز قندی حتی. باید کاری کرد. باید رفت دنبال کمیاب‌ترین گل آبی دنیا که پشت بلندترین کوه جهان سبز می‌شود. همان گلی که ضمانت زنده ماندن یک لبخند است و برای رسیدن به آن باید قوی‌ترین خرس دنیا را پاره کرد. به هر حال یک کاری باید کرد که جلوی اسکورسیزی شرمنده نشویم و آن دنیا هم بین هر دو راند دو دقیقه بتوانیم نفس بگیریم و بگوییم «یه دقیقه آروم بگیر اینو تعریف کنم.»

•-فهیم عطار




از اون روزهاست که هی باید بالا رو نگاه کنم اشکام نریزه و هربار هم ناموفقم.


من درحالی‌که دارم زیر بار بگایی‌ها لِه می‌شم:
بازم خدا رو شکر؛ حداقل دیگه امتحان ندارم.




اجازه بدید بنده برای بار نمی‌دونم چندصدهزارم از رپ‌فارس و طرفدارانش اعلام انزجار کنم دیگه نمت.


خوندن پست‌های قدیمی این‌جا همیشه شگفت‌زده‌م می‌کنه و در نهایت هم با خودم می‌گم چقدر خوب می‌نوشته‌م و چقدر حوصله داشته‌م قبلاًها.


هپی نیو یِر راستی!

Показано 20 последних публикаций.