#پارت۳۶۳
اشک ریخت بامن....
با دل من یکی شد...
با چشمام همراه شد...
هیچی نگفت.. فقط بوسیدم...
نوازشم کرد....
کم کم چشمام بسته شد.. دیگه نفهمیدم چی شد.
"پویان"
چشمامو باز کردم.دوست نداشتم بیدار بشم.
اما جاي خالیش خواب و از سرم پروند.
مثل فنر پریدم و توي جام نشستم. ................
نبود.... لباساشم نبود...
از تخت اومدم پایین...
اتاقو یه بار دیگه دید زدم...
رفته بود...
بیصدا....آروم....
چشمم به کاغذ روي میز افتاد....
با سرعت سمتش
اشک ریخت بامن....
با دل من یکی شد...
با چشمام همراه شد...
هیچی نگفت.. فقط بوسیدم...
نوازشم کرد....
کم کم چشمام بسته شد.. دیگه نفهمیدم چی شد.
"پویان"
چشمامو باز کردم.دوست نداشتم بیدار بشم.
اما جاي خالیش خواب و از سرم پروند.
مثل فنر پریدم و توي جام نشستم. ................
نبود.... لباساشم نبود...
از تخت اومدم پایین...
اتاقو یه بار دیگه دید زدم...
رفته بود...
بیصدا....آروم....
چشمم به کاغذ روي میز افتاد....
با سرعت سمتش