👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک
🧡با نام و یاد تو شروع میکنم خداوند مهربانم🧡
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: چهاردهم
بلاخره کم کم رسیدیم خونه و از ماشین پیاده شدیم، هر کدوم رفتیم به اتاق ها مون و منم لباس هامو عوض کردم، به خودم تو آیینه خیره شدم، بابا بزرگ راست میگفت از وقتی اومدم همین چند لباس و پوشیدم، آخه من مگه لباس دیگه ای داشتم؟ هه
همین لباسارو هم مامان بزرگ به بدبختی از دایی پول میگرفت تا برام لباس بگیره، هیچوقت یادم نمیره که یه روز دایی گفته بود، این کارت منو بگیرین برین برا لاله لباس بخرید، وقتی زن دایی شنیده بود، بلوا به پاه کرده بود که دختره یتیم مزاحم زندگیمون شده و همه پول مون مصرف این دختره نحث میشه، لباسی که خریده بودیم من و مامان بزرگم جلوی چشمهام برداشت و داد تن دخترش که بپوشه، انقدر اون روز دلم
دلم سوخت و شبش گریه کردم که چشمهام سرخ شده بود، مامان بزرگ فشار اش رفته بود بالا و خیلی غصه خورده بود برا خاطر اینکه من ناراحت شدم، همیشه مثل مامان نگرانم میشد و مثل مامان دوستم داشت، با گریه هام گریه میکرد و با خنده هام می خندید.
با یاد آوری اون روز اشکی از چشمهام ریخت و غمگین شدم، اما با به یاد آوردن مامان بزرگ یهو یادش افتادم، من از اون روز که اومدم اصلا زنگ نزدم بپرسم چطورن وای خدایا خوب شد یادم اومد، گوشیمو بر داشتم و به گوشی مامان بزرگ زنگ زدم، چند بوق خورد که یهو اوکی کردن، اما مامان بزرگ نبود دختر داییم بود.
_پریسا: الو الو چطوری ناله، ههههه اوا ببخشید لاله خانومه نحث از وقتی رفتی انگاری یه عالمه خوشبختی وارد خونمون شده، خواهشا دیگه بر نگردی تازه از دستت راحت شدم.
_لاله: دهنتو ببند پریسا مامان بزرگ کجاست میخوام باهاش حرف بزنم زنگ نزدم صدای تورو گوش بدم.
_پریسا: منم علاقه ای به شنیدن صدای تو ندارم، در ظمن مامان بزرگ نیست رفته خونه خواهرش پس بای بای.
و نذاشت صحبت کنم گوشیو قطع کرد.
یعنی چی که مامان بزرگ نیستش، کجا رفته، چرا گوشیشو نبرده، حتما یه خبری است این دختره نمیگه، چقدر ازش بدم میاد عین اون مادر فولاد زرع اش هست، خیلی دلم تنگ شده برای مامان بزرگ و بابا بزرگم، بعدا اگه خبری نشد زنگ میزنم به بابا بزرگ.
تق تق در اتاق شد..
باز کردم ببینم کیه؟
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
🧡با نام و یاد تو شروع میکنم خداوند مهربانم🧡
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: چهاردهم
بلاخره کم کم رسیدیم خونه و از ماشین پیاده شدیم، هر کدوم رفتیم به اتاق ها مون و منم لباس هامو عوض کردم، به خودم تو آیینه خیره شدم، بابا بزرگ راست میگفت از وقتی اومدم همین چند لباس و پوشیدم، آخه من مگه لباس دیگه ای داشتم؟ هه
همین لباسارو هم مامان بزرگ به بدبختی از دایی پول میگرفت تا برام لباس بگیره، هیچوقت یادم نمیره که یه روز دایی گفته بود، این کارت منو بگیرین برین برا لاله لباس بخرید، وقتی زن دایی شنیده بود، بلوا به پاه کرده بود که دختره یتیم مزاحم زندگیمون شده و همه پول مون مصرف این دختره نحث میشه، لباسی که خریده بودیم من و مامان بزرگم جلوی چشمهام برداشت و داد تن دخترش که بپوشه، انقدر اون روز دلم
دلم سوخت و شبش گریه کردم که چشمهام سرخ شده بود، مامان بزرگ فشار اش رفته بود بالا و خیلی غصه خورده بود برا خاطر اینکه من ناراحت شدم، همیشه مثل مامان نگرانم میشد و مثل مامان دوستم داشت، با گریه هام گریه میکرد و با خنده هام می خندید.
با یاد آوری اون روز اشکی از چشمهام ریخت و غمگین شدم، اما با به یاد آوردن مامان بزرگ یهو یادش افتادم، من از اون روز که اومدم اصلا زنگ نزدم بپرسم چطورن وای خدایا خوب شد یادم اومد، گوشیمو بر داشتم و به گوشی مامان بزرگ زنگ زدم، چند بوق خورد که یهو اوکی کردن، اما مامان بزرگ نبود دختر داییم بود.
_پریسا: الو الو چطوری ناله، ههههه اوا ببخشید لاله خانومه نحث از وقتی رفتی انگاری یه عالمه خوشبختی وارد خونمون شده، خواهشا دیگه بر نگردی تازه از دستت راحت شدم.
_لاله: دهنتو ببند پریسا مامان بزرگ کجاست میخوام باهاش حرف بزنم زنگ نزدم صدای تورو گوش بدم.
_پریسا: منم علاقه ای به شنیدن صدای تو ندارم، در ظمن مامان بزرگ نیست رفته خونه خواهرش پس بای بای.
و نذاشت صحبت کنم گوشیو قطع کرد.
یعنی چی که مامان بزرگ نیستش، کجا رفته، چرا گوشیشو نبرده، حتما یه خبری است این دختره نمیگه، چقدر ازش بدم میاد عین اون مادر فولاد زرع اش هست، خیلی دلم تنگ شده برای مامان بزرگ و بابا بزرگم، بعدا اگه خبری نشد زنگ میزنم به بابا بزرگ.
تق تق در اتاق شد..
باز کردم ببینم کیه؟
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂