👇#ادامه_رمان_لاله_ای_کوچک
♥با نام و یادت شروع میکنم پروردگارم♥
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: دوازدهم
حتی آرمین هم حرفی نزد راجب پدر و مادرش، یعنی چیشده؟
عادی گذشتم و بعد از یک روز کامل داخل شرکت اونم صحبت با اینهمه آدم خیلی خسته شدم. خدا میدونه چی ها در انتظارمه بعد از اینکه بیام و کار کنم.
اصلا دلم نمیخواد اینجا کار کنم، اما مجبورم چون بابا بزرگ به هیچ عنوان بهونه نمی پذیره پس باید فعلا هیچی نگم راجب اینکه ناراضی هستم.
بیرون منتظر بودم که بابا بزرگ و آرمین بیان بیرون که یهو دیدم پسره آقا سعید داره نزدیک میشه. تعجب کردم این چرا داره میاد اینور، یا یه لبخند هم به من خیره شده. لابد اینم میاد خوش آمدی بگه بهم.
دیدم نزدیک شد و سلام داد _پسره: سلام لاله خانوم، من علی ام پسر آقا سعید رفیق پدرتون، فکر کنم داخل آشنا شدین، مدتی هست اینجا کار میکنم جزو سهام دارای شرکت هستم.و از دیدن تون خوشبختم..
_لاله: ممنونم آقای علی خب من تازه باهاتون آشنا شدم قبلا پدرتون گفته بودن که شما اینجا کار می کنید اما راستش اسم شمارو نمی دونستم به هر حال خوشبختم از آشنایی با شما..
همینجوری داشتیم صحبت میکردیم که آرمین و بابا بزرگ اومدن، آرمین جوری به علی خیره شده بود انگاری میخواست بکشتش عین یه قاتل نگاهش می کرد.
فقط متوجه پوزخند نامحسوس علی شدم یهو آرمین شروع کرد به حرف زدن
_آرمین: به به کی اینجاست داش علی شیرین زبون اینجا پیش لاله ای ما چیکار میکنی؟ نکنه داری مهارت هاتو نشون میدی بهش ها
_علی: نه داداش ما به شیرین زبونی به پای شما که نمیرسیم خودت که در جریانی چی میگم؟ با لاله خانوم آشنا شدیم و می خوام لاله خانوم رو برای فردا شب دعوت کنم و ممنون میشم که آقای شهرکی (بابابزرگم) قبول کنن دعوت مارو..
_آرمین: نه نمیخواد راضی به زحمت شما نیستیم..
_بابابزرگ: نه پسرم خودتونو به زحمت نندازین همین مه گفتین خودش لطفه به پدرتم بگو که ممنون راضی به زحمت نیستیم.
_علی: نه حاج آقا بیایین که مامانم و خواهرم اینا میخوان لاله خانوم رو ببینن خواهشا نه نگید دیگه که ناراحت میشم.
_بابابزرگ: لاله جان دخترم نظر تو چیه؟
_آرمین: لاله فکر نکنم بخواد بره مگه نه لاله؟
_بابابزرگ: لاله باتوعم دخترم نظرت چیه؟
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
https://t.me/nevesta_ha
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
♥با نام و یادت شروع میکنم پروردگارم♥
رمان: لاله ای کوچک
نویسنده: سراج
قسمت: دوازدهم
حتی آرمین هم حرفی نزد راجب پدر و مادرش، یعنی چیشده؟
عادی گذشتم و بعد از یک روز کامل داخل شرکت اونم صحبت با اینهمه آدم خیلی خسته شدم. خدا میدونه چی ها در انتظارمه بعد از اینکه بیام و کار کنم.
اصلا دلم نمیخواد اینجا کار کنم، اما مجبورم چون بابا بزرگ به هیچ عنوان بهونه نمی پذیره پس باید فعلا هیچی نگم راجب اینکه ناراضی هستم.
بیرون منتظر بودم که بابا بزرگ و آرمین بیان بیرون که یهو دیدم پسره آقا سعید داره نزدیک میشه. تعجب کردم این چرا داره میاد اینور، یا یه لبخند هم به من خیره شده. لابد اینم میاد خوش آمدی بگه بهم.
دیدم نزدیک شد و سلام داد _پسره: سلام لاله خانوم، من علی ام پسر آقا سعید رفیق پدرتون، فکر کنم داخل آشنا شدین، مدتی هست اینجا کار میکنم جزو سهام دارای شرکت هستم.و از دیدن تون خوشبختم..
_لاله: ممنونم آقای علی خب من تازه باهاتون آشنا شدم قبلا پدرتون گفته بودن که شما اینجا کار می کنید اما راستش اسم شمارو نمی دونستم به هر حال خوشبختم از آشنایی با شما..
همینجوری داشتیم صحبت میکردیم که آرمین و بابا بزرگ اومدن، آرمین جوری به علی خیره شده بود انگاری میخواست بکشتش عین یه قاتل نگاهش می کرد.
فقط متوجه پوزخند نامحسوس علی شدم یهو آرمین شروع کرد به حرف زدن
_آرمین: به به کی اینجاست داش علی شیرین زبون اینجا پیش لاله ای ما چیکار میکنی؟ نکنه داری مهارت هاتو نشون میدی بهش ها
_علی: نه داداش ما به شیرین زبونی به پای شما که نمیرسیم خودت که در جریانی چی میگم؟ با لاله خانوم آشنا شدیم و می خوام لاله خانوم رو برای فردا شب دعوت کنم و ممنون میشم که آقای شهرکی (بابابزرگم) قبول کنن دعوت مارو..
_آرمین: نه نمیخواد راضی به زحمت شما نیستیم..
_بابابزرگ: نه پسرم خودتونو به زحمت نندازین همین مه گفتین خودش لطفه به پدرتم بگو که ممنون راضی به زحمت نیستیم.
_علی: نه حاج آقا بیایین که مامانم و خواهرم اینا میخوان لاله خانوم رو ببینن خواهشا نه نگید دیگه که ناراحت میشم.
_بابابزرگ: لاله جان دخترم نظر تو چیه؟
_آرمین: لاله فکر نکنم بخواد بره مگه نه لاله؟
_بابابزرگ: لاله باتوعم دخترم نظرت چیه؟
ادامه دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
https://t.me/nevesta_ha
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂